اسلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسلام - نسخه متنی

سید محمد انجوی نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لخته هاي دل، دفتر اول

حجت الاسلام سيد محمد انجوي نژاد

اسلام

اسلام چيست؟ چقدر مظلوم است و چقدر غريب.

امام ميان تمام مدلهاي اسلام من فقط يک مدلش را دوست دارم.

من از کساني که از مستحبات فقط خواب قيلوله را مي پسندند، بدم مي آيد!

من از کساني که در ميان واجبات فقط صله رحم را، با ميهمانان آنچناني، دوست دارند، بدم مي آيد! من از صله رحمهاي قر و قاطي! در ميان تنهاي مسلمانان شهر بدم مي آيد! من از بقيه هم بدم مي آيد.

از آنهايي که از ياد خدا فقط ذکر گفتن را بلدند، آنهم با ذکر صاد از مخرج اصلي!

آنها/يي که هر نمازشان را ده بار مي خوانند، آنهايي که قرآن را فقط مي خوانند، آنهايي که خمس و زکات دزديهايشان را کامل پرداخت مي کنند، آنهايي که غذاي ته مانده خود را به فقرا مي دهند، آنهايي که مسجد مي سازند و سردرب مسجد را ملوث به نام خود مي کنند، آنهايي که ده بار والضالين را تکرار مي کنند و ...

من از اسلام مدل لطيفش را دوست دارم. اسلام من در ميان پيرمردهاي 90 ساله رو به مرگ نيست. من اسلام دعا را دوست دارم. اسلام گريه را. اسلام پيرمرد بودن جوانها را.

اسلام جمعهاي تذکر را. اسلام عهدهاي اخوت را. اسلام جنگ و جبهه را.

اسلام ته مانده غذا را خوردن را. اسلام بخشش تمام مال نداشته را.

اسلام کار و ذکر براي خدا را. اسلام ضد ريا را. اسلام تظاهر به الله را.

اسلام خجالت نکشيدن از نماز را. اسالم مخفي کردن تمام عبادات را.

اسلام ضجه هاي جانسوز را. اسلام دعاي کميل را. اسلام دعاي توسل را.

اسلام مناجات شعبانيه را. اسلام رمضان را.

اسلام سينه زني را. اسلام نوحه خواني را. اسلام نيمه هاي شب را.

من از اسلام مرفهين بدم مي آيد. همانها که از ميان احاديث، فقط استحباب خانه خوب، مرکب خوب و زن خوب را دوست دارند! من از خودم هم خيلي بدم مي آيد!

من خودم را دوست ندارم! من آتش را کمترين مزدم در آخرت مي دانم!

از شماها هم بدم مي آيد و از اسلام شما بيشتر!؟ ... همين!

15/11/71 شيراز

براي خدا

اگر خدا نبود شايد بهترين و راحت ترين راه حل خود کشي بود، ولي خدا هست و آنقدر بزرگ است که به ذهن نمي گنجد و به همين سياق من کوچکم.

نسبت به او و به بعضي از بندگانش. يعني خدا با آن بزرگي، مشکل يک ذره به قطر يک ميليونيوم ميکرون را نمي تواند حل کند؟ مگر مي شود؟!

... همين !

15/11/71 شيراز

مظلوميت

آي مردم! اينقدر اين بچه ها را اذيت نکنيد. بسيجي ها را مي گويم.

هميشه زمان جنگ مي گفتند تمام کارها با شما. برگرديد انشاءالله.

و حالا فهميده اند که بايد خودشان دوباره جنگ را شروع کنند.

در مقياسي بزرگتر و در محيطي حساس تر و باز هم پيروزي نزديک است.

اما مردم، با شمايم، بخدا قسم اذيت کردن اين فرزندان معصوم و پاک امام، شايد بزرگترين گناه کبيره اي باشد که سراغ دارم. مگر چه مي خواهند؟ خواهرم، از تو مي خواهند بجاي اقتدا کردن به مانکنهاي کثيف و ميمونهاي آدم نما، به فاطمه (س) اقتدا کني، توقع زيادي است؟!

بردارم ، از تو مي خواهند که عمر خود را سر چهار راهها تلف نکني!

توقع بالايي است ؟!

پدرم از تو مي خواهند که تمامي هم و غمت را صرف دنيايي نکني که روزهاي آخرش را مي گذراني ، توقع زيادي است ؟!

و مسئول مملکتي؛ از تو مي خواهند که به خون شهداء خيانت نکني و فقط خدمت کني!

من گفتم، ولي مطمئنم که هيچ کدامتان گوش نمي کنيد؟!

... همين!

15/11/71 شيراز

چشم ( براي شهيد حسيني )

- سيد، بدو به بچه ها بگو بيان تجهيزات تحويل بگيرن مي خوايم بريم خط.

- چشم، - اي مرگ و چشم! چند بار بگم وقتي مي گي چشم فکراي بد مياد تو ذهنم، فکر مي کنم براي خودم خري ام!

اين جواب هميشه من به چشم گفتن سيد بود. خيلي ناراحت مي شدم که بهم بگه چشم، آخه خودم رو اصلا لايق دستور دادن نمي دونستم.

