شهيد داود خيراللهي - وصیت نامه شهید داود خیراللهی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وصیت نامه شهید داود خیراللهی - نسخه متنی

داود خیراللهی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شهيد داود خيراللهي

استان آذربايجان شرقي > شهرستان مراغه

وصيت نامه

«طلبة شهيد: داوود خيراللهي» ام كيف اشكوا اليك حالي و هو لايخفي عليك؟ آيا چگونه شكايت از حالم كنم؟ حالم كه به تو مخفي نيست... اگر قلم روي كاغذ مي‌آورم حاكي از دردي است كه ريشه در جانم دارد و اگر اكنون نيز ننويسم، مرده‌ام. نوشتن عين نفس كشيدنم است، چطور كه اگر نفس نكشم مرده‌ام. من قصد ندارم وصيت نامه بنويسم و اين زخمي بزرگ است كه در قلب كم سن من نمودار است. ولي نمي‌دانم در چه حالم؛ ناگهان درك مي كنم كه گاهي به سخن پرداخته‌ام، ولي باز يك جهش دروني كه به بزرگي فوق اتمهاي ساختة بشري است، مي خواهد گفتار مرا در حنجره‌ام خفه كند و من ياراي مقابل با اين بغض ريشه‌دار را ندارم. چون تن نحيف من در مقابل امواج مواج آن حقايق شايد اوهاماتي- كه غبار زر و زور و تزوير مدفونش ساخته- كه بدون تكرار در كورة گداختة درونم موج مي زنند، نمي‌تواند تاب بياورد. و تا آن جا كه به ياد دارم اين جريان حركت بخش، از سن هفت سالگي‌ام در حال حركت است. و چنان بر روحم حمله‌ور مي‌شود كه دوباره دندان روي جگر گذاشته، لب فرو مي بندم از طرفي مي بينم بايد فرياد بزنم. هر چند نعره‌اي كه مي‌كشم بي صدا خواهد بود و گريه من، بي اشك و خنده‌ام تلخ تر است از شيون بچه پدر و مادر از دست داده. از طرفي در كنار كارهاي معمولي‌ام نيست كه بخواهم بنويسم، بلكه صداي تنفسم و تپش قلبم و عقده‌هاي دلم و فرياد نارساي جامعه‌ام مي باشند كه مرا به نوشتن وا مي‌دارد و اين قلم‌هاي لقا و زيباسيرت و آفتاب‌بخت است كه سخنان جوامع الهي را سياه بر لوح كجروي‌هاي اجتماعي و ناهنجاري‌ها و معيارهاي غلط حاكم بر جوامع زيستي مي نويسد. بار الها! گفتارم را چگونه بگويم و چطور توضيح دهم كه در مسير الي الله قرار بگيرد؟ از منبعي كه اين نغمه‌هاي دلخراش سرچشمه مي‌گيرد، اجازة انتشارش را نمي دهد. كدام گوشهاي شنوا است كه نداي بي رمق و بي رنگ آدمي را بشنود؟ مغول‌هايي را مي بينم كه ماسك آدمك بر رخ دارند، دستهاي بزرگش را بر دهان انسانها نهاده و سخنانشان را تصفيه مي كنند. از طرفي ابوجهل هايي را مي بينم كه كساني را كه بر كاخهاي ظلم و تباهي و قساوت و شقاوت يورش مي برند. مي گويند بي مغز است، گوش فرا ندهيد و... بارالها! فقط هنگامي كه به خلوتكدة عشق نظاره مي‌كنم، تنها جمال مطلق تو را مي بينم كه مافوق پدرهاي دلسوز مي‌باشي و هر سخن بنده‌ات را گوش فرا مي دهي،ولي من كه ره يافتة كوي تو نيستم كجا پناه ببرم؟ آن زمان كه اين نوشته را خوانند، از پشت غبار زمان مي بينم كه همچون هزاران نوشته‌هاي رنگين ديگر، مچاله شده در گوشه‌اي كز مي‌كند و بر انسانيت خفتة عرصه گريه مي كند. پس اي شمع روانم! بسوز. پس اي نخلستان وجودم! گريه كن كه مخاطبانت اكثراً كرهايي مي‌مانند كه بي تفاوت از كنار تمامي گلواژه‌هاي موجود شهيدان مي‌گذرند. ولي اي درياي درونم! آرام نگير و موجت را بر ساحل بشريت بكوب كه در اين ميان ياراني به خود جلب مي‌كند. بگذار شلاق بر تو وارد سازند، بگذار كمر و دل دادخواهان شكنند، بگذار بر پيكر مجاهدان في سبيل الله، هم زاهدان رياكار موجود و هم انسانهاي به ظاهر ناشنواي موجود، شلاق وارد كنند و از شعله‌هاي آتش تو آرام نگيرد. باشد اين نيز سند رسوايي ديگري بر تاريخ!!؟ اگر مي‌توانستم بگويم، مي خواستم بگويم: آهاي تاريخ! رنگين نويس، نكونويس زين ماجراهاي فرزندانت و بر دلت ثبت كن قصه مظلوماني كه دست و پا زدند و رفتند. مي خواستم بگويم: اي دنيا! لااقل خودت شاهد باش آنان كه با تو نساختند، چه‌ها ديدند و چه ساعتهايي از نالة شان از خود بي خود شدند. به راستي مخاطب عزيز! عمق اين چاه منجلاب راكدام علم بشري تشخيص داده؟ مي خواستم بگويم اي انسان! هان با تو هستم آيا سير نشدي داستان قارون و... خلفان حضرت پيامبر و بالاخره هيتلر و ... تو را بر خود نلرزاند؟ وه چه توجيهات شرم آوري!! من نمي روم چون مسئوليتم سنگين است و نمي توانم و هزاران توجيه اين انسان توجيه‌تراش... زماني كه شهادت با صداي دل انگيز خود طلب مي خواهد، كدام آغوش است كه بدون حاشيه‌روي و توجيه‌تراشي با تبسمي بر لب بپذيرد. مي‌خواهم بگويم نگاه‌هادر توجيه‌ها نهفته است، چه رازي با من سرگشته داري؟ كدام سرّ عشق را با من توان گفتن؟ حقير كه راز پوشي نداند. مي خواستم بگويم اي گلهاي بهاري! اي انسانهاي (لا) گفته! تسليم و سازش در مرام ما نباشد و ليكن در مقابل اهريمنان و ديو سياه بد سيرت، گردن افرازيد و متاع دنيا به خودش مشغولمان نسازد. اي راز داران چاك نگاران! بر دلها نويسيد كه انسانها خودشان را فريب مي دهند و ليك آنهايي كه مي خواهند بشنوند، بشنوند كه شب باورتان نشود، سپيده‌دمي هست و فجر اميدي. مي خواستم بگويم درياها! بر خود بلرزيد، امروز كويرهاي تشنة ما به شما نفرين مي كنند. مي‌خواستم بگويم اي قطره‌ها! باريدن بگيريد. سرود عطش بخوانيد، نغمة غم سراييد. از دريا جدا شويد گر چه دريا صاحب اقتدار است. مي خواستم بگويم آهاي ستاره‌ها! دور ماه را گيريد تا بچه‌هايمان خواب سياهي نبينند. و اي كوهها! پا بر جا باشيد تا مردانتان رسم ايستادگي آموزند و سخن شيواي آقاي دردمندان، علي (عليه السلام) جامعة عمل پوشد. آهاي قاون، فراعنه، اهرام ثلاثه، ديوار بزرگ(همورايي) كنفيوس، بودا، برهما، زرتشت، مزدك، و بالاخره برج ايفل و مجسمة آزادي و سازمانهاي بين المللي! چه ارمغان آورديد؟ ننگ‌تان باد. با قوم من چه كرديد؟ چه درگوشهايش فرو برديد؟ آهاي بدعت گذاران در اسلام و آهاي دشمنان انقلاب جانبخش جمهوري اسلامي و قائد اعظمش! كجا اقوام مرا شكستيد؟ اي پليديهاي زادة تاريخ! خونم در جام بريزيد و بنوشيد. جوشش خون من همانند ريشه فرو رفته در مغز بلعم و باعور راحتتان نخواهد گذارد. مي خواستم بگويم دنيا، اي حربة شيطان! اي پست! اي دون و زشت! بدان تعفنت بر من بر ملاء گشته، در عبادت رياكاران، در خندة بد خلقان، در صحبت درون بدان، در كردار خاص زاهدان خود نما و هزاران نمونة ديگر. فريب تو در هم آهنگان من، شايد به آن صورت كار ساز نباشد و ديگر ما را با تو كاري نيست. مي خواستم بگويم اي چاه درد شنو! چگونه سوز و گداز علي (عليه السلام) دلسوختة بي دود را در خود جاي دادي؟ آفرين بر چاه صبوري كه بي صدا آنقدر گريست كه درونش پر از اشك زلال است. اي چاه درد شنوي علي (عليه السلام) تو از پاكاني. مي خواستم بگويم اين انسان بي آزرم، چگونه دردهاي علي (عليه السلام) را باز نشنيد. مي خواستم بگويم، پيشاني‌سرخان امروز، ناظر پندار، كردار و رفتار ما هستند. آري، آن دنيا پيمايان با سر عتي فوق العاده، به دار ابدي شتافتند و براي زيارت و لقاي يار سوختند و ما هنوز دو دستي چسبيدة اين عالم خاكي هستيم. بودن تا كي؟ بايد زنگ سكون را زدودن ز قيد و بند رهيدن؛ معماي دوستي كه رسم عشاق چنين نباشد. بايد كه ز صافي الهي بگذريم و مرغ روحمان را پرواز دهيم و گل روحمان از اسارت غل و زنجير پژمردگي برهانيم. انشاءالله

استان: آذربايجان شرقي

شهرستان: مراغه

شهادت: 24/11/1364- فاو

/ 1