تبیان، دستیار زندگی
فرمانده ی گردان به همه ی بچّه ها گفته بود: وقتی از میدان مین گذشتید، به سمت چپ و راست بروید. اگر عراقی ها متوجهتان نشدند، تیراندازی نکنید؛ مگر به دستور من.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جالب ترین صحنه آزادی خرمشهر

قسمت دوم


فرمانده ی گردان به همه ی بچّه ها گفته بود: وقتی از میدان مین گذشتید، به سمت چپ و راست بروید. اگر عراقی ها متوجهتان نشدند، تیراندازی نکنید؛ مگر به دستور من. وقتی هم تیراندازی می کنید، توأم با فریاد «الله اکبر» باشد تا صدای «الله اکبر» و شلیک گلوله هایتان، دل دشمن را بلرزاند.


خاطرات منتشر نشده از فتح خرمشهر

برای مشاهده قسمت اول کلیک کنید.

...

از یک سنگری، به طرف ما تیراندازی کرد و یکی از بچّه ها را به شهادت رساندند. سنگری که از آن به طرف ما تیراندازی شده بود، در هشت متری ما قرار داشت. در اثر تیراندازی ما، یکی از عراقیها کشته شد و عراقی دیگر خودش را تسلیم کرد.

به پیشروی ادامه دادیم؛ البته با احتیاط بیشتر. همین طور که جلو می رفتم، متوجّه شدم از بچّه های تیپ امام حسین(ع) جدا مانده ام و بین بچّه های تیپ نجف اشرف هستم. چاره ای نبود؛ تا روشن شدن هوا باید دنبالشان می رفتم. فرمانده ی گردان مرتّب با بیسیم تماس می گرفت و وضعیت منطقه را به قرارگاه گزارش می داد.

هوای منطقه، شرجی و خیلی گرم بود. مرتّب تشنه ی مان می شد. به همین جهت، به هر سنگری که می رسیدیم، اول به سراغ آب می رفتیم. بعضی از بچّه ها می گفتند: «این آبها را نخورید؛ شاید مسموم باشند.»

ما هم جواب می دادیم: «این بیچاره ها چنان گیر افتادند که فرصت فرار نداشتند؛ چطور ممکن است آب را مسموم کرده باشند؟»

تانکهای خودی، شبانه جلو می آمدند و پشت خاکریزهای فتح شده مستقر می شدند. هر گوشه ی منطقه ی عملیاتی را که نگاه می کردیم، شعله های آتش، از تانکها، نفربرها و خودروها و سنگرهای دشمن زبانه می کشید.

بعد از مدّتی پیاده روی، به محل مورد نظر رسیدیم و پشت خاکریزی مستقر شدیم. همه ی بچّه ها، به صورت آماده، روی خاکریز نشسته بودند. هوا گرگ و میش بود. دقایقی بعد که هوا روشن شد، خرّمشهر را دیدیم. ما به اول خرّمشهر رسیده بودیم. تعداد زیادی خانه های سازمانی ویرانه، در سمت راست ما قرار داشت و در روبه روی ما نیز خرّمشهر عزیز. در همین بین، تعداد قابل توجهی از نیروهای دشمن، با اسلحه، خودرو و چند دستگاه تانک و نفربر به ما نزدیک شدند و خودشان را تسلیم کردند.

هوا گرگ و میش بود. دقایقی بعد که هوا روشن شد، خرّمشهر را دیدیم. ما به اول خرّمشهر رسیده بودیم. تعداد زیادی خانه های سازمانی ویرانه، در سمت راست ما قرار داشت و در روبه روی ما نیز خرّمشهر عزیز. در همین بین، تعداد قابل توجهی از نیروهای دشمن، با اسلحه، خودرو و چند دستگاه تانک و نفربر به ما نزدیک شدند و خودشان را تسلیم کردند.

ساعت 9 صبح بود که ماشین های تدارکات، با آب یخ، آبمیوه و کمپوت، از گرد راه رسیدند و حسابی ما را ساختند.

عراقیها تا عصر آن روز، در خانه های اطراف شهر بودند و با تاریک شدن هوا، مواضع خود را ترک کرده، به درون شهر رفتند. من و جواد قربانعلی گشتی در اطراف زدیم. داخل بعضی از خانه های اطراف خرمشهر- که عراقیها به تازگی از آنها عقب نشینی کرده بودند – هنوز یخهای داخل فلاسکها آب نشده بود. عراقیها در ساختمانهایی که مستقر شده بودند، از تمام امکانات منازل شهر استفاده می کردند؛ یخچال، ظروف چینی، تلویزیون، تختخواب و...

عراقیها در اطراف خرّمشهر هر چیزی را که به دستشان رسیده بود، توی زمین کاشته بودند. میلگرد، تیرآهن، بشکه و حتی ماشینهای سبک را به صورت عمودی، در زمین فرو کرده بودند تا ما نتوانیم در منطقه چترباز پیاده کنیم.

