مدیر مدرسه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مدیر مدرسه - نسخه متنی

جلال آل احمد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خواهند ديدو تمام طول راه در ين خجالت خواهند ماند و ديگر دير نخواهند آمد .يک

سياهي ازته جاده ي جنوبي پيداشد .جوانک بريانتين زده بود

.

مسلما او هم مرا مي

ديد ، ولي آهسته ترا ز آن مي آمد که يک معلم تاخير کرده جلوي مديرش مي آمد

.

جلوتر

که آمد حتي شنيدم که سوت مي زد

.

اما بي انصاف چنان سلانه سلانه مي آمد که

ديدم جاي هيچ جاي گذشت نيست

.

اصلا محل سگ به من نمي گذاشت

.

داشتم از

کوره در مي رفتم که يک مرتبه احساس کردم تغييري در رفتار خود داد و تند کرد .

به خير گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقي مي افتاد .سلام که کرد مثل اين که

مي خواست چيزي بگويد که پيش دستي کردم :

- بفرماييد آقا

.

بفرماييد ، بچه ها منتظرند .

واقعا به خير گذشت

.

شايد اتوبوسش دير کرده

.

شايد راه بندان بوده ؛ جاده

قرق بوده و باز يک گردن کلفتي از اقصاي عالم مي آمده که ازين سفره ي مرتضي

علي بي نصيب نماند .به هر صورت در دل بخشيدمش

.

چه خوب شد که بدوبي راهي

نگفتي ! که از دور علم افراشته ي هيکل معلم کلاس چهارم نمايان شد .

از همان ته مرا ديده بود

.

تقريبا مي دويد .تحمل اين يکي را نداشتم .« بدکاري

مي کني

.

اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توي دفتر نشستم و خودم را

به کاري مشغول کرد م که هن هن کنان رسيد

.

چنان عرق از پيشاني اش مي ريخت

که راستي خجالت کشيدم

.

يک ليوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ي

خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم :

- «عوضش دو کيلو لاغر شديد .»

برگشت نگاهي کرد و خنده اي و رفت .ناگهان ناظم از دروارد شد و از را ه نرسيده گفت :

- ديد يد آقا ! اين جوري مي آند مدرسه

.

اون قرتي که عين خيالش هم نبود آقا !

اما اين يکي ..»

از او پرسيدم :

- «انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند ؟»

- «بله آقا

.

کلاس سه ورزش دارند

.

گفتم بنشينند ديکته بنويسند آقا

.

معلم

حساب پنج و شش هم که نيومده آقا .»

در همين حين يکي از عکس هاي بزرگ دخمه هاي هخامنشي را که به ديوار کوبيده

بود پس زد و :

- «نگاه کنيد آقا ...»

روي گچ ديوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشيانه علامت داس کشيده

بودند

.

همچنين دنبال کرد :

« از آثار دوره ي اوناست آقا

.

کارشون همين چيزها بود

.

روزنومه بفروشند .

تبليغات کنند و داس چکش بکشند آقا

.

رييس شون رو که گرفتند چه جوني کندم آقا

تاحالي شون کنم که دست وردارند آقا

.

و از روي ميز پريد پايين .»

-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»

- «آره آقا ، پس چي ! يکي همين آقازاده که هنوز نيومده آقا

.

هر روز نيم ساعت

تاخير داره آقا

.

يکي هم مثل کلاس سه .»

- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردي ؟»

- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ي کي بگه ؟ آخه آقا در ميان تو روي آدم مي گند

جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شد ه آقا

.

کتک و کتک کاري !»

و بعد يک سخنراني که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور

از بين برده اند که نه انجمني ، نه کمکي به بي بضاعت ها ؛ و از اين حرف ها .

بعد از سخنراني آقاي ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتاد -

م که بروم سراغ اتاق خودم

.

در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوي خاک نم کشيد ه-

اش اخت مي کردم که آخرين معلم هم آمد

.

آمدم توي ايوان و با صداي

بلند ، جوري که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدازدم و گفتم با قلم قرمز برا ي آقا

يک ساعت تاخير بگذارند .





?



روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم

.

هنوز از پشت ديوار نپيچيده بودم که صداي

سوز و بريز بچه ها به پيشبازم آمد

.

تند کردم

.

پنج تا از بچه ها توي ايوان به

خودشان مي پيچيدند و ناظم ترکه اي به دست داشت و به نوبت به کف دست شان مي -

زد .بچه ها التماس مي کردند ؛ گريه مي کردند؛ اما دست شان را هم دراز مي کردند .

