عناوين اوليه و عناوين ثانويه
يك اصطلاح خيلي خوبي علماي خودمان دارند ، مي گويند عناوين اوليه داريم و عناوين ثانويه . مقصودشان اينست كه هر چيزي خودش به خودي خود يك نام و عنواني دارد ، يعني صفتي بر آن صدق مي كند [ ولي گاهي عنوان ديگري بر آن عارض مي شود ] مثل اينكه زيد به خودي خود انسان است ، ولي گاهي اوقات يك عنوان ثانوي بر آن عارض مي شود ، يعني يك صفت ديگري غير از صفت اوليه اش پيدا مي كند ، مثلا زيد انسان ، انسان عالم است ، يا انسان است ، انسان ظالم است . اين عنوان ديگري كه روي او مي آيد ، يك عنوان ثانوي است .ثانوي يعني درجه دوم . ممكن است ثالثي و رابعي و خامسي و . . . هم داشته باشد . درست مثل انساني كه چند شغل دارد ، به اعتبار اولي زيد پسر عمرو است ، ولي استاد دانشگاه هم هست ، و در همان حال رئيس مجلس هم هست ، و در همان حال رئيس يك شركت هم هست ، عناوين مختلف دارد . آنوقت مي گويند هر شيئي به اعتبار هر عنواني كه بر آن عارض مي شود يك حكم پيدا مي كند . مثلا اگر از ما بپرسند كه آيا گوسفند حلال گوشت است يا حرام گوشت ، مي گوئيم حلال گوشت . بعد مي پرسند كه آيا خوك حلال گوشت است ، يا حرام گوشت ؟ مي گوئيم حرام گوشت . عنوان اولي گوسفند حلال گوشتي است ، و عنوان اولي خوك حرام گوشتي . ولي همين حلال گوشت به يك عنوان ثانوي مي شود حرام . فرض كنيد مال غير باشد ، به اعتبار اينكه مملوك غير است خوردن گوشتش حرام مي شود ، چون دزدي است . پس اين گوسفند از جنبه حلال گوشتي حلال است ولي از جنبه اينكه مال غير است خوردن گوشتش حرام است . و گوشت خوك كه حرام است ،در جاي ديگر حلال مي شود . مثلا موقعي كه شخص در يك مخمصه اي گرفتار باشد كه حياتش بستگي به آن داشته باشد نه تنها حلال مي شود بلكه خوردن آن واجب هم مي شود ، يعني اگر نخورد و تلف شود كار حرامي مرتكب شده است. و امثال اينها كه از اين مثالها زياد داريم . گاهي مي خواهيم روي فعل حساب كنيم و گاهي روي خصلت . اگر بخواهيم روي خصلت حساب كنيم ، در مبناي هگل يا در مبناي سارتر و اشخاصي كه مي گويندمعياري براي اخلاق جز پسند و انتخاب انسان وجود ندارد ، اخلاق و خوي امري نسبي مي شود ، ولي از اين مسلكها كه بگذريم ، اخلاق به عنوان يك خصلت و خوي را مي توان امر ثابتي شمرد ، اما فعل اخلاقي را نه .مثال به عفاف و عفت
آنهايي كه معتقدند اخلاق نسبي است مي گويند مثلا يك روزي عفاف در يك جامعه هايي خوب بود - برحسب احتياج و وضع آن جامعه ها - زيرا زندگي ، زندگي كشاورزي بود و زندگي كشاورزي اينطور اقتضاء مي كرد كه وضع خانواده به شكل مستقل و جدايي باشد و زن در داخله زندگي مرد باشد ، منفعت و مصلحت اين طور اقتضاء مي كرد و ناچار هر چه كه بيشتر بر اصول عفاف تأكيد مي شد بهتر بود ، ولي بعد زندگي ماشيني آمد و زن به متن اجتماع و داخل كارخانه ها كشيده شد .