بیشترلیست موضوعات شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد) خطبه ها خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و... خطبه 002-پس از بازگشت از صفين خطبه 003-شقشقيه خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا خطبه 006-آماده نبرد خطبه 008-درباره زبير و بيعت او خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه خطبه 012-پس از پيروزى بر اصحاب جمل خطبه 013-سرزنش مردم بصره خطبه 015-در برگرداندن بيت المال خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه خطبه 019-به اشعث بن قيس خطبه 020-در منع از غفلت خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان خطبه 023-در باب بينوايان خطبه 025-رنجش از ياران سست خطبه 026-اعراب پيش از بعثت خطبه 027-در فضيلت جهاد خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه خطبه 030-درباره قتل عثمان خطبه 031-دستورى به ابن عباس خطبه 032-روزگار و مردمان خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره خطبه 034-پيكار با مردم شام خطبه 035-بعد از حكميت خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان خطبه 037-ذكر فضائل خود خطبه 039-نكوهش ياران خطبه 040-در پاسخ شعار خوارج خطبه 041-وفادارى و نهى از منكر خطبه 043-علت درنگ در جنگ خطبه 044-سرزنش مصقله پسر هبيره خطبه 046-در راه شام خطبه 047-درباره كوفه خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات خطبه 052-در نكوهش دنيا خطبه 053-در مساله بيعت خطبه 054-درباره تاخير جنگ خطبه 055-در وصف اصحاب رسول خطبه 056-به ياران خود درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام خطبه 057-با خوارج خطبه 058-درباره خوارج خطبه 059-خبر دادن از پايان كار خوارج خطبه 060-در باب خوارج خطبه 065-در آداب جنگ خطبه 066-در معنى انصار خطبه 067-شهادت محمد بن ابى بكر خطبه 068-سرزنش ياران خطبه 069-پس از ضربت خوردن خطبه 072-درباره مروان خطبه 073-هنگام بيعت شورا با عثمان خطبه 076-نكوهش رفتار بنى اميه خطبه 079-نكوهش زنان خطبه 083-درباره عمرو بن عاص خطبه 091-پس از كشته شدن عثمان خطبه 092-خبر از فتنه خطبه 093-در فضل رسول اكرم خطبه 096-در باب اصحابش خطبه 099-درباره پيامبر و خاندان او خطبه 100-خبر از حوادث ناگوار خطبه 104-صفات پيامبر خطبه 124-تعليم ياران در كار جنگ خطبه 126-درباره تقسيم بيت المال خطبه 127-در خطاب به خوارج خطبه 128-فتنه هاى بصره خطبه 129-درباره پيمانه ها خطبه 130-سخنى با ابوذر خطبه 134-راهنمائى عمر در جنگ خطبه 135-نكوهش مغيره خطبه 136-در مسئله بيعت خطبه 137-درباره طلحه و زبير خطبه 138-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 139-به هنگام شورى خطبه 140-در نهى از غيبت مردم خطبه 144-فضيلت خاندان پيامبر خطبه 146-راهنمائى عمر خطبه 148-درباره اهل بصره خطبه 149-پيش از وفاتش خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 153-در فضائل اهل بيت خطبه 155-خطاب به مردم بصره خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار خطبه 160-در بيان صفات پيامبر خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟ خطبه 163-اندرز او به عثمان خطبه 164-آفرينش طاووس خطبه 165-تحريض به الفت با يكديگر خطبه 167-پس از بيعت با حضرت خطبه 168-هنگام حركت به بصره خطبه 171-درباره خلافت خود خطبه 172-شايسته خلافت خطبه 173-درباره طلحه خطبه 174-موعظه ياران خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا خطبه 176-درباره حكمين خطبه 177-در صفات خداوند خطبه 179-در نكوهش يارانش خطبه 180-پيوستگان به خوارج خطبه 181-توحيد الهى خطبه 182-آفريدگار توانا خطبه 183-خطاب به برج بن مسهر خطبه 184-به همام درباره پرهيزكاران خطبه 188-در ذكر فضائل خويش خطبه 189-سفارش به تقوا خطبه 190-در سفارش به ياران خود خطبه 191-درباره معاويه خطبه 192-پيمودن راه راست خطبه 193-هنگام به خاكسپارى فاطمه خطبه 196-خطاب به طلحه و زبير خطبه 197-منع از دشنام شاميان خطبه 198-بازداشتن امام حسن از ... خطبه 199-درباره حكميت خطبه 200-در خانه علاء حارثى خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول خطبه 205-در وصف پيامبر و عالمان خطبه 207-خطبه اى در صفين خطبه 208-گله از قريش خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل خطبه 210-در وصف سالكان خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم... خطبه 215-پارسائى على خطبه 216-نيايش به خدا خطبه 217-نكوهش دنيا خطبه 218-دعائى از آن حضرت خطبه 219-درباره يكى از حاكمان خطبه 220-در توصيف بيعت مردم خطبه 223-با عبدالله بن زمعه خطبه 224-در باب زيانهاى زبان خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟ خطبه 227-در ستايش پيامبر خطبه 228-در توحيد خطبه 229-در بيان پيشامدها خطبه 231-ايمان خطبه 234-خطبه قاصعه خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت خطبه 238-درباره حكمين خطبه 239-در ذكر آل محمد نامه ها نامه 001-به مردم كوفه نامه 003-به شريح قاضى نامه 006-به معاويه نامه 007-به معاويه نامه 009-به معاويه نامه 010-به معاويه نامه 011-به گروهى از سپاهيان نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر نامه 014-به سپاهيانش نامه 017-در پاسخ نامه معاويه نامه 018-به عبدالله بن عباس نامه 024-وصيت درباره دارايى خود نامه 025-به مامور جمع آورى ماليات نامه 027-به محمد بن ابوبكر نامه 028-در پاسخ معاويه نامه 029-به مردم بصره نامه 031-به حضرت مجتبى نامه 033-به قثم بن عباس نامه 034-به محمد بن ابى بكر نامه 035-به عبدالله بن عباس نامه 038-به مردم مصر نامه 039-به عمروعاص نامه 040-به يكى از كارگزاران خود نامه 041-به يكى از كارگزارانش نامه 042-به عمر بن ابى سلمه نامه 044-به زياد بن ابيه نامه 045-به عثمان بن حنيف نامه 047-وصيت به حسن و حسين نامه 049-به معاويه نامه 051-به ماموران ماليات نامه 052-به فرمانداران شهرها نامه 053-به مالك اشتر نخعى نامه 054-به طلحه و زبير نامه 056-به شريح بن هانى نامه 059-به اسود بن قطبه نامه 061-به كميل بن زياد نامه 062-به مردم مصر نامه 064-به معاويه نامه 067-به قثم بن عباس نامه 068-به سلمان فارسى نامه 069-به حارث همدانى نامه 071-به منذر بن الجارود نامه 073-به معاويه نامه 075-به معاويه نامه 077-به عبدالله بن عباس نامه 078-به ابوموسى اشعرى نامه 079-به سرداران سپاه حكمت ها حکمت 001 حکمت 002 حکمت 003 حکمت 004 حکمت 005 حکمت 006 حکمت 007 حکمت 008 حکمت 009 حکمت 010 حکمت 011 حکمت 012 حکمت 013 حکمت 014 حکمت 015 حکمت 016 حکمت 017 حکمت 018 حکمت 019 حکمت 020 حکمت 021 حکمت 022 حکمت 