نزديک بود داد بزنم يا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف

.

پشتش به من بود

و من را نمي ديد .ناگهان زمزمه اي توي صف ها افتاد که يک مرتبه مرا به صرافت

انداخت که در مقام مديريت مدرسه ، به سختي مي شود ناظم را کتک زد

.

اين بود

که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا

.

ناظم ، تازه متوجه من شده بود

درهمين حين دخالتم را کردم و خواهش کردم اين بار همه شان را به من ببخشند

.

نمي دانم چه کار خطايي از آنها سر زده بود که ناظم را تا اين حد عصباني کرده بود .

بچه ها سکسکه کنان رفتند توي صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها

و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند

.

نگاهي به ناظم انداختم که

تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالي که داشت ، ممکن بود گردن يک کدام -

شان را بشکند

.

که مرتبه براق شد :

-« اگه يک روز جلو شونو نگيريد سوارتون مي شند آقا

.

نمي دونيد چه قاطرهاي

چموشي شده اند آقا .»

مثل بچه مدرسه اي ها آقا آقا مي کرد

.

موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را

پرسيدم

.

خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برايش آب بياورد .

ياد م هست آن روز نيم ساعتي براي آقاي ناظم صحبت کردم

.

پيرانه

.

و او جوان

بود و زود مي شد رامش کرد

.

بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .



?



در همان هفته ي اول به کارها وارد شد م

.

فرداي زمستان و نه تا بخاري زغال سنگي

و روزي چهار بار آب آوردن و آب و جاروي اتاق ها با يک فراش جور در نمي آيد .

يک فراش ديگر از اداره ي فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بوديم .بعد-

از ظهرها را نمي رفتم

.

روزهاي اول با دست و دل لرزان ، ولي سه چهار روزه

جرات پيدا کردم .احساس مي کردم که مدرسه زياد هم محض خاطر من نمي گردد .

کلاس اول هم يکسره بود و به خاطر بچه هاي جغله دلهره اي نداشتم

.

در بيابان هاي

اطراف مدرسه هم ماشيني آمد و رفت نداشت و گرچه پست و بلند بود اما به هر

صورت از حياط مدرسه که بزرگ تر بود

.

معلم ها هم ، هر بعد از ظهري دوتاشان به

نوبت مي رفتند يک جوري باهم کنار آمده بودند.و ترسي هم از اين نبود که بچه ها از

علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند .يک روز هم بازرس آمد و نيم ساعتي پيزر لاي پالان هم

گذاشتيم و چاي و احترامات متقابل ! و در دفتر بازرسي تصديق کرد که مدرسه «

با وجود عدم وسايل » بسيار خوب اداره مي شود

.

بچه ها مدام در مدرسه زمين

مي خوردند ، بازي مي کردند ، زمين مي خوردند

.

مثل اينکه تاتوله خورده بودند .

ساده ترين شکل بازي هايشان در ربع ساعت هاي تفريح ، دعوا بود

.

فکر مي کردم علت اين همه زمين خوردن شايد اين باشد که بيش تر شان کفش حسابي

ندارند

.

آنها هم که داشتند ، بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتي راه بروند .اين

بودکه روزي دو سه بار ، دست و پايي خراش بر مي داشت .پرونده ي برق و تلفن

مدرسه را از بايگاني بسيار محقر مدرسه بيرون کشيده بودم و خوانده بودم

.

اگر يک

خرده مي دويدي تا دوسه سال ديگر هم برق مدرسه درست مي شد و هم تلفنش .دوباره

سري به اداره ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقايي که دورادور در اداره ي

برق و تلفن داشتم ، يکي دو بار رو انداختم که اول خيال مي کردند کار خودم را

مي خواهم به اسم مدرسه راه بيندازم و ناچار رها کردم

.

اين قدر بود که اداي وظيفه

اي مي کرد .مدرسه آب نداشت

.

نه آب خوراکي و نه آب جاري

.

با هرز-

اب بهاره ، آب انبار زير حوض را مي انباشتند که تلمبه اي سرش بود و حوض را با همان

پر مي کردند و خود بچه ها

.

اما براي آب خوردن دو تا منبع صد ليتري داشتيم

از آهن سفيد که مثل امامزاده اي يا سقا خانه اي دو قلو ، روي چهار پايه کنار حياط بود

و روزي دو بار پر و خالي مي شد

.