عفاف يك روزي خلق خوبي بود و امروز خلق خوبي نيست . ولي اين حرف روي اين مبنايي كه ما گفتيم غلط است . عفاف و پاكدامني به عنوان يك حالت نفساني يعني : رام بودن قوه شهواني تحت حكومت عقل و ايمان ، تحت تأثير قوه شهواني نبودن ، شره نداشتن ، از آن افرادي كه تا در مقابل يك شهوتي قرار مي گيرندبي اختيار مي شوند و محكوم غريزه خود هستند نبودن . پس عفاف همه وقت خوب است . بله ، آن فعل اخلاقي كه ما نام آن را عفت مي گذاريم مانعي ندارد كه فرق كند ، البته نه در اين مقياسي كه اينها مي گويند ، در اين مقياس هيچوقت فرق نمي كند .مثلا در اين مثالهاي معروف فقهي كه ذكر مي كنند مي گويند : زني است مريض و نياز به طبيب دارد . طبيب زن وجود ندارد و طبيب مرد هم بايد بدنش را لمس كند و احيانا در يك بيماريهايي مثل تب زا حتي با عورت زن سر و كار دارد. و فرض اين است كه جان زن در خطر است . در اين صورت مراجعه به طبيب مرد جايز است . لمس كردن و نگاه كردن بدن زن براي نامحرم يك فعل خلاف عفت است ، اما همين فعل در يك شرايط خاص جنبه غيراخلاقي بودن خود را از دست مي دهد ، ولي اين غير از اينست كه خود عفاف به عنوان يك خلق و خوي و خصلت ، ارزش خود را از دست بدهد ، ارزش آن محفوظ است ، اين فعل است كه تغيير مي كند . البته از همين جا مي شود فهميد كه فعلها و كارهايي كه بيشتر به شرايط اقتصادي و صنعتي و فني بستگي دارند ، خود فعلها زياد تغيير مي كنند ، ولي كارهايي كه كمتر به اين امور بستگي دارند مثل همين مسائل مربوط به عفاف و ستر و پوشش زياد تغيير نمي كنند. تغييرات يا مربوط به جمعيت است يا شرايط اقتصادي و فني كه اينها تغييري در اين جهت ايجاد نمي كنند . اين مسائل مربوط به نوع ارتباطي است كه دو جنس مي توانند با هم داشته باشند ، و جاذبه اي كه اين دو جنس نسبت به يكديگر دارند . چون اصول ، ثابت استفعل اخلاقيش هم هميشه يكنواخت است . بنابراين مسئله فعل اخلاقي و خوداخلاق را بايد از يكديگر تفكيك كرد . آنهايي كه تبليغ اخلاق مي كنند دو كار بايد بكنند : از نظر توصيه كردن به خود خلق و خويها بايد آنها را به عنوان امور مطلق توصيه كنند ،كه مذاهب منحطي دارد [ تقاضاي ارسال مبلغ اسلام شده بود . از برخي نقاط جهان ] عده اي را به ژاپن فرستاده بودند كه مذاهب خودشان را معرفي كنند . مرحوم آقا شيخ عبدالكريم به آقايي كه واردتر از ديگران بود دستور داد كه به ژاپن برود .آن آقا مي گفتند من قبول نكردم چون فكر كردم شايد در بلاد كفر مردم . در نتيجه از مصر عده اي رفتند و بيست هزار نفر مسلمان سني شدند . اين ، حساب نكردن كار است .مثال به راستي
از اينجور حساب نكردن ها زياد داريم . فعلي را كه اخلاقي است ضداخلاق مي شناسيم و فعلي را كه ضد اخلاقي است اخلاقي مي دانيم . مثلا راستي از آن جهت كه راستي است خوب است و بايد راست گفت ، و دروغ از آن جهت كه تحريف است بد است و نبايد دروغ گفت ، ولي آيا راست را در همه جا مي توان گفت و دروغ در همه جا گفتنش حرام است ؟يك جاهايي قطعا دروغ گفتن واجب است . و چيز عجيبي است كه اخيرا عده اي به سعدي حمله مي كنند كه [ او گفته است ] دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است . بسيار حرف درستي است . ولي عده اي مي گويند كسي كه دروغ مي گويد لابد مصلحتي را در نظر دارد .نه ، دروغ منفعت آميز غير از دروغ مصلحت آميز است . راست را انسان چرا مي خواهد بگويد ؟ براي مصلحت اجتماع . دروغ را چرا نبايد گفت ؟ چون برخلاف مصلحت اجتماع است . ولي اگر يك جايي همان دروغ به مصلحت اجتماع و فرد باشد ، بديهي است كه بايد آن را گفت .خيلي ها از جمله موسيو جردن رئيس كالج آمريكايي ها حمله كرده اند به سعدي كه چرا گفته است دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است . همين طور زردشتي ها حمله مي كنند به سعدي كه چرا اين جمله را گفته است . محيط طباطبائي يك وقت مقاله اي نوشته بودكه در هند - كه قبلا در آنجا فارسي خيلي معمول بود - وقتي انگليسي ها آمدند ، از جمله كتابهايي كه تدريس آن را در مدارس ممنوع كردند و زردشتي ها هم آنها را تأييد مي كردند " گلستان سعدي " بود چرا كه اخلاق بچه ها را فاسد مي كند زيرا گفته است : " دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است " . و بعد اضافه كرده بود كه رنود مي دانستند كه اين كار علت ديگري دارد و آن اينست كه در اوايل اين كتاب حرف ديگري است :
اي كريمي كه از خزانه غيب
دوستان را كجا كني محروم
تو كه با دشمنان نظر داري
گبر و ترسا وظيفه خورداري
تو كه با دشمنان نظر داري
تو كه با دشمنان نظر داري
حديث علي عليه السلام و نظريه نسبيت اخلاق
بسم الله الرحمن الرحيم بحث ما درباره مسئله نسبي بودن اخلاق و طبعا نسبي بودن تربيت بود . بنابر نظريه اي كه مي گويد اخلاق نسبي است و در زمانهاي مختلف و در منطقه هاي مختلف و درباره افراد مختلف ، مختلف مي باشد ،ما نمي توانيم يك طرح اخلاقي براي همه افراد بشر آن هم در همه زمانها ارائه كنيم ، و هر طرح اخلاقي از طرف هر مكتبي اعم از اسلام و غير اسلام عرضه بشود بايد محدود باشد به منطقه خاص ، به زمان خاص ، به شرايط مخصوص ، و طبعا در جاي ديگر بايد چيز ديگري به جاي آن حكومت كند .ما در بحث خودمان رسيديم به اينجا كه فرق است ميان " اخلاق " و " رفتار " . اخلاق كه عبارت است از يك سلسله خصلتها و سجايا و ملكات اكتسابي كه بشر آنها را به عنوان اصول اخلاقي مي پذيرد ، يا به عبارت ديگر قالبي روحي براي انسان كه روح انسان در آن قالب و در آن كادر و طبق آن طرح و نقشه ساخته مي شود ، و چگونگي روح انسان است كه چگونه بايد باشد ، يك امر ثابت و مطلق و همگاني و هميشگي است ، ولي رفتار انسان كه عبارت است از پياده كردن همان روحيات در خارج ، در شرايط مختلف ، مختلف مي شود ، و بايد هم مختلف بشود ،و به عبارت ديگر مظاهر و مجالي اخلاق انساني در شرائط مختلف ، مختلف است ، در يك جا انسان بايد يك جور عكس العمل نشان بدهد ، در جاي ديگر جور ديگر ، نه اينكه انسان در يك جا بايد يك جور باشد و در جاي ديگر جور ديگر .خيلي فرق است بين اينكه بگوئيم بشر خودش در هر عصري يك جور بايد باشد غير از جوري كه در عصر ديگر بايد باشد ، و در هر منطقه اي يك جور بايد باشد غير از جوري كه در منطقه ديگر بايد باشد ، و اينكه بگوييم انسان مي تواند آنچنان شخصيت عالي يي داشته باشد كه در همه جا يك جور باشد ولي مظاهر رفتارش در زمانهاي مختلف و شرايط مختلف متفاوت باشد .طرح يك اشكال