در کنار جادّه ی شملچه – بصره، کارخانه های زیادی بود که با جواد رفتیم و تعدادی از کارخانه ها و سالنهای آنها را دیدیم. یکی از کارخانه ها، کارخانه ی یخچال سازی بود و دیگری کارخانه ی ماشین لباسشویی. تمام وسایل کارخانه را برده بودند و بقیه را که مانده بود، به آتش کشیده بودند روی دیوار خانه ها، جملات عربی مثل «البع طریقنا» ، «قادسیة صدّام» و... نوشته بودند.

خاطرات منتشر نشده از فتح خرمشهر

به حول و قوّه ی الهی، محاصره ی خرّمشهر کامل شده بود و عراقیها هیچ راه پشتیبانی و یا فراری نداشتند. تنها راه آنها، عبور از اروند رود و عقب نشینی به داخل عراق بود. عبور از اروند، به این سادگی ها میّسر نبود نیروهای دشمن که فهمیده بودند شهر کاملاً محاصره شده، با تجهیزات کامل می آمدند و خودشان را تسلیم می کردند. از صبح روز بعد نیز بچّه ها گروه گروه می رفتند داخل شهر و نیروهای دشمن را اسیر کرده، به خارج شهر منتقل می کردند. نخست پیراهن اسرا را از تنشان بیرون می آوردیم تا تشخیص داده شوند. تعداد اسرا به قدری زیاد بود که برای انتقال آنها، ماشین به اندازه ی کافی نبود و هر چه ماشین داشتیم، برای انتقال اسرا مورد استفاده قرار می گرفت.

بچّه ها کم کم از مناطق مختلف به سمت مرکز شهر پیشروی می کردند. من و جواد هم به همراه گروهی از برادران رزمنده، به سمت گمرگ خرّمشهر در حال پیشروی بودیم. در گمرگ شهر نیروهای دشمن شدیداً مقاومت می کردند. شدّت تیراندازی عراقیها به قدری زیاد بود که امکان پیشروی نبود. هر کس هم که از پشت ساختمان ها بیرون می آمد، تیر می خورد تا این که دو دستگاه از تانکهای خودی آمدند و ما می توانستیم با پشتیبانی آنها، پیشروی خود را به سمت اروندرود ادامه دهیم. در همین بین، یکی از بچّه ها که جلوتر بود، حدود 30 نفر از عراقیها را اسیر کرد و تحویل دسته ی ما داد.

در این گیرودار، به چند نفر خبرنگار برخورد کردیم که خیلی دل داشتند. در مناطقی که ما به صورت خمیده و در حال تیراندازی می دویدیم، آنها سرپا و با آرامش خاطر مشغول فیلمبرداری بودند. خدا خیرشان بدهد که با ایثار و از خودگذشتگی غیرقابل توصیفی، لحظات فتح و نصر را ثبت و ضبط می کردند.

بعد از مدّتی درگیری شدید، گمرگ خرّمشهر نیز از وجود نیروهای دشمن پاکسازی شد. گروه کثیری از آنها به اسارت درآمدند، گروهی کشته شدند و تعدادی هم که قصد فرار داشتند، در آبهای اروند رود غرق شدند.

بعد از پاکسازی گمرک، وارد خیابانهای خرّمشهر شدیم. هیچ کس نمی دانست که آیا خرّمشهر کاملاً آزاد شده است یا نه؟ ساعت 4 عصر با شنیدن خبر آزادی خرّمشهر از رادیو، همه به جشن و پایکوبی پرداختند. ماشینهای تدارکات، هندوانه، شربت و آب خنک بین بچّه ها توزیع می کردند. ماشینهایی نیز در حال انتقال اسرا به عقب بودند. تعدادی از برادران، مشغول انتقال ماشینها و تانکهای غنیمتی به پشت جبهه بودند. همین طور که به جلو می رفتیم، به صحنه جالبی برخورد کردم. تعدادی از بچّه ها، دور یکی از برادران روحانی حلقه زده بودند. من هم رفتم جلو. حاج آقا یک بسته اسکناس ده تومانی نو دستش بود و به هر رزمنده اسکناسی می داد. من هم یکی گرفتم و به رسم یادگار نگه داشتم؛ یادگاری از فتح خرّمشهر.

بعد از پاکسازی گمرک، وارد خیابانهای خرّمشهر شدیم. هیچ کس نمی دانست که آیا خرّمشهر کاملاً آزاد شده است یا نه؟ ساعت 4 عصر با شنیدن خبر آزادی خرّمشهر از رادیو، همه به جشن و پایکوبی پرداختند. ماشینهای تدارکات، هندوانه، شربت و آب خنک بین بچّه ها توزیع می کردند. ماشینهایی نیز در حال انتقال اسرا به عقب بودند. تعدادی از برادران، مشغول....

نماز ظهر و عصر را در گوشه ی خیابان خواندم و برای آزادی خرّمشهر، سجده ی شکر به جا آوردم. ساعتی بعد، نیروهای تازه نفس آمدند و در شهر مستقر شدند. من هم مثل بقیه ی بچّه ها سوار ماشینی شدم تا بروم پشت جبهه. هوا گرگ و میش بود. همین طور که صدای اذان از رادیو پخش می شد، بچّه ها همه در داخل ماشینها مشغول گفتن اذان شدند.