لذا هر وقت مي گفت چشم يه شوخي چاشنيش مي کردم تا بلکه نگه!

کربلاي چهار که تموم شده پسر نجيب و موقر و مظلوم تخريب نيامد.

سيد را مي گم.

اگه پسر واقعي و فرزند خلف براي فاطمه(س) و حسين (ع) مي خواي ببيني، بايد ميرفتي سر جنازه سيد!

بدون سر و مثل جدش بدون هر دو دست و مثل مادرش با پهلويي پاره پاره وشکسته !؟ حالا فهميدم چرا هر کي ميگه بهم چشم، يه طوري مي شم، يه طور عجيب !؟ همين !

20/11/71 شيراز

مرگ حلال

باسمه تعالي - مرگ حلال آيا جايي هست که مرگ را شرعي و حلال بفروشند؟ مي خرم ، هر چقدر که باشد ؟! ...

همين !!

22/11/71 شيراز

دل

اين يه تيکه گوشت سمت چپ سينه، ملقب به دل، عجب چيز عجيب و غريبيه !

وقتي مي سوزه هيچ حرارتي توليد نمي کنه، اصلا سوختنش با قواعد حرارت فيزيک جور در نمياد، ولي پدر آدمو در مي آره!

وقتي تنگ مي شه هم اصلا به قانون انقباض، انبساط کاري نداره ولي دنده هاي آدمو مي خواد خود کنه!

و همراه آهي جگر سوز، بپاشه رو زمين!

وقتي هم که به طپش مي افته هزار و يک معني داره که يکيش خيلي دامنگير منه و هزار جور ديگر قر و اطوار داره!

خوش بحال اونايي که بي دلند!

... همين!

22/11/71 شيراز

براي شهيد علي مقدسيان

نگاهش عميق بود. طوري نگاه مي کرد که کسي چشمانش را نبيند، ياد حسين (ع) افتاد، آن لحظه اي که به علي اکبرش گفته بود:

بابا جان قدر جلو من راه برو تا تو را ببينم. آنقدر نگاه کرد تا علي دور شد، آرام با انگشت گوشه چشمش را از اشک پاک کرد، صبح عمليات کربلاي 8 بود 18/1/66.

برو بچه هاي غواص اغلب يکي پس از ديگري سالم يا مجروح بر مي گشتند وبعضي ها هم بر نمي گشتند. کجا برگردند؟ اصلا چرا برگردند؟ آنها آمده بودند که بروند، آنها که نرفتند اشکال دارند.

چشمان منتظر زيادي بر در مدرسه خرمشهر ( مقر تاکتيکي گردان )

دوخته شده بود. امام يک چشم انتظارش ، انتظار ديگري بود، چشمان بي رمق و سرخ شده پيرمردي نوراني، او باباي علي مقدسيان و راننده تخريب لشکر 21 امام رضا (ع) بود.

اين انتظار خيلي طولاني شد.

الان 5 سال است که انتظار در چشمان حاجي مقدسيان خوانده مي شود!

خدايا چرا علي نيامد و حتي دريغ از جنازه مطهرش!

... همين !

7/3/71 شيراز

يادي از ملکوت ( براي شهيد محمود يوسفي . عارف

دلسوخته تخريب اشکر 21 امام رضا (ع) )

- پس چي شد؟ - چي چي رو چي شد؟ - دهه، ما رو گرفتي؟ مگه نگفتي امشب ديگه بهت نشون مي دم؟ اين من بودم که سئوال مي کردم. محمود گفت : خيلي خوب بابا، هنوز که امشب تموم نشده، گفتم : خوابم مي آد ديگه داره ساعت 12 مي شه ها!

گفت : پسر جان اصل ماجرا بعد 12 است!

- جان محمود بگو چي مي خواي نشونم بدي.

- صبر کن سيد جان صبر کن!

با محمود راه افتاديم. مقر ما در خرمشهر بود. مقر گردان ياسين. گردان خط شکنان غواص. زمان هم قبل از کربلاي 5 بود. يعني پاييز سال 65 .

ساعت 30/2 دقيقه نيمه شب بود که از مقر دور شديم. نزديک خاکريز شرقي خرمشهر رسيديم. گفتم محمود جان کجا مي رويم، رسيديم به بيابونها!؟ گفت : حالا مي بيني. به خاکريز رسيديم. گفت يواشکي برو اونور خاکريز را نگاه کن. با تعجب بسيار لحظه اي به محمود نگاه کردم، وقتي ديدم جدي مي گه يواشکي سرم رو بردم بالاي خاکريز خداي من چه خبر است ؟ اينجا ديگه کجاست؟ چشمامو ماليدم. نکنه خوابم!

صدها قبر کنده شده، صداي ناله و ضجه، صداي زمزمه از اعماق قبلها، قامتهاي نيمه افراشته! خدايا اينا کين؟ آدمند؟ چه مي خواهند؟ چه مي گويند؟ آري فهميدم. و حيف که دير فهميدم! آن روزي فهميدم که از گردان ياسين فقط من و دو نفر ديگه برگشتيم و صد حيف که چه دير فهميدم !

...همين !

7/3/71 شيراز

/ 1