023 حکمت 024 حکمت 025 حکمت 026 حکمت 027 حکمت 028 حکمت 029 حکمت 030 حکمت 031 حکمت 032 حکمت 033 حکمت 034 حکمت 035 حکمت 036 حکمت 037 حکمت 038 حکمت 039 حکمت 040 حکمت 041 حکمت 042 حکمت 043 حکمت 044 حکمت 045 حکمت 046 حکمت 047 حکمت 048 حکمت 049 حکمت 050 حکمت 051 حکمت 052 حکمت 053 حکمت 054 حکمت 055 حکمت 056 حکمت 057 حکمت 058 حکمت 059 حکمت 060 حکمت 061 حکمت 062 حکمت 063 حکمت 064 حکمت 065 حکمت 066 حکمت 067 حکمت 068 حکمت 069 حکمت 070 حکمت 071 حکمت 072 حکمت 073 حکمت 074 حکمت 075 حکمت 076 حکمت 077 حکمت 078 حکمت 079 حکمت 080 حکمت 081 حکمت 082 حکمت 083 حکمت 084 حکمت 085 حکمت 086 حکمت 087 حکمت 088 حکمت 089 حکمت 090 حکمت 091 حکمت 092 حکمت 093 حکمت 094 حکمت 095 حکمت 096 حکمت 097 حکمت 098 حکمت 099 حکمت 100 حکمت 101 حکمت 102 حکمت 103 حکمت 104 حکمت 105 حکمت 106 حکمت 107 حکمت 108 حکمت 109 حکمت 110 حکمت 111 حکمت 112 حکمت 113 حکمت 114 حکمت 115 حکمت 116 حکمت 117 حکمت 118 حکمت 119 حکمت 120 حکمت 121 حکمت 122 حکمت 123 حکمت 124 حکمت 125 حکمت 126 حکمت 127 حکمت 128 حکمت 129 حکمت 130 حکمت 131 حکمت 132 حکمت 133 حکمت 134 حکمت 135 حکمت 136 حکمت 137 حکمت 138 حکمت 139 حکمت 140 حکمت 141 حکمت 142 حکمت 143 حکمت 144 حکمت 145 حکمت 146 حکمت 147 حکمت 148 حکمت 149 حکمت 150 حکمت 151 حکمت 152 حکمت 153 حکمت 154 حکمت 155 حکمت 156 حکمت 157 حکمت 158 حکمت 159 حکمت 160 حکمت 161 حکمت 162 حکمت 163 حکمت 164 حکمت 165 حکمت 166 حکمت 167 حکمت 168 حکمت 169 حکمت 170 حکمت 171 حکمت 172 حکمت 173 حکمت 174 حکمت 175 حکمت 176 حکمت 177 حکمت 178 حکمت 179 حکمت 180 حکمت 181 حکمت 182 حکمت 183 حکمت 184 حکمت 185 حکمت 186 حکمت 187 حکمت 188 حکمت 189 حکمت 190 حکمت 191 حکمت 192 حکمت 193 حکمت 194 حکمت 195 حکمت 196 حکمت 197 حکمت 198 حکمت 199 حکمت 200 حکمت 201 حکمت 202 حکمت 203 حکمت 204 حکمت 205 حکمت 206 حکمت 207 حکمت 208 حکمت 209 حکمت 210 حکمت 211 حکمت 212 حکمت 213 حکمت 214 حکمت 215 حکمت 216 حکمت 217 حکمت 218 حکمت 219 حکمت 220 حکمت 221 حکمت 222 حکمت 223 حکمت 224 حکمت 225 حکمت 226 حکمت 227 حکمت 228 حکمت 229 حکمت 230 حکمت 231 حکمت 232 حکمت 233 حکمت 234 حکمت 235 حکمت 236 حکمت 237 حکمت 238 حکمت 239 حکمت 240 حکمت 241 حکمت 242 حکمت 243 حکمت 244 حکمت 245 حکمت 246 حکمت 247 حکمت 248 حکمت 249 حکمت 250 حکمت 251 حکمت 252 حکمت 253 حکمت 254 حکمت 255 حکمت 256 حکمت 257 حکمت 258 حکمت 259 حکمت 260 حکمت 261 حکمت 262 حکمت 263 حکمت 264 حکمت 265 حکمت 266 حکمت 267 حکمت 268 حکمت 269 حکمت 270 حکمت 271 حکمت 272 حکمت 273 حکمت 274 حکمت 275 حکمت 276 حکمت 277 حکمت 278 حکمت 279 حکمت 280 حکمت 281 حکمت 282 حکمت 283 حکمت 284 حکمت 285 حکمت 286 حکمت 287 حکمت 288 حکمت 289 حکمت 290 حکمت 291 حکمت 292 حکمت 293 حکمت 294 حکمت 295 حکمت 296 حکمت 297 حکمت 298 حکمت 299 حکمت 300 حکمت 301 حکمت 302 حکمت 303 حکمت 304 حکمت 305 حکمت 306 حکمت 307 حکمت 308 حکمت 309 حکمت 310 حکمت 311 حکمت 312 حکمت 313 حکمت 314 حکمت 315 حکمت 316 حکمت 317 حکمت 318 حکمت 319 حکمت 320 حکمت 321 حکمت 322 حکمت 323 حکمت 324 حکمت 325 حکمت 326 حکمت 327 حکمت 328 حکمت 329 حکمت 330 حکمت 331 حکمت 332 حکمت 333 حکمت 334 حکمت 335 حکمت 336 حکمت 337 حکمت 338 حکمت 339 حکمت 340 حکمت 341 حکمت 342 حکمت 343 حکمت 344 حکمت 345 حکمت 346 حکمت 347 حکمت 348 حکمت 349 حکمت 350 حکمت 351 حکمت 352 حکمت 353 حکمت 354 حکمت 355 حکمت 356 حکمت 357 حکمت 358 حکمت 359 حکمت 360 حکمت 361 حکمت 362 حکمت 363 حکمت 364 حکمت 365 حکمت 366 حکمت 367 حکمت 368 حکمت 369 حکمت 370 حکمت 371 حکمت 372 حکمت 373 حکمت 374 حکمت 375 حکمت 376 حکمت 377 حکمت 378 حکمت 379 حکمت 380 حکمت 381 حکمت 382 حکمت 383 حکمت 384 حکمت 385 حکمت 386 حکمت 387 حکمت 388 حکمت 389 حکمت 390 حکمت 391 حکمت 392 حکمت 393 حکمت 394 حکمت 395 حکمت 396 حکمت 397 حکمت 398 حکمت 399 حکمت 400 حکمت 401 حکمت 402 حکمت 403 حکمت 404 حکمت 405 حکمت 406 حکمت 407 حکمت 408 حکمت 409 حکمت 410 حکمت 411 حکمت 412 حکمت 413 حکمت 414 حکمت 415 حکمت 416 حکمت 417 حکمت 418 حکمت 419 حکمت 420 حکمت 421 حکمت 422 حکمت 423 حکمت 424 حکمت 425 حکمت 426 حکمت 427 حکمت 428 حکمت 429 حکمت 430 حکمت 431 حکمت 432 حکمت 433 حکمت 434 حکمت 435 حکمت 436 حکمت 437 حکمت 438 حکمت 439 حکمت 440 حکمت 441 حکمت 442 حکمت 443 حکمت 444 حکمت 445 حکمت 446 حکمت 447 حکمت 448 حکمت 449 حکمت 450 حکمت 451 حکمت 452 حکمت 453 حکمت 454 حکمت 455 حکمت 456 حکمت 457 حکمت 458 حکمت 459 حکمت 460 حکمت 461 حکمت 462 حکمت 464 حکمت 465 حکمت 466 حکمت 467 حکمت 468 حکمت 469 حکمت 470 حکمت 471 حکمت 472 كلمات غريب کلمه غريب 001 کلمه غريب 002 کلمه غريب 003 کلمه غريب 004 کلمه غريب 005 کلمه غريب 006 کلمه غريب 007 کلمه غريب 008 کلمه غريب 009 توضیحاتافزودن یادداشت جدید
زيد بن حارثه هم در حالى كه سوار بر ناقه قصواى پيامبر (ص) بود براى مژده دادن به ديگر مردم مدينه آمد و چون به مصلاى مدينه رسيد، همچنانكه سوار بر ناقه بود، فرياد برآورد كه عتبه و شيبه پسران ربيعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمرو نيش دار همراه گروه بسيارى اسير شد. مردم سخن زيد را تصديق نمى كردند و مى گفتند: زيد گريخته است و اين سخن مسلمانان را خشمگين ساخت و به بيم انداخت. گويد: زيد هنگامى به مدينه رسيد كه در بقيع مردم از صاف كردن گور رقيه دختر رسول خدا (ص) برمى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زيد گفت: سالار شما و كسانى كه همراهش بودند كشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت: ياران شما چنان پراكنده شدند كه ديگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد كشته شده اند و اين ناقه ى محمد است و آن را مى شناسيم و اين زيد بن حارثه هم از ترس نمى داند چه مى گويد و گريزان آمده است. ابولبابه به او گفت: خداوند اين سخن تو را تكذيب فرمايد. يهوديان هم گفتند: زيد گريزان آمده است. اسامه بن زيد مى گويد: من آمدم و با پدر خويش خلوت كردم و به او گفتم آيا آنچه مى گويى بر حق است؟ گفت: آرى، به خدا سوگند پسركم راست مى گويم و من قويدل شدم و پيش آن منافق برگشتم و گفتم: تو شايعه پراكنى و ياوه سرايى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى كنى چون رسول خدا (ص) بيايد بدون ترديد تو را پيش او مى بريم و گردنت را خواهد زد. گفت: اى ابومحمد! اين چيزى بود كه شنيدم مردم مى گفتند. واقدى مى گويد: اسيران در حالى كه شقران بر آنان گماشته بود آمدند. كسانى را كه شمرده و نام برده اند چهل و نه اسيرند، اما شمار ايشان بدون هيچ شك هفتاد تن بوده است كه نام ديگران برده نشده است. مردم به استقبال پيامبر (ص) رفتند و در روحاء شادباش پيروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت: چيزى نبود كه قابل شادباش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان كله طاس را كشتيم. پيامبر (ص) لبخند زد و فرمود: اى برادرزاده آنان سرشناسان بودند كه اگر آنان را مى ديدى از ايشان مى ترسيدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى كردى و اگر كارهاى خود را با كار آنان مى سنجيدى، كوچك مى شمردى و با وجود اين چه بد مردمى نسبت به پيامبر (ص) خود بودند. سلمه گفت: از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى كه در روحاء بوديم همچنان از من روى گردانى. پيامبر (ص) فرمود: آن سخنى كه به مرد عرب گفتى كه خودت با ناقه ات در آميخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چيزى كه آن را نمى دانستى بر زبان آوردى. اما آنچه درباره ى اين قوم گفتى بدون توجه يا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را كوچك شمردى. پيامبر (ص) عذر سلمه را پذيرفت و او از بزرگان اصحاب بود. واقدى مى گويد: زهرى روايت مى كند كه ابوهند بياضى، برده آزاد كرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا (ص) را ملاقات كرد و خيكى كه از خرماى آميخته با كشك و روغن پر بود به ايشان هديه داد و پيامبر (ص) فرمود: «همانا ابوهند مردى از انصار است، به او زن بدهيد و از خانواده اش زن بگيريد.» واقدى همچنين مى گويد: اسيد بن حضير هم به ديدار رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا سپاس خداوندى كه تو را پيروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند كه من گمان نمى كردم با دشمن روياروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع كاروان است و به همين سبب در بدر شركت نكردم. اگر گمان مى كردم رويارويى با دشمن است، هرگز از شركت در آن بازنمى ايستادم. پيامبر (ص) فرمود: راست مى گويى. گويد: عبدالله بن قيس هم در تربان به ديدار پيامبر (ص) شتافت و عرضه داشت: اى رسول خدا سپاس و ستايش خدا را بر سلامت و پيروزى تو، من آن هنگام كه شما رفتيد تب داشتم و آن تب تا ديروز از تنم بيرون نرفت و اينك به ديدارت شتافتم. فرمود: خدايت پاداش دهاد. واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو كه همراه مالك بن دخشم كه او را به اسيرى گرفته بود حركت مى كرد، چون به تنوكه كه ميان سقيا و ملل است رسيدند، به مالك گفت: براى قضاى حاجت آزادم بگذار. مالك همچنان كنار او ايستاد، سهيل گفت: شرم دارم، اندكى از من فاصله بگير. مالك فاصله گرفت، سهيل دست خويش را از بند بيرون كشيد و راه خود را گرفت و رفت. چون دير كرد مالك بن دخشم روى به مردم كرد و فرياد برآورد و مردم به تعقيب سهيل پرداختند و پيامبر (ص) هم به تن خويش به تعقيب او پرداخت و فرمود هر كس او را پيدا كند بكشدش. قضا را پيامبر (ص) خود او را يافت كه خويش را ميان خاربن ها مخفى كرده بود، فرمان داد دستهايش را به گردنش بستند و او را به مركب خود بست و سهيل تا رسيدن به مدينه يك قدم هم سوار نشد. [بلاذرى هم در انساب الاشراف، جلد 1، چاپ معارف، صفحه ى 303 اين خبر را آورده است. م. ]واقدى مى گويد: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برايم نقل كرد كه مى گفته است: پيامبر (ص) در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زيد را ديد. او را سوار كرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهيل بن عمرو دستهايش به گردنش بسته بود و كنار ناقه حركت مى كرد و چون اسامه سهيل را ديد گفت: اى رسول خدا اين ابويزيد است؟ فرمود: آرى اين همان است كه در مكه نان اطعام مى كرد. بلاذرى مى گويد: اسامه بن زيد كه در آن هنگام نوجوانى بود گفت: اى رسول خدا اين همان كسى است كه در مكه به مردم ثريد- تريت- مى داد و آن را با سين تلفظ كرد. مى گويد (ابن ابى الحديد): اين نوعى لكنت معكوس است. چون معمولا سين را به صورت «ث» تلفظ مى كنند ولى اسامه «ث» را به سين تلفظ كرده است. بعضى هم مى گويند اسامه گفت: اين كسى است كه به مردم در مكه شريد مى دهد و آن را «شين» ضبط كرده اند. بلاذرى همچنين مى گويد: مصعب بن عبدالله زبيرى از قول مشايخ خود نقل مى كرد كه چون اسامه در آن روز سهيل بن عمرو را ديد گفت: اى رسول خدا اين همان است كه در مكه به مردم تريد مى خوراند؟ پيامبر (ص) فرمود: آرى، اين ابويزيد است كه در مكه خوراك اطعام مى كرد ولى در راه خاموش كردن پرتو خداوند كوشش مى كرد و خداوند بر او چيره شد. گويد: اميه بن ابى الصلت ثقفى [اميه بن ابى الصلت از شاعران بزرگ و خردمند كه كتابهاى آسمانى پيش از قرآن را خوانده بود و بت پرستى را رها كرده بود ولى پس از ظهور پيامبر (ص) از رشك همچنان كافر باقى ماند. براى اطلاع بيشتر به الشعر و الشعراء ابن قتيبه، چاپ بيروت، 1969 ميلادى، صفحه ى 369، مراجعه فرماييد. م. درباره ى او چنين سروده است: ]اى ابايزيد، دهش و بخشش تو را گسترده مى بينم و آسمان جود تو باران فراوان فرومى ريزد. گويد: مالك بن دخشم كه سهيل را در جنگ بدر اسير گرفته بود در مورد او چنين سروده است: سهيل را اسير گرفتم و از ميان همه ى امتها كسى را با او عوض نمى كنم. خندف- نام مادر قبيله قريش- مى داند كه به هنگام زور و ستم جوانمردترين جوانانش سهيل است. با شمشير بران خويش بر او چندان ضربه زدم كه خميده شد و خود را در برابر اين لب شكرى به زحمت انداختم. سهيل چون لب بالايش شكافته بود، دندانهاى نيش او آشكار و به همين سبب به ذوالانياب مشهور بود. واقدى مى گويد: چون اسيران به مدينه رسيدند سوده، دختر زمعه همسر پيامبر (ص)، براى شركت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پيش آنان رفته بود و اين پيش از آن بود كه حكم حجاب نازل شود. سوده مى گويد: كسى پيش ما آمد و گفت: اينك اسيران را آوردند، من به خانه خود رفتم كه پيامبر (ص) هم آنجا بود. ناگاه ابويزيد سهيل بن عمرو را ديدم كه در گوشه ى خانه نشسته و دستهايش به گردنش بسته است و به خدا سوگند همينكه آنچنان ديدم نتوانستم طاقت بياورم و گفتم: اى ابويزيد، چگونه تسليم شديد و تن به اسيرى داديد، اى كاش با بزرگوارى مى مرديد و به خدا سوگند ناگاه سخن پيامبر (ص) مرا به خود آورد كه از درون حجره مى فرمود: «اى سوده آيا بر ضد خدا و رسولش تحريض و ترغيب مى كنى؟» گفتم: اى رسول خدا سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث فرموده است همينكه ابويزيد را ديدم كه دستهايش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى كنم و اين سخن را بر زبان آوردم. واقدى مى گويد: خالد بن الياس براى من از قول ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم نقل كرد كه مى گفته است: در آن روز خالد بن هشام بن مغيره و اميه بن ابى حذيفه وارد خانه ام سلمه شدند، ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شركت كرده بود. به او گفتند اسيران آمدند. او آمد و به خانه ى خود رفت و با آن دو هيچ سخنى نگفت و برگشت و پيامبر (ص) را در خانه ى عايشه پيدا كرد و گفت: اى رسول خدا اين پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بيايند و از ايشان ميزبانى كنم و بر سرشان روغن بمالم و از اندوه ايشان بكاهم و من دوست نمى دارم پيش از اجازه گرفتن از شما هيچ يك از اين كارها را انجام دهم. پيامبر (ص) فرمود: «من هيچ يك از اين كارها را ناخوش نمى دارم، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده.» [خوانندگان گرامى توجه داشته باشند كه اين بانوى گرامى در آن تاريخ همسر حضرت ختمى مرتبت (ص) نبوده است و ادب آن بزرگوار سرمشق همگان بايد باشد. م. ]واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله از زهرى براى من نقل كرد كه ابوالعاص بن ربيع مى گفته است: در دست گروهى از انصار اسير بودم، خدايشان خير دهاد كه چون چاشت يا شام مى خورديم نان را كه پيش آنان كمياب بود و بيشتر خوراكشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم كسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. وليد بن وليد بن مغيره هم همين گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را بر مركبهاى خود سوار مى كردند و خود پياده مى رفتند. محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس داماد پيامبر (ص) و شوهر زينب دختر رسول خدا (ص) بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مكه بود كه مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خويلد و خواهر خديجه بود. ربيع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص براى خاله خود خديجه همچون پسر بود و خديجه پيش از بعثت از پيامبر (ص) تقاضا كرد زينب را به ازدواج ابوالعاص درآورد و پيامبر (ص) مخالف خواسته ى خديجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زينب را به ازدواج او درآورد. چون خداوند محمد (ص) را به پيامبرى گرامى داشت خديجه و همه ى دختران رسول خدا (ص) به آن حضرت ايمان آوردند و گواهى دادند كه هر چه آورده است بر حق است و آيين او را پذيرفتند، اما ابوالعاص به شركت خود باقى ماند. پيامبر (ص) همچنين پيش از بعثت يكى از دو دختر خود رقيه يا ام كلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب درآورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فراخواند از او دورى جستند و به يكديگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانيده ايد، دخترانش را به همسرى گرفته ايد و هزينه ى آنان را از دوش او برداشته ايد، دخترانش را پيش او برگردانيد و او را به آنان سرگرم و اندوهگين سازيد. آنان پيش ابوالعاص بن ربيع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو درمى آوريم. گفت: هرگز خداوند چنين نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هيچ دوست ندارم كه به جاى او زنى ديگر از قريش همسر من باشد. و رسول خدا (ص) هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعايت حق دامادى ستايش مى فرمود. آنان سپس پيش آن تبهكار، عتبه بن ابى لهب، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو درمى آوريم. او گفت: اگر دختر ابان بن سعيد بن عاص يا دختر سعيد بن عاص را به ازدواج من درآوريد از او جدا مى شوم. آنان دختر سعيد بن عاص را به همسرى او درآوردند و او كه هنوز با دختر پيامبر (ص) عروسى نكرده بود او را طلاق داد و خداوند بدين گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج كرد. پيامبر (ص) در مكه مغلوب بود و نمى توانست حلالى را به اجرا درآورد و از حرامى جلوگيرى فرمايد و با آنكه طبق حكم اسلام ميان زينب و ابوالعاص جدايى پديد آمده بود ولى پيامبر (ص) در مكه قادر به اجراى اين حكم نبود كه آن دو را از يكديگر جدا فرمايد. ناچار زينب با مسلمانى خويش همچنان به زندگى با ابوالعاص كه بر شرك خود بود ادامه مى داد، تا آنكه پيامبر (ص) به مدينه هجرت فرمود و زينب در مكه همراه ابوالعاص ماند. چون قريش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه ديگر اسيران اسير شد و او را به حضور پيامبر آوردند و با اسيران ديگر همانجا بود و چون اهل مكه براى فديه اسيران خود اموالى فرستادند، زينب هم براى فديه اسير خود يعنى شوهرش اموالى فرستاد كه ضمن آن گلوبندى بود كه خديجه مادرش شب زفاف به او هديه داده بود. همينكه پيامبر (ص) آن را ديد بر حال زينب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانيد اسيرش را رها كنيد و فديه اى را كه فرستاده است براى او برگردانيد. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنين مى كنيم. ما جانها و اموال خويش را فداى تو مى سازيم، و آنچه را كه زينب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زينب بدون دريافت فديه آزاد ساختند. [سيره ى ابن هشام، جلد 2، صفحه ى 296. ]مى گويد (ابن ابى الحديد): من اين خبر را در حضور ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى، كه خدايش رحمت كناد، خواندم، گفت: آيا گمان مى كنى ابوبكر و عمر اين موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آيا اقتضاى كرم و احسان اين نبوده است كه آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدك خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند كه آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا (ص) از منزلت زينب خواهرش كمتر بوده است و حال آنكه فاطمه بانوى بانوان جهانيان است. و تازه اين در موردى است كه براى فاطمه حقى به ارث يا بخشش فدك را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقيب گفتم: فدك به موجب خبرى كه ابوبكر آن را روايت مى كرده است حقى از حقوق مسلمانان شده بوده است، و براى ابوبكر جايز نبوده است كه آن را از ايشان بگيرد. نقيب گفت: فديه ابوالعاص بن ربيع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پيامبر (ص) آن را از ايشان گرفت. گفتم: رسول خدا (ص) صاحب شريعت است و حكم، حكم اوست و ابوبكر چنان نيست. گفت: من كه نگفتم ابوبكر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلكه مى گويم اى كاش از مسلمانان مى خواست كه از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشيدند همان گونه كه پيامبر (ص) در مورد فديه ابوالعاص رفتار فرمود. آيا مى پندارى اگر ابوبكر مى گفت اين دختر پيامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آيا به اين كار خشنود نيستيد؟ آيا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفتم: قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همين گونه گفته است كه ابوبكر و عمر بر طبق ميزان كرم و بزرگداشت كار پسنديده نكرده اند، هر چند كه از لحاظ دينى كارشان پسنديده باشد. محمد بن اسحاق مى گويد: چون رسول خدا (ص) ابى العاص را رها فرمود، آن چنان كه ما تصور مى كنيم از او عهد گرفت يا با او شرط فرمود يا آنكه خود ابوالعاص قول داد كه زينب را به مدينه خواهد فرستاد. اين موضوع را نه پيامبر (ص) و نه ابوالعاص آشكار نساختند ولى پس از آنكه ابوالعاص آزاد شد و به مكه رفت پيامبر (ص) اندكى بعد زيد بن حارثه و مردى از انصار را به مكه گسيل داشت و فرمود فلان جا باشيد. [در سيره ى ابن هشام آمده است كه پيامبر (ص) به آن دو فرمود در ياجج منتظر زينب بمانيد. ياجج نام دو جا است. يكى در هشت ميلى مكه و ديگرى دورتر از آن است. زينب خواهد آمد، با او همراهى كنيد و او را پيش من آوريد. آن دو به سوى مكه حركت كردند و اين يك ماه پس از جنگ بدر بود، يا حدود يك ماه، و چون ابوالعاص به مكه رسيد به زينب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زينب آماده شد. ]محمد بن اسحاق مى گويد: از خود زينب براى من نقل شده كه مى گفته است: در همان حال كه من براى پيوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا ديد و گفت: اى دختر محمد! به من خبر رسيده است كه مى خواهى پيش پدر خويش بروى. گفتم: چنين قصدى ندارم. گفت: اى دختر عمو از من پوشيده مدار و اگر تو را نيازى به مال يا چيز ديگرى است كه براى سفرت لازم است من مى توانم برآورم. از من آزرم مكن كه ميان زنان كينه هايى كه ميان مردان موجود است وجود ندارد. زينب مى گفته است: به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو ديدم و گمان كردم آنچه مى گويد عمل خواهد كرد ولى از او ترسيدم و منكر شدم كه چنان قصدى دارم. چون آماده شدم و از كارهاى خود آسوده گرديدم برادر شوهرم كنانه بن ربيع مرا راه انداخت. محمد بن اسحاق مى گويد: كنانه بن ربيع براى زينب شترى آورد و او را سوار كرد و كمان و تيردان خويش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زينب هم ميان كجاوه اى بود كه براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قريش در اين باره به گفتگو پرداختند و يكديگر را سرزنش كردند و ترسيدند كه دختر محمد بر آن حال از ميان ايشان كوچ كند و قريش شتابان به تعقيب او پرداختند و در ذوطوى به او رسيدند. نخستين كسانى كه به زينب رسيدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافع بن عبدالقيس فهرى بودند. هبار با نيزه زينب را كه در هودج بود سخت به وحشت انداخت. زينب كه باردار بود گرفتار خونريزى شد و پس از بازگشت به مكه كودك خود را سقط كرد و به همين سبب پيامبر (ص) روز فتح مكه خون هبار را حلال فرمود. مى گويد (ابن ابى الحديد): اين خبر را هم بر نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، خواندم، گفت: در صورتى كه پيامبر (ص) خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اينكه زينب را ترسانده و موجب سقط كودكش شده است بديهى و روشن است كه اگر پيامبر (ص) زنده مى بود خون كسانى را كه فاطمه را ترساندند تا كودكش را سقط كند حلال مى فرمود. گفتم: آيا اين موضوع را كه گروهى مى گويند فاطمه چندان وحشت كرد كه محسن را سقط كرد از قول تو روايت كنم؟ گفت: نه تاييد آن و نه بطلانش را از قول من نقل كن. زيرا در اين مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض يكديگرند. واقدى مى گويد: كنانه بن ربيع زانو بر زمين زد و تيردان خويش را مقابل خود نهاد. تيرى از آن گرفت و در چله ى كمان خود نهاد و گفت: به خدا سوگند مى خورم امروز هيچ مردى به هودج زينب نزديك نخواهد شد مگر اينكه او را هدف تير قرار خواهم داد. ناچار مردم از گرد او دور شدند. گويد: در اين هنگام ابوسفيان بن حرب همراه بزرگان قريش پيش آمد و گفت: اى مرد تيرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوييم. كنانه از تيراندازى خوددارى كرد. ابوسفيان جلو آمد و كنار او ايستاد و گفت: كار درست و پسنديده نكردى كه آشكارا و در قبال چشم مردم اين زن را با خود بيرون آوردى و حال آنكه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر اين زن به ما رسيده است آگاهى و اينك كه دختر محمد را آشكارا مى خواهى پيش او ببرى مردم چنين گمان مى كنند كه اين نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند كه ما را نيازى به بازداشت اين زن از پيوستن به پدرش نيست. وانگهى از اين زن خونى نمى خواهيم، اكنون او را برگردان و چون هياهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگردانديم، آرام و پوشيده او را ببر و به پدرش ملحق ساز. كنانه بن ربيع زينب را به مكه برگرداند و زينب چند شب در مكه ماند و چون هياهو آرام شد، او را بر شترش سوار كرد و شبانه بيرون آورد و به زيد بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پيامبر (ص) بردند. محمد بن اسحاق مى گويد: سليمان بن يسار از ابواسحاق دوسى از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) سريه اى را براى تصرف كاروانى از قريش كه در آن كالاها و تنى چند از قريش بودند گسيل فرمود. من هم از افراد آن سريه بودم. پيامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقيس دست يافتيد هر دو را در آتش بسوزانيد. فرداى آن روز كسى را پيش ما گسيل داشت و فرمود: به شما دستور داده بودم كه اگر آن دو مرد را گرفتيد بسوزانيد و سپس انديشيدم كه براى هيچ كس جز خداوند متعال شايسته و سزاوار نيست كسى را با آتش عذاب كند، بنابراين اگر بر آن دو دست يافتيد آن دو را بكشيد و مسوزانيد. مى گويد (ابن ابى الحديد): اين حق براى جبريان وجود دارد كه كسى از ايشان بگويد، مگر اين نسخ چيزى پيش از رسيدن وقت عمل به آن نيست و عدليان- معتزله- اين را روا نمى شمرند. اين سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اينكه اصل اين خبر را دفع كنيم يا به ضعف يكى از راويانش يا ابطال احتجاج به آن از اين روى كه خبر واحد است يا به گونه ى ديگرى و آن اين است كه ما براى پيامبر در احكام شريعت قائل به اجتهاديم و بسيارى از مشايخ ما هم بر همين عقيده اند و مذهب قاضى ابويوسف، دوست ابوحنيفه، هم همين گونه است. به علاوه حديث سوره ى براءه و نخست فرستادن آن با ابوبكر و سپس گسيل داشتن على (ع) و گرفتن آن را از او در بين راه و خواندن آن براى اهل مكه هم همين گونه است، با آنكه در آغاز ابوبكر مامور بود كه آن نامه را براى مردم بخواند. اما بلاذرى در اين مورد چنين روايت كرده است كه هبار بن اسود از كسانى بوده است كه هنگام بردن زينب از مكه به مدينه متعرض