اين آب را از همان باغي مي آورديم که

رديف کاج هايش روي آسمان ، لکه ي دراز سياه انداخته بود .البته فراش مي آورد .

با يک سطل بزرگ و يک آب پاش که سوراخ بود و تا به مدرسه مي رسيد ، نصف شده

بود

.

هردورا از جيب خودم دادم تعميرکردند.يک روز هم مالکمدرسه آمد.پيرمردي

موقر و سنگين که خيال مي کرد براي سرکشي به خانه ي مستاجر نشينش آمده

.

از

در وارد نشده فريادش بلند شد و فحش را کشيد به فراش و به فرهنگ که چرا بچه ها

ديوار مدرسه را با زغال سياه کرده اند واز همين توپ و تشرش شناختمش .کلي با

او صحبت کرديم البته او دو برابر سن من را داشت

.

برايش چاي هم آورديم و با

معلم ها آشنا شد و قول ها داد و رفت

.

کنه اي بود

.

درست يک پيرمرد

.

يک ساعت

ونيم درست نشست

.

ماهي يک بار هم اين برنامه را داشتند که بايست پيهش را به تن

مي ماليدم .اما معلم ها

.

هر کدام يک ابلاغ بيست و چهار ساعته در دست داشتند

، ولي در برنامه به هر کدام شان بيست ساعت در س بيشتر نرسيده بود

.

کم کم قرار

شد که يک معلم از فرهنگ بخواهيم و به هر کدام شان هجده ساعت درس بدهيم ، به

شرط آنکه هيچ بعد از ظهري مدرسه تعطيل نباشد

.

حتي آن که دانشگاه مي رفت

مي توانست با هفته اي هجده ساعت درس بسازد

.

و دشوارترين کار همين بود که

با کدخدا منشي حل شد و من يک معلم ديگر از فرهنگ خواستم .





?



اواخر هفته ي دوم ، فراش جديد آمد

.

مرد پنجاه ساله اي باريک و زبر و زرنگ که

شبکلاه مي گذاشت و لباس آبي مي پوشيد و تسبيح مي گرداند و از هر کاري سر رشته

داشت .آب خوردن را نوبتي مي آوردند

.

مدرسه تر وتميز شد و رونقي گرفت .

فراش جديد سرش توي حساب بود .هر دو مستخدم با هم تمام بخاري را راه انداختند و

يک کارگر هم براي کمک به آنها آمد

.

فراش قديمي را چهار روز پشت سر هم ،

سر ظهر مي فرستاديم اداره ي فرهنگ و هر آن منتظر زغال بوديم .هنوز يک هفته از

آمد ن فراش جديد نگذشته بودکه صداي همه ي معلم ها در آمده بود

.

نه به هيچ -

کدامشان سلام مي کرد و نه به دنبال خرده فرمايش هايشان مي رفت

.

درست است

که به من سلام مي کرد ، اما معلم ها هم ، لابد هر کدام در حدود من صاحب فضايل و عنوان

و معلومات بودند که از يک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند

.

اما انگار نه انگار

.

بدتر از همه اين که سر خر معلم ها بود

.

من که از همان اول ، خرجم را

سوا کرده بودم و آن ها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بيکاري در دفتر را روي

خودشان ببندند و هر چه مي خواهند بگويند و هر کاري مي خواهند بکنند

.

اما او در

فاصله ي ساعات درس ، همچه که معلم ها مي آمدند ،مي آمد توي دفتر و همين طوري

گوشه ي اتاق مي ايستاد و معلم ها کلافه مي شدند

.

نه مي توانستند شلکلک هاي معلمي-

شان را در حضور او کنار بگذارند و نه جرات مي کردند به او چيزي بگويند

.

بد

زبان بود و از عهده ي همه شان بر مي آمد

.

يکي دوبار دنبال نخود سياه فرستاده

بودندش

.

اما زرنگ بود و فوري کار را انجام مي داد و بر مي گشت

.

حسابي موي

دماغ شده بود .ده سال تجربه اين حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع

ساعت هاي تفريح نتوانند بخندند ، سر کلاس ، بچه هاي مردم را کتک خواهند زد .اين

بود که دخالت کردم

.

يک روز فراش جديد را صدا زدم

.

اول حال وا حوالپرسي

و بعد چند سال سابقه دارد و چند تا بچه و چه قد رمي گيرد ..

.

که قضيه حل شد .

سي صد و خرده اي حقوق مي گرفت

.

با بيست و پنج سال سابقه

.

کا راز همين جا خراب بود

.

