تبیان، دستیار زندگی
خاطره‌ای كه در زیر می‌خوانید از بسیجی جانباز جعفر خسروی است، در مورد یكی از همرزمانش بنام مهدی رحیمی كه دوبار به فیض شهادت می‌رسد. بار اول شهادت قبل از موعد است كه مسیر شهاد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی کفن را از صورتم کنار زدند

خاطره‌ای كه در زیر می‌خوانید از بسیجی جانباز جعفر خسروی است، در مورد یكی از همرزمانش بنام مهدی رحیمی كه دوبار به فیض شهادت می‌رسد. بار اول شهادتش قبل از موعد است كه مسیر شهادت را ناقص طی می‌كند و بار دوم نهایتاً به لقاء ا… می‌رسد.

شقایق

" رابطه من با شهید " مهدی رحیمی " خیلی نزدیك و صمیمانه بود. یادم هست در اوایل جنگ وقتی كه تازه به جبهه رفته بودیم به من می‌گفت : " جعفر! یه چیزی به تو می‌گم كه اول كار بدونی، در هر عملیات به رمز آن عمیات خوب توجه كن و ببین كه آن عملیات با نام كدام امام معصوم (ع) آغاز می‌شود و فكر كن آن بزرگوار از چه ناحیه بدن ضربه خورده و به شهادت رسیده‌اند، اگر به این مسئله خوب دقت كنی متوجه می‌شوی كه بیشتر شهدا و مجروحین آن عملیات از همان ناحیه ای تیر و تركش خورده و به شهادت رسیده و یا مجروح می‌شوند كه همان معصوم دچارش شده. ولی بعد از عمیات والفجر 6 ، خاطراتی را برای من نقل كرد و ضمن آن به من گفت : " جعفر! تا زنده‌ام این ماجرا را برای كسی روایت نكن. بعد از شهادت من، دیگر خودت می‌دانی ، دوست داری بگو، دوست نداری نگو … " و امروز من احساس می‌كنم در مقابل این جوانان و كسانی كه می‌خواهند نسل جنگ را بشناسند و پیام آنها را بدانند مسؤلم و باید مسائلی را كه دیده‌ام و یا شنیده‌ام برای آنها نقل كنم. شهید مهدی رحیمی میگفت :

" در عملیات والفجر 6 ، وقتی عملیات با نام مبارك سقای تشنه لبان كربلا حضرت ابوالفضل العباس (ع) آغاز شد، حركت خودرا به سمت مواضع دشمن آغاز كردیم. هنوز چیزی از شروع عملیات نگذشته بود كه دو گلوله به دست چپ من اصابت كرد. اما من توجهی به ‌آن نكردم و به پیشروی خود ادامه دادم . بعد از مدت كوتاهی دوباره از ناحیه كتف چپ مجروح شدم و یك گلوله كالیبر به كتفم اصابت كرد و مرا روی زمین انداخت. چند لحظه گذشت. خیلی تشنه‌ام بود.

حضرت اباالفضل

با گفتن یك یا حسین از جایم بلند شدم و به طرف دشمن حركت كردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه یك گلوله تانك در فاصله چند متری من به زمین اصابت كرد. در یك لحظه احساس كردم در آسمانها دور می‌زنم و دیری نپائید كه به زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم دیدم كه در جای سرسبز و خرمی قرار دارم . تا بحال چنین منظره‌های زیبا و قشنگی ندیده بودم. به اطرافم خوب نگاه كردم. دیدم چند نفر با لباس‌های تر و تمیز دور هم جمع هستند و جشن و سرور برپا كرده‌اند و برای آنها طبق طبق غذا می‌آورند و آنها هم می‌گویند و می‌خندند و از آن غذاها می‌خورند. هر چه در بین آنها می‌گشتم چیزی نمی‌دیدم. گویا غذاهایی كه آنها می‌خوردند هسته و پس مانده‌ای نداشت و هر چه می‌خوردند تمام می‌شد، یك لحظه به ذهنم آمد كه غذای بهشتی اصلاً هسته و پس مانده‌ای ندارد با خودم گفتم : " نكند اینجا بهشت باشد؟ اگر اینجا بهشت است پس باید بگردم و دوستانی را كه به شهادت رسیده‌اند پیدا كنم. "

همین طور كه در حال بگو، مگو با آنها بودم یك لحظه احساس كردم یك نفر به من لگد می‌زند و آن زمانی بود كه من برگشتم به این دنیای فانی دیدم دو نفر با هم صحبت می‌كند. اولی می گفت : " این شهیده " دومی می‌گفت : " نه! او زنده است. "

