شماره 127 هنوز سالم است
قسمت دوم
شب عملیات کربلای چهار ، سال 1365:
محمدرضا لباس تمیز پوشیده بود، عطر هم زده بود. موهایش را هم مثل همیشه كج شانه كرده بود. وقتی سرش را بالا آورده بود به نگاه مشتاق بچهها خندیده بود. خوشگل شده بود. خوشتیپ. معطر و خواستنی. خواستنیتر شده بود. نورانی. با شرم گفته بود: این عملیات آخر من است. دیگر برنمیگردم. لباس پاسداریام را هم نپوشیدم. چون نمیخواهم عراقیها متوجه بشوند كه پاسدار هستم.
بچهها باید از رود خین میگذشتند. عرض رود تقریباً بیست متر، عمق هم چهار ـ پنج متر. عراق هم نامردی را كم نگذاشته بود. تمام عرض رود را پر از سیم خاردار و مین و خورشیدی كرده بود. مسیر راه بچهها را هم به عمق یك كیلومتر میدان مینی عجیب و وحشتناك كار كرده بود.
كار، كار خود محمدرضا بود. رفت و در میدان با سرعتی عجیب و دقتی بالا یك راه باز كرد. از رود خیّن هم او بود كه گردان را عبور داد. بچهها در مقابل بهت عراقیها خط را شكستند. درگیری سنگینی بین دو طرف بود كه یك تركش بزرگ روزی محمدرضا شد. تركش شكم محمدرضا را پاره كرده بود و یك زخم بدقلق از تك و تا انداخته بودش. خون زیادی ازش میرفت كه یك پیغام دل همه را شكست: «باید به عقب برگردید!» زخمی و شهید زیاد بود. اوضاع خیلی به هم ریخته بود. یكی از دوستان «یاعلی» گفت و محمدرضا را به دوش گرفت. فرماندههان برای نجات جان بقیه بچهها دلهره داشتند. عراق هم بیپروا همه را به گلوله میبست. آنكه محمدرضا را به دوش داشت به سختی قدم برمیداشت. محمدرضا اصرار میكرد كه او را بگذارد و برود. از بقیة بچهها عقب مانده بودند. كنار یك كانال چندتا زخمی دیگر هم برزمین مانده بودند. همه را آنجا گذاشته بودند به امید فردا كه برگردند و عراقیها را عقب برانند و دوستان زخمیشان را ببرند. دلهای سوزان و چشمان اشكبار بچهها بود كه از یكدیگر جدا میشد.
فردا شد. بچهها دوباره آمدند و عراقیها را عقب زدند. اما نه محمدرضا بود، نه زخمیهای دیگر. عراقیها شبانه بچهها را برده بودند.
شب عملیات، مادر خواب دیده بود كه محمدرضا با لباس سبز خیلی زیبایی كه خطهای طلایی داشت همراه یك بسته آمد خانه و گفت: مامان برایت هدیه آوردم. گفت: زود آمدی این دفعه. عجب. گفت: آمدم كه چشم به راهم نباشی. داشت هدیهاش را بازمیكرد كه بیدار شد. دو شب همین خواب را میبیند. روز بعد عكس و فتوكپی شناسنامه محمدرضا را میفرستد سپاه تا از او خبر بگیرد. سپاه هم مدارك را تحویل صلیبسرخ میدهد.
درد هفت روز بود كه امان محمدرضا را بریده بود. قطرات اشك هم از درد دیگر نمیآمدند. لبهایش ورم كرده بود از بس گزیده بود و عطش. محمدرضا خودش را به طرف ظرف آبی كه كنار اتاقش بود كشاند، اما دوستانش امیدوار بودند كه عراقیها محمدرضا را درمان كنند. آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود. محمدرضا خندة تلخی كرد و آرام ذكر گفت.
عراقیها محمدرضا را همراه چند نفر دیگر كه همه زخمی بودند به یك بیمارستان بردند. محمدرضا روی برانكارد خوابیده بود. زخمش خونریزی داشت. درد آنقدر پرزور میآمد و میرفت كه محمدرضا گاهی تاب نمیآورد و همراه دارو از هوش میرفت. گرسنه بود اما تشنگی... امان از عطش. آب میخواست آب. میدانست برای زخمش خوب نیست. عراقیها به مجروحین رسیدگی درستی نمیكردند. فقط دست زورشان بود كه بر سر آنها كوبیده میشد. میآمدند برای تفریح و اقرار گرفتن. برای تحقیر بچهها كه زودباش باید به امامت ناسزا بگویی. باید خمینی را نفرین كنی. بگو مرگ بر.... كسی لب باز نمیكرد. با لگد به زخم بچهها میكوبیدند كه بگو مرگ بر.... بچهها لبهایشان را از درد میگزیدند، اما حرفی نمیزدند. محمدرضا اما ابرمرد بود. رو میكرد به عراقیها و بلند میگفت: مرگ بر صدام. عراقیها ایستاده به این خوابیده دردمند نگاه میكردند. میماندند كه چه كنند. بار اول با پوتین كوبیدند توی دهان محمدرضا. دهانش پر از خون شد. جانبازیاش چند درصد بالاتر رفت. چون دندانش هم شكسته بود. محمدرضا دهانش را باز كرد. برای آنكه بلندتر بگوید: مرگ بر صدام. عراقیها وقتی دیدند كه محمدرضا صدایش را بلندتر كرده و نمیتوانند ساكتش كنند از ترسشان از اتاق بیرون رفتند.
