جنگ تبوک (6)
یك مسلمان نمونه
ذو البجادین در این جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسیدند نزد رسول خدا (ص) آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پیغمبر فرمود:پوست درختى براى من بیاور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت: «اللهم حرم دمه على الكفار».
[خدایا خون او را بر كافران حرام گردان!] عبد الله با تعجب گفت:ا ى رسول خدا من كه این را نخواستم!
فرمود: وقتى براى جنگ با دشمنان دین در راه خدا بیرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گردید تو شهید هستى!
خدایا خون او را بر كافران حرام گردان.
عبد الله دیگر چیزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و بهدنبال آن تب از دنیا رفت.
نیمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان دیدند در قسمتى از بیابان و كنار خیمه لشكریان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنایى آتش به چشم مىخورد، عبد الله بن مسعود گوید: حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزدیك آن روشنایى بروم و ببینم چه خبر است؟و چون نزدیك آمد پیغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادین را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پیغمبر به میان قبر رفت و به اصحاب فرمود: برادرتان را نزدیك آورید و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمین قبر خوابانید آن گاه دست به دعا برداشت و گفت: «اللهم انى امسیت راضیا عنه فارض عنه».
[خدایا من از این مرد خوشنود و راضى هستم تو نیز از او راضى باش.]
عبد الله بن مسعود گوید: من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادین بودم!
در بازگشت پیامبر از تبوك داستان مسجد ضرار پیش آمد كه در عنوان جداگانهاى به بحث آن مىپردازیم.
تهیه و تنظیم برای تبیان: رضا سلطانی