تبیان، دستیار زندگی
ژانت گفت: «جمعه یعنی همون فرای دی!» و از جلوی پنجره كنار رفت تا من برف سنگین حیاط را ببینم. سالنامه را گذاشت روی تخت و رفت توی آشپزخانه. آقای مانیسیان تعجب كرده بود كه چرا دخترش برای كریسمس به خانه نمی رفت.حق هم داشت. البته بهانه ژانت هم بهانه خوب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هوای جمعه، هوای كریسمس

امام مهدی(عج)

ژانت گفت: «جمعه یعنی همون فرای دی!»

و از جلوی پنجره كنار رفت تا من برف سنگین حیاط را ببینم. سالنامه را گذاشت روی تخت و رفت توی آشپزخانه.

آقای مانیسیان تعجب كرده بود كه چرا دخترش برای كریسمس به خانه نمی رفت.حق هم داشت. البته بهانه ژانت هم بهانه خوبی بود كه گفته بود: «مجبورم خوابگاه بمونم...درسام انباشته شده... می خوام از زهرا كمك بگیرم!»

و زهرا من بودم و تازه من درسم از ژانت ضعیف تر بود و من اصلا خودم خواهش كرده بودم پیشم بماند. البته خودم می‌دانستم خواهشم غیر منطقی است ولی به قول استاد رسولی: «ما زنها همه چیزمان به دلمان ربط دارد نه به مغزمان»

و من دلم خواسته بود ژانت پیشم بماند، چون هم توی درسها كمكم می‌كرد، هم اینكه دوست نداشتم دوران فرجه امتحانات را بروم خانه و روزی بیست و چهار ساعت با حمیده دعوا كنم حمیده جلوی بابام به من گفته بود: «توی این خونه یا من اضافی‌ام یا تو! منو كه با هزار تمنا آوردین اینجا... همین خودت و بابات!» راست می‌گوید البته؛ ولی بعد از فوت مادرم، حتی قبل‌تر، یكی دوسال آخر زندگی‌اش، حس می‌كردم پدر بیچاره‌ام كم كم دارد دیوانه می‌شود. هر روز كار و بارش را ول می‌كرد و مادرم را به بیمارستانهای این شهر و آن شهر می‌برد؛ كاش افاقه كرده بود... پدرم ولی واقعا خسته شده بود از زندگی و همه تلخیهایش.

اگر چه بعد از رفتن مادرم خیلی تنها شدم ولی یاد گرفتم با مشكلات بجنگم و هیچوقت نا امید نشوم. هر وقت كم می آوردم با خدای خودم حرف می زدم. به نظرم تنها چیزی كه واقعا آدم را از هر بابت آرام می‌كند همین است. مادرم می‌گفت: «خدا رو فراموش نكن، حتی واسه یه لحظه!» روز آخر زندگی‌اش هم داشت دعا می‌خواند. دعا می‌كرد كه آقا ظهور كند. پرسیده بودم: «آقا می‌تونه شفات بده؟» گفته بود: «آره... اگه ازش بخوام!» پرسیده بودم: «آقا كی ظهور می‌كنه؟... چرا ازش نمی‌خوای شفات بده؟» گفته بود: «امروز پنج شنبه است شاید فردا...»

من داشتم از آقا تقاضا می‌كردم حال مادرم را خوب كند اما انگار مادرم باید خودش در خواست شفا می‌كرد.

ژانت سینی انار را گذاشت كنار دستم. لبخند زد و گفت: «خب در مورد روزای هفته می‌گفتم... هر چند میدونم الان داری به چی فكر می كنی!» جزوه‌های دور و برم را جمع و جور كردم كه بنشیند كنارم.

« دلم گرفته! ژانت!»

«خدا رو فراموش نكن، حتی واسه یه لحظه!»

انار درشتی را گذاشت روی بشقاب و كارد میوه خوری را تعارف كرد. برای خودش هم توی بشقاب چینی انار گذاشت. «خب پس حالا یه آرزو كن!»

« چطور مگه؟»

« من و تو می‌خوایم شاه دونه‌ی انارامونو پیدا كنیم كه آرزوهامون برآورده بشه! اوكی؟»

خنده‌ام گرفت ابروهام را بالا دادم و با تعجب خیره‌اش شدم. «می‌دونی؟! بچه كه بودیم شبای كریسمس، بابام جلومون یه

انار کریسمس

انار می‌ذاشت و می‌گفت: اول یه آرزو كنین بعد تموم دونه‌های انارتونو بخورین، مبادا شاه دونه رو از دست بدین. می‌گفت: اگه شادونه رو بخورین حتما حتما آرزویی كه كردین برآورده می‌شه!»

داشتم با كارد ور می‌رفتم و با علاقه گوش می‌دادم. هر از گاهی از این اعتقادات جالب‌شان برایم تعریف می‌كرد گفت: «البته آرزوی من هیچوقت برآورده نشد یعنی تا حالا كه نشده...»

لبخند روی لبم ماسید. پرسیدم: «مگه آرزوت چی بود؟» كمی با كش موی‌اش كلنجار رفت بعد لبخند كوتاهی زد و گفت: «خب، راستش من آرزو می كردم یه روز حضرت مسیح رو ببینم!»