یك روز گذشت: گفتم كه اذیت و آزار بود و دردی كه از زخمها شروع میشد در تمام بدن دور میزد. محمدرضا به بچهها میگفت: عراقیها قابل نیستند كه ما اسیرشان باشیم. به فكر فرار باشید بچهها.
دو روز گذشت: درمانی در كار نبود. تب كمكم داشت میهمان محمدرضا میشد. ناراحت نبود از درد. زیر لب آرام ذكر میگفت. زندگی دیگری داشت زیر سایه یاد خدا.
سه روز گذشت: درد دندان هم اضافه شده بود و درد و تب و زخم و لب ذكر گویان محمدرضا.
چهار روز گذشت: زخم محمدرضا عفونی شده بود. تركش در گوشت فرو رفته بود و عفونت و خون از بدن آرام آرام بیرون میریخت. محمدرضا صبور بود ـ ناراحت هم بود از اینكه چرا زیر دست عراقیها اسیر شده. آرام دعا میخواند و شادیاش را با ذكر زینت میكرد.
پنج روز گذشت: از اتاق عمل خبری نبود. بچههای مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل كردند. یعنی كه درمانی وجود ندارد. محمدرضا اما غمی ندارد. بین خودش و خدایش هرچه هست و نیست، پلی زده به وسعت ذكر. پس وقتی «همه» هست غصه نیست.
شش روز گذشت: یكی از بچههای مجروح شهید شد. مظلوم و غریب. محمدرضا خیلی ضعیف شده بود. زخمش وخیمتر میشد و عطش و عطش. گاهی میگفت تشنهام. اما تمام زمان دیگر را آرام بود و روی پل بین خودش و مولایش قدم میزد.
هفت روز گذشت: درد هفت روز بود كه امان محمدرضا را بریده بود. قطرات اشك هم از درد دیگر نمیآمدند. لبهایش ورم كرده بود از بس گزیده بود و عطش. محمدرضا خودش را به طرف ظرف آبی كه كنار اتاقش بود كشاند، اما دوستانش امیدوار بودند كه عراقیها محمدرضا را درمان كنند. آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود. محمدرضا خندة تلخی كرد و آرام ذكر گفت.
هشت روز گذشت: عفونت از زخم بیرون میزد. تركش در بدن محمدرضا جا خوش كرده بود و عطش، عطش. آب میخواهم. بچهها به من آب بدهید. محمدرضا سرش را كه حالا خیلی سنگین شده بود و خیس عرق به چپ و راست میچرخاند. به بچههایی كه مثل خودش بودند با چشمانی كه از درد به سیاهی میرسید، نگاه میكرد و زبان خشكش را در دهان میچرخاند كه: آب میخواهم. من خیلی تشنهام. آب میدهید؟ تنها این اشك بود كه مظلومانه از گوشه چشمان غریب بچهها میچكید، اما كاری از دست كسی برنمیآمد. هرچه به عراقیها میگفتند هیچ فایده نداشت. بچهها پنبهای را خیس میكردند و دور لبهای تركخورده محمدرضا میمالیدند. همه متحیر بودند از صبر و بزرگی محمدرضا. اما این درد چه بود كه این بزرگ را از پا انداخته بود، خدا میداند.
تاسوعا گذشت: بچهها تشنه بودند. لبهایشان ترك خورده بود. میگفتند عمهجان تشنهایم. یعنی آب نیست. اگر آب هست میشود به ما هم بدهید. چند قطره هم اگر باشد. عمو خجالت میكشید. بابا و عمه زینب هم... بچهها تشنه بودند. محمدرضا لحظه به لحظه حالش وخیمتر میشد. بیتاب بود. آب میخواست. بچهها مجبور شدند با داد و فریاد از نگهبانان عراقی كمك بخواهد. بالاخره آمدند و یك آمپول تزریق كردند و رفتند. همین....
