«طلبه شهيد: علي لعلي پيشاوک» به نام خداي شهيدان همسرم اين وصيتنامه را در وقتي مينويسم که در اتاق ايدئولوژي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشهد کار فکري مينمودم. يکي از برادران پاسدار آمد و گفت: مثل اين که شما گفته بوديد حاضرم براي تنوير افکار و کارورزي به کردستان بروم جواب دادم بلي ... اسمم را نوشت خيلي خوشحال شدم آن حالت روح خدايي در کالبد بيروح من روحي دميد. حالت پرواز پيدا کردم، چون باد سبکبار از همه قيدها آزاد گشتم. همسرم! انسان، يک شدن است نه يک بودن، بودن گنديدن به بار ميآورد و غلتيدن و رفتن، تازگي و خرمي و حيات. ماندن در انسان همان حالت اوليه آدمي به تعريف قرآن مجيد صلصال گونه يعني بهسان گلِ رسوبي و ترک خورده و تهنشين گشته و «حَمَاً مسنون» گلي که بهصورت لجن درآمده است ايجاد ميکند که هي تهنشين شود و به زمين بچسبد و بيتفاوت باشد مثل يک لش و يک جنازه. اما رفتن همان حالت روح خدايي را در انسان زنده نگه ميدارد که تازه مرگ نيست، آغاز راه است به سوي کمال مطلق، ابديت مطلق، انالله و انااليه راجعون. همسرم، ناراحت نباش، گريه مکن، آن وقت گريه براي من سزاوار بود که مثل يک حيواني که در گوشه طويله بميرد، در خانه جان بدهم. بايد به خدا توکل کني اين توکلي که يک عمر شنيدي و معنايش را ندانستي در اينجا معني ميگيرد و مفهوم پيدا ميکند. تو همسرم بايد به نفس مطمئنه برسي نفسي که انسان به آرامش ميرسد و نعمتها و فتحها و شکستها در او تأثيري نميبخشد، فقط رضايت الله –خدا - آن کمال مطلق را درنظر بگير. از مسعودحسين و ناصرحسين و صادقحسين پذيرايي خوبي کن؛ اين بچهها فردا به درد تو ميخورند و نامهام را چون يک شناسنامه نگهدار. فردا که اين بچهها بزرگ شدند و مدرسه رفتند و با سواد شدند اين نامه را چون قرآنمجيد بخوانند شايد اثري به آنها بگذارد و آنها هم راه پدرشان را ادامه دهند که زندگي تنها همين زندگي جانوري و روزمره حيواني، خوردن، خوابيدن، کار براي خوردن و خوردن براي کار نيست فکري ديگر و راهي ديگر در اين راه است و آن در مسير الله حرکت کردن است تا شايد آنها هم به اين زندگي کرکسوار و لاشخورصفت، دل نبندند، زندگي انساني را درنظر بگيرند و در خاتمه از تو ميخواهم که مرا ببخش که شوهر خوبي برايت نبودم؛ تا آنزمان که طلبه بودم از لحاظ اقتصادي در مضيقه بودي و از آن زمان که پاسدار شدم در کارهاي خانه کمکت نبودم و سرانجام ... در زماني که حاجيان آهنگ حج داشتند و به فکر سفر خانه خدا و خانه مردم پايگاه و مركزيت مستضعفين بودند، بنده عازم حج و کربلا و مناي کردستان شدم. آنها ميروند تا مثلث شوم شرک، زور و زر و تزوير را با سلاح خويش که همان سنگهايي است که ميزنند من ميروم تا مثلث پليد کومله، فدايي و دموکرات را سرکوب نمايم و در اين راه به شوق شهادت و رضايت الله ميروم تا کفاره همه گناهان را با آن لحظهها و زندگي جانوري و کرکسواري که مشغول بودم شايد اندکي جبران گردد و در اين ميان من به خاطر اين که نتوانستم وظيفه الهي و آن روح خدا بودن وظيفه خدا بودن را انجام دهم از پيشگاه حضرت احديت معذرت ميخواهم و همچنين از پدرم عذر ميخواهم که فرزند خوبي برايش نبودم و نيز از همسرم که واقعاً زني فداکار است و مرا از رفتن به کردستان مانع نشد و در زندگي شوهر خوبي برايش نبودم عذر ميخواهم. دشمن بداند من ضعيفترين و زشتترين و ناقصترين پاسداري بودم که در اين راه قدم گذاشتهام و از اين که در پيشگاه خدا ناقابلترين وجودم را به ارمغان آوردهام احساس شرم ميکنم. خصم بداند که در اين راه آنقدر شوق دارم که گلوله در دشت سينهام به سان گلي ميماند و حضور گلوله دشمن آهنگ بلبل را، و اگر آن قوم مرا در اين راه بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند خاکستر وجودم بهخاطر رجعت بهسوي الله و شوق شهادت در کوههاي استراتژيکي کردستان غلتان به هوا ميرقصد و ميچرخد. و در پايان از همه شهيدان عذر ميخواهم که ضعف داشتم تا به حال زنده مانده و دير به آنها ملحق شدم و همچنين 3 پسرم را به نام مسعودحسين و ناصرحسين و صادقحسين به خدا ميسپارم و از خدا ميخواهم که فرزندانم را فرزندان صالح قرار بدهد و آنها هم راه پدر را در پيش بگيرند «والسلام» ساعت 9 بامداد- دوشنبه 20/5/59