زهرا و آخرين لحظات زندگانى پيامبر
بيمارى رسول خدا در روزهاى آخر عمرش شدّت يافت. فاطمه عليهاالسلام در كنار بستر پيامبر، چهره ى نورانى و ملكوتى پدر را مى نگريست كه از شدّت تب عرق مى ريخت. فاطمه در حالى كه به پدر نگاه مى كرد به گريه افتاد، پيامبر نتوانست ناآرامى دخترش را تحمّل كند، در گوش او سخنى گفت كه فاطمه آرام شد و لبخند زد. لبخند زهرا عليهاالسلام در آن حال شگفت آور بود. از او سؤال كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه رازى را به او فرمود؟ پاسخ داد: تا پدرم زنده است رازش را فاش نمى كنم. پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم راز آشكار شد. فاطمه گفت: پدرم به من فرمود: تو نخستين كس از اهل بيت من هستى كه به من ملحق مى شوى، و از اين رو شاد شدم. [زندگانى فاطمه ى زهرا، ص 69.] شاعران شيعى از گذشته تاكنون، اشعار فراوانى پيرامون شخصيّت فاطمه عليهاالسلام سروده اند و هر كدام با زبان شعر، به گونه اى شأن و شوكتِ آن بانوى والا را به درستى شناسانده اند. اينك توجّه خواننده ى عزيز اين نوشتار را به دو قطعه ى زير كه هر كدام شعرى سرشار از شور و شعور است، جلب مى كنم. زهراى اطهراى بضعه ى رسول تو پاك و مطهّرى اى بضعه ى رسول تو پاك و مطهّرى امّ الأئمّه، دخت نبى، جانِ حيدرى امّ الأئمّه، دخت نبى، جانِ حيدرى
نازل نموده در خُورِ شأن تو، كردگار نازل نموده در خُورِ شأن تو، كردگار آيات پر فروغ سوره ى كوثر، تو كوثرى آيات پر فروغ سوره ى كوثر، تو كوثرى
نازم به نام پاك تو، اى خسته از ستم نازم به نام پاك تو، اى خسته از ستم بر عرش حق نوشته، تو زهراى اطهرى بر عرش حق نوشته، تو زهراى اطهرى
سوگند بر بزرگى و عز و جلال تو سوگند بر بزرگى و عز و جلال تو اى امّ اب كه نگهبانِ شرعِ انورى اى امّ اب كه نگهبانِ شرعِ انورى
اى قهرمانِ عرصه ى پكيار و زندگى اى قهرمانِ عرصه ى پكيار و زندگى بر خيل حاميان ولايت، تو رهبرى بر خيل حاميان ولايت، تو رهبرى
اى رِفعتِ مقام تو بالاتر از مَلَك اى رِفعتِ مقام تو بالاتر از مَلَك در منقبت زاهل جهان جمله، برترى در منقبت زاهل جهان جمله، برترى
در جمع حوريانِ بهشت برينِ ربّ در جمع حوريانِ بهشت برينِ ربّ بر جمله سروران بهشتى، تو سرورى بر جمله سروران بهشتى، تو سرورى
زينت گرفته دفترِ خلقت، ز نام تو زينت گرفته دفترِ خلقت، ز نام تو فخرا جنان! كه توأش نيك زيورى فخرا جنان! كه توأش نيك زيورى
بيگانه از خداى ندانسته ام تو را بيگانه از خداى ندانسته ام تو را زيرا جمال جلوه ى حقّ را تو مظهرى زيرا جمال جلوه ى حقّ را تو مظهرى
«اكبر» بر اين كلام كند افتخار و بس «اكبر» بر اين كلام كند افتخار و بس اى بضعه ى رسول، تو پاك و مطهّرى اى بضعه ى رسول، تو پاك و مطهّرى
راز آن شب خاموش
ماه آن شب خموش و سرگردان ماه آن شب خموش و سرگردان روى صحرا و دشت مى تابيد روى صحرا و دشت مى تابيد
نور غم رنگِ حزن پرورِ ماه نور غم رنگِ حزن پرورِ ماه همه جا را نموده بود سپيد همه جا را نموده بود سپيد
دانه دانه ستاره بر رخ چرخ دانه دانه ستاره بر رخ چرخ همچو اشك يتيم مى لرزيد همچو اشك يتيم مى لرزيد
خواب، گسترده بود خاموشى خواب، گسترده بود خاموشى بر جهان، پرده ى فراموشى بر جهان، پرده ى فراموشى
مرغ شب آرميده بود آرام مرغ شب آرميده بود آرام چشم ايّام رفته بود به خواب چشم ايّام رفته بود به خواب
سايه ى نخلها به چهره ى نور سايه ى نخلها به چهره ى نور از سياهى كشيده بود حجاب از سياهى كشيده بود حجاب
باد در جستجوى گمشده اى باد در جستجوى گمشده اى چرخ مى زد چو عاشقى بى تاب چرخ مى زد چو عاشقى بى تاب
غرق، شهر مدينه سرتاسر غرق، شهر مدينه سرتاسر در سكوتى عميق و رعب آور در سكوتى عميق و رعب آور
مى كشيد انتظار، خاك آن شب مى كشيد انتظار، خاك آن شب مقدم تازه ميهمانى را مقدم تازه ميهمانى را
مى ربود از كف گران مردى مى ربود از كف گران مردى آسمان همسر جوانى را آسمان همسر جوانى را
آتش مرگ مادرى مى سوخت آتش مرگ مادرى مى سوخت دلِ اطفالِ خسته جانى را دلِ اطفالِ خسته جانى را
مردم آرام ليك آهسته مردم آرام ليك آهسته نوحه گر چند طفل دلخسته نوحه گر چند طفل دلخسته
بر سرِ دوش جسم بيجانى بر سرِ دوش جسم بيجانى حمل مى شد به نقطه ى مرموز حمل مى شد به نقطه ى مرموز
همه خواهان به دل، درازى شب همه خواهان به دل، درازى شب گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
تا مگر راز شب نگردد فاش تا مگر راز شب نگردد فاش نبرد پى به راز شب، دل روز نبرد پى به راز شب، دل روز
راز شب بود پيكر زهرا راز شب بود پيكر زهرا كه شب آغوشِ خاك گشتش جا كه شب آغوشِ خاك گشتش جا
راز شب بود بانويى معصوم راز شب بود بانويى معصوم كه چو او مردى از زمانه نزاد كه چو او مردى از زمانه نزاد
هيجده ساله بانويى پر شور هيجده ساله بانويى پر شور كه سيه كرده چهره ى بيداد كه سيه كرده چهره ى بيداد
بانويى كز سخن به محضرِ عام بانويى كز سخن به محضرِ عام ريخت آتش به جانِ استبداد ريخت آتش به جانِ استبداد
بانويى شير دل، دلير و شجاع بانويى شير دل، دلير و شجاع كه نمود از حقوق خويش دفاع كه نمود از حقوق خويش دفاع
گر چه زن بود، ليك مردانه گر چه زن بود، ليك مردانه از قيام آتشى عظيم افروخت از قيام آتشى عظيم افروخت
شعله اى بركشيد از دل خويش شعله اى بركشيد از دل خويش كه سيه خرمنِ ستم را سوخت كه سيه خرمنِ ستم را سوخت
درس احقاقِ حق و دفع ستم درس احقاقِ حق و دفع ستم به جهان و جهانيان آموخت به جهان و جهانيان آموخت
مردم خفته را ز خواب انگيخت
آبروى ستمگران را ريخت
آبروى ستمگران را ريخت
آبروى ستمگران را ريخت