عاشورا بود: لشكر عراق سیراب بود و لشكر حسین تشنه. محمدرضا از عطش بیتابی خاصی پیدا كرده بود. لبهایش ترك خورده بود مثل كویر. زبانش مثل تكة چوب خشك شده بود. خون و چرك از زخمش بیرون میریخت. سرش آنقدر سنگین بود كه نمیتوانست به راحتی بچرخاند. اما آب میخواست. این كلمه را مدام میگفت: آب میخواهم، آب بدهید.
بچههای امام حسین(ع) فقط گریه میكردند.
یكی گفت: محمدرضا كه شهید میشود، چرا لب تشنه، من به او آب میدهم.
كنار محمدرضا نشست تا آب را به او بدهد كه دید محمدرضا شهید شده است.
فكر میكنم اگر محمدرضا آب میخورد و لب تشنه به دست بوس آقا نمیرفت یعنی تمام زیارت عاشوراهایش، روزی سه ـ چهار بار عاشورا خواندنش بیجواب سلام میماند و محمدرضا وقتی كه میرفت پیش آقا خجالت میكشید سرش را بالا بیاورد. چون او سیراب بود، اما پسر پیغمبر(ص) مولا و سرورش، عطشان.
آنكه آب آورده بود با اضطراب گفت: چرا محمدرضا نفس نمیكشد؟ یا حسین(ع) محمدرضا! فریاد زد. همه بچهها فریاد زدند. عراقیها آمدند تا صدای فریاد را خفه كنند. صلیب سرخ هم برای سركشی آمده بود. پای آبرویشان درمیان بود. دیدند محمدرضا جسمش هست و روحش اما نه. بچهها محمدرضا را در پتویی گذاشتند و عراقیها او را بردند. كجا؟ صلیب سرخ پیگیر شد. كاظمین، قبرستان الكلخ، شماره 127.
محمدرضا قبل از شهادتش به میرزایی كه او هم مجروح و اسیر بود گفت: ما پیروز میشویم. من شهید میشوم اما تو آزاد میشوی. برو قم به مادرم بگو دیدم محمدرضا شهید شد. چشم به راه آمدنش نباشید.
بعدازظهر بود كه زنگ خانه نگاه چشمانتظار مادر را به طرف در كشاند. هشت ماه بود كه منتظر محمدرضا بود. 240 روز بود كه هیچكسی از او خبری نیاورده بود. اما آن روز بچههای سپاه بودند. با یك آلبوم زیر بغل. آمدند و نشستند. كمی مقدمه چیدند و بعد گفتند: حاج خانم این عكسها را نگاه كن. ببن محمدرضا را میتوانی بشناسی. عكس بچههای خودمان بود. اسیر شدهاند. چشمهایشان و دستهایشان را بسته بودند. صلیب سرخ عكسها را فرستاده بود. قلب مادر كند میزد. میخواست كسی نباشد تا مثل بچهها زار زار گریه كند. آلبوم را ورق زدند. دلش كنده میشد. صفحه آخر بود كه چشم مادر به عكس محمدرضایش افتاد. چشمهایش را بسته بودند و لبش، لبش خیلی خشك بود. مادر طاقت نیاورد! مادر فدای لب تشنهات بشوم. آب بهت ندادند مادر... و اشك و اشك و اشك.
یك تابوت خالی. پرچم ایران دورش و رویش پر از گل. همه سیاه پوشیده بودند. روی دوشها تابوت سنگینی نمیكرد. رفتند تا گلزار. یك قبر بود خالی. گفتند اینجا مزار محمدرضا شفیعی است. قبر خالی ماند. (قطعه 2 دست چپ)
جنگ تمام شد. اسرا برگشتند. میرازیی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد. چند سال بعد راه كربلا باز شد. قرار شد اول خانوادة شهدا را ببرند. مادر ساكش را بست. آدرس محمدرضا را هم برداشت رفتند زیارت. به زحمت مأمورشان را با پول راضی كردند و مخفیانه راهی قبرستانه كاظمین شدند. شمارة 127 نوشته بودند محمدرضا شفیعی.
جنگ تمام شد. اسرا برگشتند. میرازیی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد. چند سال بعد راه كربلا باز شد. قرار شد اول خانوادة شهدا را ببرند. مادر ساكش را بست. آدرس محمدرضا را هم برداشت رفتند زیارت. به زحمت مأمورشان را با پول راضی كردند و مخفیانه راهی قبرستانه كاظمین شدند .
شماره 127 نوشته بودند: محمدرضا شفیعی.
ـ محمدرضا! مادر! عزیز دلم! سلام مادر! قربان قد و بالایت! تو اینجا چه كار میكنی؟ دلم برایت تنگ شده مادر. لب تشنهات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتادهای اینجا. مادر مگر نداشتی كه....
