تبیان، دستیار زندگی
فرمانده ناله‏کنان گفت: «حبیب! مرا بگذار و برو. این‏جوری تو هیچ شانسی برای فرار نداری.» حبیب که فرمانده را روی کولش گرفته بود و خمیده و با احتیاط از لابه‏لای تخته سنگ‏های منطقه‏ی کوهستانی می‏گذشت، گفت: «حرفش را نزن حاجی! یا هر دو نجات پیدا می‏کنیم یا هر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رزمنده ی فداکار(1)
 فداکاری

فرمانده ناله‏کنان گفت: «حبیب! مرا بگذار و برو. این‏جوری تو هیچ شانسی برای فرار نداری.»

حبیب که فرمانده را روی کولش گرفته بود و خمیده و با احتیاط از لابه‏لای تخته سنگ‏های منطقه‏ی کوهستانی می‏گذشت، گفت: «حرفش را نزن حاجی! یا هر دو نجات پیدا می‏کنیم یا هر دو همین جا به شهادت می‏رسیم.»

فرمانده که دست‏های خونینش از دو طرف شانه‏های حبیب به پایین آویزان بود، نالید: «بعثی‏ها در تمام منطقه هستند. تا الان هم شانس آورده‏ایم که گیر آنها نیفتاده‏ایم.»

حبیب با یک تکان فرمانده را روی پشت خود جا به جا کرد و گفت: «خدا بزرگ است. یک روز است که داریم از وسط منطقه‏ای که پر از دشمن است رد می‏شویم، متوجه ما نشده‏اند. ان‏شاء‏الله بعد از این هم نمی‏فهمند و ما می‏توانیم خودمان را به نیروهای خودی برسانیم.»

فرمانده که اشک درون چشمانش حلقه زده بود، با صدای ضعیفی گفت: «حبیب! من تا به حال آدمی به فداکاری تو ندیده‏ام. اما باور کن دیگر نفسی برایم باقی نمانده. مرا همین جا بگذار و خودت را از دست دشمن نجات بده. خودت را معطل من نکن.»

حبیب با سماجت گفت: «محال است من شما را اینجا رها کنم و بروم. هر طور شده با هم از اینجا می‏رویم.»

زمین سنگلاخی و ناهموار بود و حبیب در حالی که به سختی کنترل خود را حفظ می‏کرد. به آرامی قدم بر می‏داشت. فرمانده ناله‏ای کرد و گفت: «در تمام بدنم یک جای سالم پیدا نمی‏شود. استخوانم له شده. زخم‏هایم عمیق است. بدنم تکه تکه شده. من دیگر شانسی ندارم حبیب!»

ناگهان حبیب ایستاد و گوش‏هایش را تیز کرد. با شنیدن صدای صحبت چند نفر از نیروهای دشمن که به آنها نزدیک می‏شدند، نگاهی سریع به دور و بر خود انداخت. باید فوراً جایی برای پنهان شدن پیدا می‏کرد. صداها نزدیک‏تر می‏شد. فرمانده هم که متوجه خطر شده بود، گفت: «دارند می‏آیند. تا دیر نشده مرا بگذار و جان خودت را نجات بده.»

حبیب بدون توجه به صحبت‏های فرمانده‏ به طرف یکی از صخره‏ها که تورفتگی داشت، دوید. فرمانده را سریع از روی دوش خود پایین آورد و او را درون تو رفتگی گذاشت و خودش هم به سرعت در کنار او جای گرفت. فرمانده بدون اراده می‏نالید. صدای عراقی‏ها خیلی نزدیک شده بود. حبیب با التماس گفت: «حاجی! ناله نکن. متوجه ما می‏شوند.»

اما فرمانده دست خودش نبود و بی‏اختیار ناله می‏کرد. حبیب حالا به وضوح می‏توانست صدای عراقی‏ها را بشنود. هر لحظه امکان داشت که آنها همه صدای ناله‏ی فرمانده را بشنوند. تقریباً به کنار صخره رسیده بودند. آنها صحبت کنان از کنار صخره رد شدند. اگر یکی از آنها برمی‏گشت و به پشت سرش نگاه می‏کرد. حتماً آنها را می‏دید. ضربان قلب حبیب به حداکثر خود رسیده بود. سرانجام عراقی‏ها رد شدند و خطر از بیخ گوش آنها گذشت. حبیب نفسی از سر آسودگی کشید. فرمانده آرام آرام می‏نالید. حبیب پرسید: «خوبی حاجی؟ رفتند. خدا را شکر ما را ندیدند.»

این داستان از یک واقعه‏ی مستند اقتباس و براساس زندگی شهید بزرگوار حبیب رحیمی خواه از فرماندهان دلاور استان خراسان نوشته شده است.

                                                                            ادامه دارد.......

شاهد نوجوان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*********************************

مطالب مرتبط

اخلاص شهدا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.