ساعت هشت شب بود که رسیدیم به اردوگاه. رادیو پیام حضرت امام را به مناسب فتح خرّمشهر پخش می کرد. امام در یکی از فرازهای پیامشان فرمودند: «خرّمشهر را خدا آزاد کرد.» و واقعاً هم چنین بود. برای رزمندگان اسلام، این افتخار بزرگی بود که توانستند دل امام امّت و امّت امام را شاد کنند.

صبح روز بعد، به مقر لشکر در اهواز رفتیم. اسلحه و تجهیزاتمان را تحویل داده، پایانی گرفتیم. ما باز هم به کاشان بر می گشتیم؛ در حالی که تعدادی از بهترین دوستانمان را از دست داده بودیم. ما بر می گشتیم؛ در حالی که جان کندن آنها را در شب حمله هرگز از یاد نمی بردیم و نخواهیم برد. از خدا می خواهم که هرگز آنها را از یاد نبرم و در هر کاری، آنها را ناظر بر اعمالم ببینم و خود را مدیون خون آنها بدانم.

یک هفته به شروع امتحانات ثلث سوّم مانده بود که رسیدم کاشان. کتابها را دست گرفتم و شروع کردم به خواندن؛ امّا نمی دانستم کجای کتاب را باید بخوانم. فرصتی تا امتحانات نمانده بود. امتحانات ثلث اوّل و دوّم را هم نداده بودم. باید کل کتابها را می خواندم و این کار، آسان نبود. در همین گیرودار شنیدم که یکی از بچّه های کلاس، به حالت تمسخر، به بچّه های دیگر می گفت: «آدم یا می رود جبهه و یا می نشیند درسش را می خواند.»

به همین جهت دوست داشتم بدون تجدیدی قبول شوم که هم جواب او را داده باشم و هم در تابستان آزاد باشم و با خیال راحت بروم جبهه.

خاطرات منتشر نشده از فتح خرمشهر

شهید حسین کهتری

تولد : بیستم خرداد ماه 1343

شهادت: بیست و هفتم شهریور ماه 1368

اولین بار حسین در سال 60 زمانی که دانش‌آموز بود به جبهه عزیمت کرد. شهریور 59 جنگ شروع شد و حسین خرداد 60 عازم جبهه شد. بارها و بارها زخمی و مصدوم شد و هر بار پس از بهبود نسبی مجدداً به جبهه برگشت.

حسین در سال 66 در منطقه شلمچه در حال عزیمت به خط اول و در حال کمک به همرزمان خود بشدت شیمیایی شد. از زمان این مجروحیت تا وفات حسین، دو سال طول کشید.

وی دوران مجروحیت را با صبر و استقامت فوق‌العاده تحمل کرد، و در حالی که زندگی برای او بسیار سخت و طاقت فرسا شده بود هیچ نشانه‌ای از یاس و نومیدی در او مشاهده نمی‌شد. دو بار برای مداوای مصدومیت شیمیایی خود به آلمان عزیمت کرد و در مرتبه دوم ، در بیمارستان آلمان به دیار باقی شتافت.

حسین در رشته مهندسی مواد (متالوژی) دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شد ولی ابتدا به علت حضور در جبهه و بعداً به دلیل شدت مصدومیت شیمیایی نتوانست در دانشگاه حضور یابد.

حسین دوست داشت ازدواج کند حتی خانواده جهت خواستگاری مدتی فعال بودند ولی پزشک معالجش، مدتی او را منع کرد. بعدها عمرش کفاف نداد تا به این امر تحقق بخشد. حسین داستان جالب ازدواجش را در کتاب سفر آورده است.

کتاب سفر نوشته حسین کهتری

مجموعه یادداشت هاى حسین در دفترچه جیبی اش، از آغاز جنگ تا چند هفته قبل از شهادتش نوشته شده است. حسین چند هفته پس از آخرین یادداشت‌ها به علت شدت جراحات ناشى از بمباران شیمیایى در بیمارستانی در آلمان به ‏شهادت می‌رسد.

خاطرات حسین مربوط به مناطق بانه، مریوان، پادگان سیدصادق، اهواز، آبادان و خرمشهر و عملیات‌هاى والفجر دو و سه و هشت، بیت‏المقدس و كربلاى پنج، لحظات حضور در كنار حسین خرازى‏ فرمانده لشكر و... محتواى این یادداشت‌ها را است.

حسین در این كتاب در مورد وضعیت شیمیایی خود نیز مفصل حرف می‌زند و داستان ازدواج ناتمام خویش را تشریح می‌كند.

این کتاب نوبت اول توسط كنگره شهدای استان اصفهان و نوبت دوم توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت تدوین و با جلد شمیز منتشر شده است.

همچنین این کتاب دارای : رتبه اول در چهارمین دوره كتاب دفاع مقدس در سال 1378

مؤلف برتر هفته كتاب استان اصفهان در سال 1375

برگزیده جشنواره بیست سال ادبیات دفاع مقدس در سال 1379 است

فرآوری :رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

کتاب سفر نوشته حسین کهتری

وبلاگ یادمان شهید حسین کهتری