ممكن است كسي بگويد : در اسلام دستورهايي هست در مورد خلقيات زن و مرد كه پاره اي از خلقيات را كه براي مرد پسنديده است براي زن ناپسند معرفي مي كند ، و برعكس پاره اي از خلقيات را كه براي زن پسنديده است براي مرد ناپسند معرفي مي نمايد .آيا از نظر اسلام مدل اخلاقي و مدل انساني زن و مرد متفاوت است ؟ يعني از نظر انسانيت ، اينها دو نوع انسان اند ؟ و از نظر اسلام دو طرح براي قالب گيري روح اينها پيشنهاد مي شود ؟ زن از نظر آنچه كه ما خلق مي ناميم در يك قالب بايد ساخته بشود و مرد در قالب ديگر ؟ اگر اينطور است پس معلوم مي شود پايه اين حرف كه خلق ، يك حقيقت مطلق و ثابتي است متزلزل است و اين سخن اساسي ندارد .اولين دليلش اين است كه در مورد زن و مرد فرق مي كند . در نهج البلاغه جمله اي هست كه ممكن است همين جمله را كسي طرح بكند . مي فرمايد : خيار خصال النساء شرار خصال الرجال . بهترين خصلتها و خويهاي زنان همان بدترين خصلتهاي مردان است ، يعني چيزهايي كه براي زن بهترين خصلت است ، براي مرد بدترين خصلت است . سه چيز را ذكر مي كند : الزهو ( تكبر ) والجبن . ( جبان بودن ، ترسو بودن ) والبخل ( بخيل و ممسك بودن ) . مي دانيم كه تكبر يك خلق بسيار بد معرفي شده است و حتي از نظر رواني يك نوع بيماري رواني تلقي مي شود . جبن و ترس هم كه معلوم است ، ضعف و ناتواني است . بخل و امساك هم كه پول دوستي و مال دوستي است . اينها كه براي مردها بدترين خلق و خويهاست ، در نهج البلاغه مي گويد بهترين خلق و خوي زن است و زن بايد اين خلقها را داشته باشد . اين چطور مي شود؟ بعد حضرت توضيحي مي دهند كه اين توضيح مشكل را حل مي كند. فاذا كانت المرأش مزهوش لم تمكن من نفسها . زن وقتي كه متكبر باشد ، مرد بيگانه را به خود راه نمي دهد ، و به عبارت ديگر ميان خود و ميان مرد بيگانه حريم و دور باش ايجاد مي كند . واذا كانت بخيلة حفظت مالها و مال بعلها . اگر ممسك باشد مال خود و شوهر را نگهداري مي كند . واذا كانت جبانة فرقت من كل شي ء يعرض لها ( 1 ) . و اگر ترسو و جبان باشد از هر حادثه اي كه پيش مي آيد كنار مي كشد و احتياط مي كند .پاسخ
ابتدا مطلبي را عرض مي كنم ، اگر چه اگر اين مطلب را بگويم ممكن است خيال كنيد كه من مي خواهم بگويم كه اين حديث چندان قوي نيست . ولي اينطور نيست . ما بايد ببينيم كه اين جمله ، اولا معني و مفهوم واقعيش چيست و حضرت چه مي خواهد بگويد ؟ثانيا آيا با ساير تعليماتي كه در متن اسلام هست و از آن جمله كلمات خود ايشان وفق مي دهد يا نه ؟ مقدمه اي كه مي خواهم عرض كنم اين است : تعبيري دارند علماي ادب - و غير علماي ادب هم اين حرف را مي زنند - و آن اين است كه مي گوينددر تعبيرات زبان عربي ( در فارسي هم لابد هست ، و در هر زباني هست ، چون در واقع مربوط به بشر است نه مربوط به يك زبان خاص ) در الفاظي كه مربوط به حالات رواني انسان است ، گاهي لفظ را به كار مي برند نه به اعتبار خود آن حالت رواني ، بلكه به اعتبار اثري كه معمولا در آن حالت رواني از انسان سرمي زند. مثلا مهرباني . خود مهرباني يا رحم ( در زبان عربي ) يك حالت رواني است ، و احساسي است در انسان . گاهي اين كلمه به كار برده مي شود در مورد خود اين احساس به1. نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت . 226 .