خیلی گشتم تا اینكه یك سری از بچه‌هایی كه شهید شده بودند را پیدا كردم، با خنده رفتم پیش آنها و به آنها سلام كردم. آنها نیز خندیدند و با نیم نگاهی به من گفتند : " چرا زود آمدی مهدی؟ الان باید بروی. چون جایی برای تو نیست. اصلاً ناراحت نباش ما جایت را نگه می‌داریم تا برگردی. " من به آنها گفتم : " حال كه آمده‌ام، بگذارید یك مقدار از این غذاها بخورم. " ولی آنها در جواب گفتند : " الان برای تو غذا نیست.! " همین طور كه در حال بگو، مگو با آنها بودم یك لحظه احساس كردم یك نفر به من لگد می‌زند و آن زمانی بود كه من برگشتم به این دنیای فانی دیدم دو نفر با هم صحبت می‌كند. اولی می گفت : " این شهیده " دومی می‌گفت : " نه! او زنده است. " اولی دوباره گفت : " به زخم او ضربه می‌زنیم اگر زنده باشد تكان می‌خورد. " او با پا ضربه ای به زخم‌های من وارد كرد. اما من هر كاری می‌كردم آنها به من توجهی نمی‌كردند. هر چه هم داد می‌زدم؛ من زنده هستم و دستم را تكان می‌دادم، انگار كه آنها مرا نمی‌بینند و همینطور با هم صحبت می‌كردند: " دیدی تكان نخورد شهید است. " پس برویم سراغ دیگران و زخمی‌ها را پیدا كنیم. "

دفاع مقدس

چند لحظه بعد عده‌ای كه مشغول جمع‌آوری شهداء بودند از راه رسیدند و مرا هم در كنار بقیه شهدا داخل تویوتا گذاشتند و حركت كردند. بعد از حركت تویوتا باز هم رفتم در همان حال و هوای بهشت. لحظاتی گذشت یك مرتبه شنیدم یك نفر با صدای بلند می‌گوید : " شهدای خراسان فلان قسمت ، شهدای تهران فلان قسمت… تا گفت شهدای مازندران احساس كردم كه این نام چقدر برای من آشناست اینجا بودكه فهمیدم در ستاد معراج هستم دیدم كه آنجا چند نفر مشغول شمردن هستند. با توجه به كارت گفت : " شهید مهدی رحیمی ، فرزند عیسی، اعزامی از بابلسر " با شنیدن این جملات خنده‌ام گرفت و به خودم گفتم : " مگر من شهید شده‌ام !؟ پس چرا آنها می‌گفتند تو زود آمدی؟ جالب است اینها می‌گویند شهید مهدی رحیمی. " وقتی كفن را از صورتم كنار زدند نوری به چهره‌ام خورد و چشمانم باز شد، با نگاه به آنها فهماندم كه شهید نشده‌ام و باید مرا بیمارستان ببرند. آن شخص با دیدن این صحنه چندقدمی آن طرف‌تر و با دوستانش مشغول صحبت شد. بعد از این اتفاق من احساس كردم كه لبم تكان می‌خورد و می‌توانم حرف بزنم اما بعد از چند لحظه از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. بعد از مدتی كه بهوش آمدم. دیدم روی تخت بیمارستان قرار دارم. دكترها و پرستارها، اطراف من حلقه زده و می‌گویند : " شهید به هوش آمد، بیایید با شهید صحبت كنید" من گفتم كه چرا می‌گویید شهید به هوش آمد مگر من شهید شده بودم … ؟

" شهید مهدی رحیمی ، فرزند عیسی، اعزامی از بابلسر " با شنیدن این جملات خنده‌ام گرفت و به خودم گفتم : " مگر من شهید شده‌ام !؟ پس چرا آنها می‌گفتند تو زود آمدی؟

بعد از قضیه شهادت مهدی و به هوش آمدن او در ستاد معراج، دیگر یك جای سالم در بدن اونبود. تمام بدنش پر بود از تركش‌های ریز و درشت. به حدی این تركش‌ها زیاد بود كه بعضی وقتها بدنش به خارش می‌افتاد و او بی اختیار بدنش را به گونه‌ای می‌خاراند كه از زیر ناخن‌هایش تركش‌هایی به اندازه یك نخود بیرون می‌آمد. یك تركش هم در چشم او بود كه ما می‌توانستیم براحتی آن را ببینیم ولی دكتر نمی‌توانست آن را بیرون بیاورد. پرده گوشش هم پاره شده بود و دائماً از آن چرك بیرون می‌آمد بطوریكه او همیشه درگوشش پنبه می‌گذاشت، خلاصه اینكه مهدی بعد از آن قضیه، درد و رنج زیادی را متحمل شد ولی در این باره حرفی نمی‌زد.


منبع :

خبرگزاری فارس