بعد از تبادل اسرا، حالا نوبت جنازهها بود. قرار شد حتی استخوانهای شهدا را تحویل بدهند. عراقیها رفتند سراغ قبرها. یكی هم محمدرضا بود. مشغول شدند. با بیل و كلنگ خاكها را كنار زدند، اما... بیچاره بودند در كفرشان. بیچارهتر شدند. محمدرضا صحیح و سالم بود. به فكر چهار تكه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش، پوستش، مژهاش، زخم تنش...، انگار محمدرضا چند دقیقه پیش شهید شده. فقط چند دقیقه قبل. عكسها و مدارك را مطابقت كردند. اما جنازه چقدر سالم بود. دشمن به یقین رسید در كفر و جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. آبرو كه نداشت. محمدرضا رسواترش میكرد. سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بنجعفر(ع) نباشد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط كمی تغییر كرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد. بدبختی و شقاوت شده بود خوره به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرك داشت. مجبور شدند كه محمدرضا را تحویل بدهند؛ «و مكروا مكروالله والله خیر الماكرین».
سال 1381، تلویزیون ایران، اخبار عصر:
مادر نشسته بود روی تخت كنار تلویزیون كه شنید: 57 شهید سرفراز از خاك عراق به آغوش میهن بازگشتند. یعقوب بوی یوسفش را خوب میشناسد. مادر هم عطر فرزندش را. حتی اگر لب مرز باشد هنوز. گوشی را برداشت. تماس گرفت با پسر خواهرش كه در سپاه بود. جواب دلش را نگرفت. گوشی را گذاشت سرجایش كه زنگ خانه به صدا درآمد. یعقوب از پیراهن یوسف چشمانش بینا شد. آیفون را برداشت و بیسلامی گفت: محمدرضایم را آوردهاید. آنهایی كه پشت در بودند در كوچه زبانشان بند آمد. در باز شد و داخل خانه رفتند. از سپاه بودند. متعجب به مادر نگاه میكردند كه مادر گفت: سه شب پیش خواب دیدم پدر محمدرضا آمد كه دیوار خانه را كه خراب شده بود تعمیر كند. یك قناری سبز هم آورد. بیدار شدم. فهمیدم كه محمدرضایم را میآورند. منتظر بود.
به فكر چهار تكه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش، پوستش، مژهاش، زخم تنش...، انگار محمدرضا چند دقیقه پیش شهید شده. فقط چند دقیقه قبل عكسها و مدارك را مطابقت كردند. اما جنازه چقدر سالم بود.
سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بنجعفر(ع) نباشد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط كمی تغییر كرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد.
محمدرضا را آوردند. صورت سفیدی داشت با محاسن كاملاً پر. همیشه محاسنش را شانه میكرد. یك عینك كائوچویی بزرگ هم میزد. موهایش كمی موج داشت و همیشه به طرف چپ شانه میكرد. قدش رشید بود. چهارشانه. نه اینكه چاق باشد، نه چهارشانه و توپر بود. یك تسبیح مهره درشت هم دستش بود. یعنی همیشه این تسبیح همراهش بود با ذكری كه برلبش بود. یك اوركت (آمریكایی) مثل اوركت شهید همت. اكثراً هم روی دوشش بود. خیلی آروم و باوقار راه میرفت. تمیز و اتوكشیده. خیلی فهمیده و بامعرفت بود. معلومات خوبی داشت، اما اصلاً اهل جر و بحث و جدل نبود. اهل تذكر بود، اما جروبحث نه. اینقدر خواستنی بود كه توی روضهها تا اشكش سرازیر میشد همه از گریه او گریهشان میگرفت. كسی طاقت گریه كردن محمدرضا را نداشت. یك سوز خاصی داشت. با سوز گریه میكرد. با این همه كه شمردیم یك ویژگی خاص داشت؛ خیلی مطیع بود. آنقدر كه هركاری میگفتند بیحرفی انجام میداد. نوزده سال بیشتر نداشت و یك نكته ویژه: محمدرضا در زیارت عاشورا و عزاداریهایش اشكهایش را به بدنش میمالید و با چفیه پاك نمیكرد. تمام جمعهها غسل جمعهاش ترك نمیشد. حتی آب خوردن جیرهبندیاش را هم نگه میداشت تا غسل جمعه بكند.
حالا این گل را آورده بودند. دلم برای قبرستانیهای الكخ سوخت كه بیمحمدرضا شده بودند. سرم را بالا میگیرم. مایه سربلندی پیدا كردهایم. عزت و آبرویمان هزار برابر شده.
بفرمایید. شما هم بروید سر خاكش. لیست حاجاتتان را هم بردارید. خدا به محمدرضا به طور خاص اذن داده. حلال مشكلات است. اگر شك دارید، بروید از آنهایی كه شفا گرفتهاند و گره مشكلاتشان را با دست محمدرضا باز كردهاند، بپرسید. جوان به این خوبی در این عالم نوبر است؛ پس بسمالله.
منبع :
پایگاه حوزه