پيدا بود که معلم ها حق دارند اورا غريبه بدانند

.

نه ديپلمي ، نه کاغذ پاره اي ، هر چه باشد يک فراش که بيشتر نبود ! وتازه قلدر هم بود

و حق هم داشت

.

اول به اشاره و کنايه و بعد با صراحت بهش فهماندم که گر چه

معلم جماعت اجر دنيايي ندارد ، اما از اوکه آدم متدين و فهميده اي است بعيد است و از

اين حرف ها ..

.

که يک مرتبه پريد توي حرفم که :

-« اي آقا ! چه مي فرماييد ؟ شما نه خودتون اين کاره ايد و نه اينارو مي شناسيد .

امروز مي خواند سيگار براشون بخرم ، فردا مي فرستنم سراغ عرق .

من اين ها رو مي شناسم .»

راست مي گفت

.

زودتر از همه، او دندان هاي مرا شمرده بود

.

فهميده بود که

در مدرسه هيچ کاره ام .مي خواستم کوتاه بيايم ، ولي مدير مدرسه بود نو درمقابل يک

فراش پررو ساکت ماندن !..

.

که خر خر کاميون زغال به دادم رسيد

.

ترمز که کرد و صدا خوابيد گفتم :

-« اين حرف ها قباحت داره

.

معلم جماعت کجا پولش به عرق مي رسه ؟

حالا بدو زغال آورده اند

.

و همين طور که داشت بيرون مي رفت ، افزودم :

دو روز ديگه که محتاجت شد ند و ازت قرض خواستند با هم رفيق مي شيد .»

و آمدم توي ايوان

.

در بزرگ آهني مدرسه را باز کرده بودند وکاميون آمده بود تو

و داشتند بارش را جلوي انبار ته حياط خالي مي کردند و راننده ، کاغذي به دست

ناظم داد که نگاهي به آن انداخت و مرا نشان داد که در ايوان بالا ايستاده بودم و فرستادش بالا .

کاغذش را با سلام به دستم داد

.

بيجک زغال بود .رسيد رسمي اداره ي فرهنگ

بود در سه نسخه و روي آن ورقه ي ماشين شده ي « باسکول » که مي گفت

کاميون و محتوياتش جمعا دوازده خروار است .اما رسيدهاي رسمي اداري فرهنگ

ساکت بود ند

.

جاي مقدار زغالي که تحويل مدرسه داده شده بود ، در هر سه نسخه

خالي بود

.

پيدا بود که تحويل گيرند ه بايد پرشان کند

.

همين کار را کردم .

اوراق را بردم توي اتاق و با خودنويسم عدد را روي هر سه ورق نوشتم و امضاء

کردم و به دست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم :

- «اگر مهر هم بايست زد ، خودت بزن بابا .»

و رفتم سراغ کارم که ناگهان در باز شد و ناظم آمد تو ؛ بيجک زغال دستش بود و :

- «مگه نفهميدين آقا ؟ مخصوصا جاش رو خالي گذاشته بودند آقا ....»

نفهميده بودم

.

اما اگر هم فهميده بودم ، فرقي نمي کرد و به هر صورت از چنين

کودني نا به هنگام از جا در رفتم و به شدت گفتم :

- «خوب ؟»

- «هيچ چي آقا ...

.

رسم شون همينه آقا

.

اگه باهاشون کنار نياييد کار-

مونو لنگ مي گذارند آقا ....»

که از جا در رفتم

.

به چنين صراحتي مرا که مدير مدرسه بودم در معامله شرکت

مي داد

.

و فرياد زدم :

- «عجب ! حالا سرکار براي من تکليف هم معين مي کنيد ؟..

.

خاک بر

سر اين فرهنگ با مديرش که من باشم ! برو ورقه رو بده دست شون ، گورشون رو

گم کنند

.

پدر سوخته ها ...»

چنان فرياد زده بودم که هيچ کس در مدرسه انتظار نداشت

.

مدير سر به زير و پا

به راهي بودم که از همه خواهش مي کردم و حالا ناظم مدرسه ، داشت به من ياد مي داد

که به جاي نه خروار زغال مثلا هجده خروار تحويل بگيرم و بعد با اداره ي فرهنگ

کنار بيايم

.

هي هي !....تا ظهر هيچ کاري نتوانستم بکنم ، جز اينکه چند بار

متن استعفا نامه ام را بنويسم و پاره کنم ..

.

قدم اول را اين جور جلوي پاي آدم مي گذارند .





?

/ 6