او شده است و رسول خدا (ص) به همه ى افراد سريه هايى كه گسيل داشته فرموده است اگر بر او دست يافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شكنجه نمى كند و فرمان داد اگر بر او دست يافتند هر دو دست و هر دو پايش را قطع كنند و او را بكشند و بر او دست نيافتند. روز فتح مكه هم هبار گريخت و سپس در مدينه و گفته شده است در جعرانه- نام جايى است- پس از آنكه پيامبر (ص) از جنگ حنين فراغت يافت، به حضور رسول خدا (ص) آمد و مقابل ايشان ايستاد شهادتين بر زبان آورد و اسلامش پذيرفته شد و رسول خدا (ص) فرمان داد هيچ كس متعرض او نشود. سلمى كنيز پيامبر (ص) به هبار گفت: خداوند هيچ چشمى را به تو روشن مدارد. پيامبر (ص) فرمود: «آرام بگير كه اسلام امور پيش از خود را محو كرده است.» بلاذرى مى گويد: زبير بن عوام مى گفته است: پس از آن همه خشونت پيامبر (ص) نسبت به هبار آن حضرت را مى ديدم كه با آزرم و بزرگوارى سر خود را پايين مى افكند و هبار از ايشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او. [انساب الاشراف، جلد 1، صفحه ى 398 با اختلاف اندكى در روايت. م. ]محمد بن اسحاق مى گويد: ابوالعاص همچنان بر شرك خود در مكه باقى ماند و زينب نزد پدرش در مدينه مقيم بود و اسلام ميان آن دو جدايى انداخته بود- بر يكديگر حرام بودند- تا آنكه پيش از فتح مكه ابوالعاص با اموال خود و اموالى كه قريش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امين بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سريه اى كه پيامبر (ص) گسيل فرموده بود برخورد كه اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ايشان گريخت. آن گروه اموال او را با خود به حضور پيامبر (ص) آوردند. ابوالعاص شبانه بيرون آمد و خود را به مدينه و خانه ى زينب رساند و از او پناه خواست و زينب او را پناه داد. ابوالعاص در طلب اموالى كه افراد آن سريه از او گرفته بودند آمده بود. همينكه پيامبر (ص) تكبيره الاحرام نماز صبح را فرمود و مردم هم تكبير گفتند و اقتدا كردند زينب از صفه زنان با صداى بلند گفت: اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام. پيامبر (ص) پس از آنكه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم آيا شما هم آنچه را من شنيدم، شنيديد؟ گفتند: آرى. فرمود: همانا سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام كه شما صدا را شنيديد اطلاع نداشتم و البته هر كس مى تواند به ديگرى پناه دهد. پيامبر (ص) آنگاه پيش دختر خود زينب رفت و فرمود: دخترجان! او را گرامى بدار و پسنديده ميزبانى كن و مبادا به تو دست يازد كه تو بر او حلال نيستى. سپس پيام داد افراد آن سريه كه اموال ابوالعاص را گرفته بودند پيش ايشان آيند و به آنان فرمود: وضعيت اين مرد را نسبت به ما مى دانيد و اموالى از او گرفته ايد، اگر احسان كنيد و اموالش را برگردانيد ما اين كار را دوست مى داريم و اگر نخواهيد غنيمتى است كه خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستيد. گفتند: اى رسول خدا اموالش را به او برمى گردانيم. و همه ى اموال و كالاهاى او را به او پس دادند. و چنان بود كه مردى ريسمانى را و ديگرى مشك آب خشكيده و ديگرى آفتابه حتى چوبهاى سر مشكهاى او را مى آورد و مى داد و همه ى اموال و كالاهاى او را پس دادند و هيچ چيزى را از دست نداد. ابوالعاص آنگاه به مكه رفت و چون به شهر رسيد همه ى اموال افراد قريش را كه براى مضاربه به او داده بودند به ايشان بازگرداند و چون از آن كار آسوده شد به آنان گفت: اى گروه قريش آيا براى كسى از شما مالى پيش من مانده است كه نگرفته باشد؟ گفتند: نه و خدايت پاداش دهاد كه تو را باوفا و كريم يافته ايم. گفت: اينك گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداوند يكتا نيست و محمد رسول خداست. به خدا سوگند چيزى مرا از مسلمان شدن بازنداشت مگر بيم از اين تصور شما كه من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم. اينك كه خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم كه مسلمان شده و از آيين محمد پيروى كرده ام و سپس شتابان بيرون آمد و خود را به حضور پيامبر (ص) رساند. محمد بن اسحاق مى گويد: داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس براى من نقل كرد كه پيامبر (ص) پس از شش سال زينب را با همان عقد و نكاح نخست و بدون عقد مجدد به ابوالعاص برگرداند. [سيره ابن هشام، جلد 2، صفحه ى 304. ]واقدى مى گويد: و چون پيامبر (ص) از كار اسيران فراغت يافت و خداوند عز و جل در جنگ بدر ميان كفر و ايمان را مشخص فرمود. مشركان و منافقان و يهوديان زبون شدند و در مدينه هيچ يهودى و منافقى باقى نماند مگر اينكه خاضع شد. گروهى از منافقان مى گفتند اى كاش با محمد بيرون مى رفتيم و به غنيمتى مى رسيديم. يهوديان با خود مى گفتند او همان كسى است كه نشانه هايش را در كتابهاى خود ديده ايم و به خدا سوگند از اين پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اينكه پيروز خواهد شد. كعب بن اشرف گفت: امروز دل زمين بهتر از روى آن است! اينان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند كه كشته شدند. كعب به مكه رفت و به خانه وداعه بن ضبيره وارد شد و آنجا اشعارى در نكوهش مسلمانان و مرثيه كشته شدگان مشركان در بدر سرود و از جمله چنين گفت: آسياب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد، آرى كه براى امثال بدر بايد گريست و اشك ريخت. بزرگان مردم بر گرد حوض آن كشته شدند. از خير و نيكى دور نباشيد همانا پادشاهان كشته شدند. مردمى كه من در قبال به قدرت رسيدن ايشان زبون مى شوم مى گويند ابن اشرف به صورت كعبى كه بى تابى مى كند درآمده است... واقدى مى گويد: اين ابيات را عبدالله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء كردند، چون كعب بن اشرف اين ابيات را سرود، مردم در مكه آنها را از او فراگرفتند و بهانه قرار دادند و مرثيه سرايى هاى خود را كه قبلا از بيم شماتت مسلمانان حرام كرده بودند، آشكار ساختند. پسركان و دختركان در مكه اين ابيات را مى خواندند و قريش يك ماه بر كشتگان خود مويه كرد و هيچ خانه اى در مكه باقى نماند مگر آنكه در آن سوگوارى و مويه بود. زنان موهاى خود را آشفته كردند، گاه اسب و شتر مرد كشته شده را مى آوردند و ميان خود برپا مى داشتند و بر گردش مويه مى كردند. زنان سوگوار به كوچه ها مى آمدند و در كوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سوگوارى مى كردند و مردم مكه خواب عاتكه و جهيم بن صلت را تصديق مى كردند. واقدى مى گويد: كسانى از قريش كه براى پرداخت فديه اسيران به مدينه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستين كس كه آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقيه هم سه شب پس از او به مدينه آمدند. گويد: اسحاق بن يحيى براى من نقل كرد كه از نافع بن جبير پرسيدم ميزان فديه اسيران چه قدر بود؟ گفت: از همه بيشتر چهار هزار درهم بود و سپس سه و دو هزار و هزار درهم، مگر نسبت به گروهى كه مال نداشتند و پيامبر (ص) بر آنان منت نهاد و ايشان را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. پيامبر (ص) در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مكه پسر زيرك توانگرى است كه فديه او را هر چه هم گران باشد خواهد پرداخت. چون او به مدينه آمد فديه ى پدر خود را چهار هزار درهم پرداخت. ابووداعه نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد و قريش به مطلب پسر ابووداعه كه او را در حال آماده شدن براى رفتن پيش پدرش ديدند، گفتند: شتاب مكن كه مى ترسيم در مورد اسيران كار ما را خراب كنى و چون محمد درماندگى ما را ببيند ميزان فديه را بالا ببرد و گران كند و بر فرض كه تو توانگرى همه ى قوم به توانگرى تو نيستند. او گفت: من تا هنگامى كه شما براى پرداخت فديه نرفته ايد نخواهم رفت و بدين گونه با آنان خدعه كرد و همينكه آنان غافل شدند شبانه بر مركب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدينه رساند و فديه پدر خويش را چهار هزار درهم پرداخت كرد. چون قريش او را در اين مورد نكوهش كردند گفت: من نمى توانستم پدر خود را در حال اسيرى رها كنم و شما آسوده و بى خيال باشيد. ابوسفيان بن حرب گفت: اين پسر نوجوان به خويش و انديشه ى خود شيفته است و كار را بر شما تباه مى كند، من كه به خدا سوگند براى پسرم عمرو فديه نخواهم پرداخت، اگر چه يك سال هم در اسارت بماند مگر اينكه محمد خود او را آزاد كند. به خدا سوگند چنين نيست كه از همه ى شما تهيدست تر باشم ولى دوست ندارم كارى را كه موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و عمرو هم مانند يكى ديگر از اسيران شما خواهد بود. واقدى مى گويد: نام كسانى كه براى آزادى اسيران آمدند چنين است، از خاندان عبدشمس، وليد بن عقبه بن ابى معيط و عمرو بن ربيع برادر ابوالعاص بن ربيع، از خاندان نوفل بن عبدمناف، جبير بن مطعم، از خاندان عبدالدار بن قصى، طلحه بن ابى طلحه، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى، عثمان بن ابى حبيش، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربيعه و خالد بن وليد و هشام بن وليد بن مغيره و فروه بن سائب و عكرمه بن ابى جهل، از خاندان جمع ابى خلف و عمير بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قيس، از خاندان مالك بن حسل، مكرز بن حفص بن احنف، همه ى ايشان براى پرداخت فديه خويشاوندان و وابستگان خود به مدينه آمدند. جبير بن مطعم مى گفته است از همان هنگام كه براى پرداخت فديه به مدينه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود كه شنيدم پيامبر، كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، در نماز مغرب سوره «والطور» را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه كرد. سخن درباره نام اسيران بدر و كسانى كه آنان را اسير كردند واقدى مى گويد: از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب كه او را ابواليسر كعب بن عمرو اسير كرد و عقيل بن ابى طالب كه او را عبيد بن اوس ظفرى اسير كرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب كه او را جبار بن صخر اسير كرد و هم پيمانى از بنى هاشم كه از قبيله فهر بود به نام عتبه، چهار تن. از خاندان مطلب بن عبدمناف، سائب بن عبيد و عبيد بن عمرو بن علقمه، دو تن كه هر دو را سلمه بن اسلم بن حريش اشهلى اسير كرد. واقدى مى گويد: اين موضوع را ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد و گفت براى آزادى آن دو كس نيامد و چون مالى نداشتند پيامبر (ص) بدون دريافت فديه آزادشان فرمود. از خاندان عبدشمس بن عبدمناف، عقبه بن ابى معيط كه به فرمان رسول خدا (ص) او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد، او را عبدالله بن ابوسلمه عجلانى اسير كرده بود. حارث بن ابى وجزه بن ابى عمرو بن اميه را سعد بن ابى وقاص اسير كرده بود و وليد بن عقبه بن ابى معيط براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم فديه ى او را پرداخت كرد. واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر (ص) فرمان داد اسيران را رد كنند و سپس ميان اصحاب خود قرعه كشيد، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص كه خودش او را اسير كرده بود قرار گرفت. عمرو بن ابى سفيان كه على بن ابى طالب (ع) او را اسير كرد در قرعه كشى در سهم رسول خدا (ص) قرار گرفت و پيامبر (ص) او را بدون دريافت فديه با سعد بن نعمان بن اكال از بنى معاويه كه براى عمره به مكه رفته بود و زندانى شد و مشركان رهايش نمى كردند مبادله فرمود. محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود روايت مى كند كه عمرو بن ابى سفيان را على (ع) در جنگ بدر اسير كرد، مادر عمرو، دختر عقبه بن ابى معيط بود. عمرو همچنان در دست پيامبر (ص) باقى ماند و به ابوسفيان گفتند آيا فديه پسرت عمرو را نمى پردازى؟ گفت: آيا بايد هم خون بدهم و هم مال؟ پسرم حنظله را كشتند حالا فديه عمرو را هم بدهم تا رهايش كنند، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند. در همان حال كه عمرو در مدينه زندانى بود، سعد بن نعمان بن اكال از قبيله بنى عمرو بن عوف كه پيرمردى بود و از آنچه ابوسفيان نسبت به او انجام دهد بيم نداشت، همراه يكى از زنان خود براى انجام عمره به مكه آمد، قريش هم عهد كرده بودند كه متعرض حاجيان و عمره گزاران نشوند، ولى ابوسفيان او را گرفت و در مكه به عوض پسر خود عمرو زندانى كرد و براى گروهى از مردم مدينه اين شعر را فرستاد: اى خويشاوندان ابن اكال فريادخواهى او را پاسخ دهيد شما كه پيمان بسته ايد اين سرور سالخورده را رها نكنيد. ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرومايه اند اگر اين قيد و بند را از اسير خود برندارند. چون اين شعر و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسيد به حضور پيامبر (ص) رفتند و خبر را به اطلاع ايشان رساندند و تقاضا كردند عمرو پسر ابوسفيان را در اختيار ايشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله كنند و رسول خدا (ص) چنان فرمود و آنان عمرو را به مكه و پيش ابوسفيان فرستادند و او هم سعد را آزاد كرد. حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفيان چنين سروده است: اگر سعد آزاد مى بود آن روز در مكه پيش از آنكه اسير شود بسيارى از شما را مى كشت، با شمشير تيز برنده و كمانى كه از چوب نبع ساخته شده است و چون تير از آن رها مى شود بانگ ناله اش برمى خيزد. ابوالعاص بن ربيع را خراش بن صمه اسير كرد و برادرش عمرو بن ربيع براى پرداخت فديه او آمد. فديه هم پيمانى از ايشان به نام ابوريشه را نيز عمرو بن ربيع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربيع آزاد كرد. عمرو بن ازرق پس از قرعه كشى در سهم تميم، برده ى آزاد كرده خراش بن صمه، قرار گرفته بود. عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسير كرد ولى پس از قرعه كشى در سهم ابى بن كعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفيان بن اميه فديه او را پرداخت. و ابوالعاص بن نوفل بن عبدشمس كه عمار بن ياسر او را اسير كرد و براى آزادى و پرداخت فديه او پسر عمويش آمد، جمعا هشت تن. از خاندان نوفل بن عبدمناف، عدى بن خيار كه خراش بن صمه او را اسير كرد و عثمان بن عبدشمس برادرزاده عتبه بن غزوان كه هم پيمان ايشان بود و او را حارثه بن نعمان اسير كرده بود و ابوثور كه او را ابومرثد غنوى اسير كرده بود، جمعا سه تن كه هر سه تن را جبير بن مطعم با پرداخت فديه آزاد كرد. از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزيز بن عمير كه او را ابواليسر اسير گرفت اما در قرعه كشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت. واقدى مى گويد: ابوعزيز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمير بود و مصعب به محرز بن نضله گفت: او را ارزان از دست ندهى كه مادرى بسيار توانگر در مكه دارد. ابوعزيز به مصعب گفت: اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنين است؟ مصعب گفت: محرز برادر من است نه تو و مادرش براى فديه او چهار هزار درهم فرستاد و اين پس از آن بود كه پرسيده بود بيشترين مبلغى كه براى افراد قريش فديه پرداخته اند چقدر است، گفته بودند چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد. اسود بن عامر بن حارث بن سباق كه او را حمزه بن عبدالمطلب اسير كرده بود، جمعا دو تن كه براى آزادى و پرداخت فديه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدينه آمد. از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى، سائب بن ابى حبيش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى كه او را عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و عثمان بن حويرث بن عثمان بن اسد بن عبدالعزى كه او را حاطب بن ابى بلتعه اسير كرد و سالم بن شماخ كه او را سعد بن ابى وقاص اسير كرد و براى پرداخت فديه اين سه تن عثمان بن ابى حبيش آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه پرداخت. از خاندان تميم بن مره مالك بن عبدالله بن عثمان كه او را قطبه بن عامر بن حديده اسير گرفت و او در مدينه به حال اسيرى درگذشت. از خاندان مخزوم، خالد بن هشام بن مغيره كه او را سواد بن غزيه اسير كرد، و اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را بلال اسير كرد و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه در جنگ نخله گريخته بود و او را واقد بن عبدالله تميمى در جنگ بدر اسير كرد و به او گفت: سپاس خداوندى را كه امروز مرا بر تو كه در جنگ نخله گريختى پيروز فرمود. براى پرداخت فديه اين سه تن عبدالله بن ابى ربيعه آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه داد. وليد بن وليد بن مغيره كه او را عبدالله بن جحش اسير كرد، براى پرداخت فديه او دو برادرش خالد و هشام پسران وليد آمدند. هشام مى خواست براى فديه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذيرفتن آن خوددارى كرد. خالد به برادر خود هشام گفت: چون وليد برادر مادرى تو نيست چنين مى كنى و حال آنكه به خدا سوگند هر چه عبدالله بگويد براى آزادى وليد انجام مى دهم. چون فديه او را به چهار هزار درم پرداختند، او را با خود از مدينه آوردند و چون به ذوالحليفه رسيدند وليد گريخت و به حضور پيامبر (ص) بازگشت و مسلمان شد. به او گفتند: كاش پيش از آنكه فديه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى! گفت: خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فديه نپرداخته ام، مسلمان شوم. واقدى مى گويد: و گفته شده است وليد بن وليد را سليط بن قيس مازنى اسير گرفته است و قيس بن سائب كه او را عبده بن حسحاس اسير كرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پيش خود بازداشت تا آنكه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فديه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فديه ى او كالا بود. از خاندان ابورفاعه، صيفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمير بن مخزوم، كه او را مردى از مسلمانان اسير كرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها كرد. و ابوالمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ كه واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است و فديه او دو هزار درهم پرداخت شد. و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله كه كنيه اش ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسير كرد و فديه او هزار درهم پرداخت شد. و مطلب بن حنطب بن حارث بن عبيد بن عمير بن مخزوم كه او را ابوايوب انصارى اسير كرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوايوب او را آزاد كرد. و خالد بن اعلم عقيلى هم پيمان بنى مخزوم و هموست كه اين بيت را سروده و گفته است: چنان نيستيم كه از پاشنه هاى پاى ما خون بريزد بلكه همواره بر پشت پاهايمان خون مى چكد- يعنى هيچ گاه پشت به جنگ نمى دهيم و هميشه روياروييم-. محمد بن اسحاق مى گويد: همو نخستين كسى بود كه پشت به جنگ داد و گريخت، او را خباب بن منذر بن جموح اسير كرد و براى پرداخت فديه او عكرمه بن ابى جهل آمد، جمعا ده تن. از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف كه او را فروه بن ابى عمرو بياضى اسير كرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فديه او آمد و فروه مدتى از قبول فديه خود دارى كرد و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب كه رسول خدا (ص) او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. او شاعرى بد زبان بود و پيامبر (ص) پس از اينكه در جنگ احد او را اسير گرفتند كشت. واقدى ننوشته است چه كسى او را در جنگ بدر اسير كرده است. وهب بن عمير بن وهب كه او را رفاعه بن رافع زرقى اسير گرفت و پدرش عمير بن وهب براى پرداخت فديه او آمد كه چون مسلمان شد پيامبر (ص) پسرش را بدون دريافت فديه آزاد فرمود و ربيعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح كه فقير بود و چيزى اندك از او گرفته و آزاد شد و واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است، وفاكه، برده آزاد كرده اميه بن خلف، كه سعد بن ابى وقاص اسيرش كرد، جمعا پنج تن.