« یعنی هر سال همین آرزو رو می‌كردی؟»

كاردش را برداشت و مشغول شد. زیر لب می خندید.

« خنگ خدا، واسه یكی از انارایی كه می‌خوردم این آرزو رو داشتم نه واسه همش!» و باز می‌خندید. بقیه حرفهایمان دری وری بود. ولی یادم رفت بپرسم: «می خواهد حضرت مسیح را ببیند كه چه بشود؟»

توی حیاط داشت برف می‌بارید و صدای جیك جیك گنجشكهایی كه زیر بالكن حیاط پناه گرفته بودند به گوشمان می‌رسید اما ژانت هی سكوت را می‌شكست و از جشن كریسمسی حرف می‌زد كه دو سال پیش در خانه مجلل عمویش در قفقاز گرفته بودند و هی مواظب بود شاه دانه انارش نیافتد روی فرش و گم شود. انگار بعد از این همه سال هنوز امیدوار بود به آرزویش برسد.

« حوصله‌ت رو سر بردم زهرا؟ »

« نه....نه... باور كن داشتم گوش می‌كردم!»

من آرزو می كردم یه روز حضرت مسیح رو ببینم!

انگار متوجه شده بود حواسم جمع حرفهایش نیست و هی دارم بی خودی به چشمهای آبی‌اش زل می‌زنم.

داشتم فكر می كردم به مادرم كه داشتیم توی آن هوای برفی از سردخانه بیمارستان به طرف بهشت زهرا می‌بردیمش و من دختر نوجوانی بودم و تازه فهمیده بودم وقتی مادرم نیست چقدر دختر بودن سخت است و هی حمید ه می‌آمد جلوی چشمهایم كه دوست داشتم گیسهایش را بكشم و از خانه‌مان بیرون بیاندازمش.

داشتم فكر می‌كردم به آن روز برفی كه با پدر و مادرم توی حیاط خانه آدم برفی بزرگی درست كرده بودیم و مادرم می‌خواست روسری سرش بگذارد ولی پدر اصرار داشت شانه‌اش را یك جوری به جای سبیل بگذارد بالای لبش_كه فكر كنم پاشنه یك دمپایی پلاستیكی قرمز رنگ بود.

داشتم فكر می‌كردم به اینكه كاش پدر من هم موقع سال تحویل انار می‌آورد و با من و مادرم دنبال شاه دانه انارهایمان می‌گشتیم و من آرزو می‌كردم كه آقا را ببینم تا به پایش بیافتم و گریه كنم، زار بزنم و التماسش كنم كه شاید برای ماندن مادرم پادرمیانی كند.

امام مهدی علیه السلام

ژانت دستم را گرفت وگفت: «كجایی؟» و سؤالش را كشید و كشید تا بچسباند به سؤالات بعدی؛ «چرا همش تو فكری؟ اتفاقی افتاده؟ می تونم كمكت كنم؟» مات مانده بودم. زل زده بودم توی چشمهایش كه ملتمسانه سین جیمم می‌كردند. یك‌هو بغضم تركید. بغلم كرد. شانه‌هایش؛ شانه‌هایش ظریف و دخترانه بود، مثل شانه‌های خودم....

« زهرا!زهرا جون »

كسی دست گذاشته بود روی شانه‌ام و تكانم می‌داد. با خواب آلودگی گفتم: «چیه ژانت!»

« دم غروبه... نمی‌دونم چه جوری خوابمون گرفته بود... پاشو نمازتو بخون!»

سرم را تكان دادم كه یعنی: «باشه» و بلند شدم پتویی را كه روم كشیده بود، جمع كردم. دست دراز كردم كه بالشم را بردارم كه دیدم دانه سرخ اناری افتاده است روی فرش، كنار بالشم.

ژانت از توی آشپزخانه گفت: «یالا تنبل خان... اینجوری شام، باید ساندویج بخوریمها!»

دانه انار را گذاشتم توی دهانم. لبهایم را بستم و لای دندانهای جلویی خردش كردم. شیرین بود، فهمیدم شاه دانه خودم است.

ژانت تلویزیون را روشن كرده بود كه حس تنهایی و كسالت از بین برود. اذان هم كه پخش می‌شد؛ آرامش عجیبی به آدم می‌داد. ژانت از توی آشپزخانه انگار به چیزی زل زده بود. چیزی كنار پنجره اتاق یا حتی پشت پنجره؛ شاید به برف، شاید هم به گنجشكهای پشت پنجره....

ماهی تابه را گذاشت كنار اجاق و سریع رفت توی حیاط. چراغ حیاط روشن شد. از توی پنجره دیدم كه مرد میانسالی با لباس آبی نیلی، زیر برف ملایمی كه می‌بارید به داخل اتاق خیره شده بود و انار درشتی را نشان می‌داد یا نه... تعارف می‌كرد. انگار داشت می‌گفت: «بیا»

داشتم فكر می‌كردم، این مرد چه كسی می‌تواند باشد؟ مسیح مقدس یا....

ژانت داشت پشت سر هم نام مرا صدا می‌زد.

نوشته علی خانمرادی از دهلران

تنظیم برای تبیان: حسین عسگری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.