تبیان، دستیار زندگی
هشتم مهر 1359. عراق با دور زدن سوسنگرد و حمیدیه به 23 کیلومتری اهواز رسیده بود و این یعنی این که تنها با یک گام بلند، پنج نحس اشغال، حلقوم اهواز را در خود می فشرد. اوضاع آن قدر بغرنج بود که استاندار وقت، طی اطلاعیه ای عمومی خواستار آمادگی همگانی برای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک قدم تا اهواز

شرح مختصری از عملیات شهید غیوراصلی

هشتم مهر 1359. عراق با دور زدن سوسنگرد و حمیدیه به 23  کیلومتری اهواز رسیده  بود و این یعنی این که تنها با یک گام بلند، پنج   نحس اشغال، حلقوم اهواز را در خود می فشرد. اوضاع آن قدر بغرنج بود که استاندار وقت، طی اطلاعیه ای عمومی خواستار آمادگی همگانی برای دفاع از شهر شد، اما در  این بین آن چه تکلیف همه را روشن کرد پیام روح  بخش امام  خمینی بود. خروشِ «مگر جوانان اهوازی مرده اند؟»، تکلیفی روشن و واضح از مقاومت بود برای دچار نشدن اهواز به حال  و  روز خرمشهرِ در اشغال و کابوس شدن رویای سیاه و زشت صدام برای سقوط خوزستان.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

اهاز

همان شب، 28 تن از پاسداران سپاه اهواز به همراه علی غیوراصلی عازم حمیدیه شدند. این 28 نفر به انضمام دوازده تن از پاسداران سپاه حمیدیه و تعدادی از بسیجی های سوسنگرد، تحت فرماندهی علی غیوراصلی در یک رزم و شبیخون شبانه موفق شدند عراقِ سرخوش از پیروزی را تا بستان عقب بزنند. این عملیات، ساعت چهار صبح روز نهم مهر آغاز شد. دشمن هنوز در خواب بود که رزمندگان اسلام در غالب چهارده تیم دو  نفر   مسلح به سلاح آرپی جی به فاصله دو کیلومتر از هم مستقر شدند و با صدور فرمان حمله، همگی به سمت تانک های خفته در تاریکی دشت، آتش گشودند. عراقی ها خواب زده و متحیر در حالی که اصلا نمی  توانستند تخمین بزنند با چه استعداد نیرویی به آن ها حمله شده  مجبور به عقب نشینی شدند. جاده حمیدیه-سوسنگرد آزاد شد و رزمندگان اسلام که به همراه یک گروهان از تیپ3 لشکر92 زرهی که تا گل بهار پیش رفته  بودند، با پوشش هوایی بالگردهای هوانیروز به سمت سوسنگرد حرکت کردند و این شهر نیز از لوث وجود بعثی ها آزاد شد. این عملیات که بعدها به نام فرمانده غیور و جسورش «شهید غیوراصلی» نام گرفت، ضربه محکمی بر بدنه دشمن متجاوز بعثی زد. آن چه در پی می آید برشی کوتاه از خاطرات دو تن از رزمندگان حاضر در این عملیات است.

غلام فروغی نیا

ساعت چهار بعد از ظهر بود. عراق رسیده   بود به پنج  کیلومتری حمیدیه. پنج  کیلومتر فاصله ای نبود! دشمن تکان می خورد، حمیدیه را گرفته  بود. حال و هوای پراضطرابی را تجربه می   کردیم. شرایط طوری  بود که دیگر طاقت مان نمی گرفت بنشینیم و دست روی دست بگذاریم. به چند گروه پنج  نفره تقسیم شدیم. باید هرطور شده جلوی شان می ایستادیم حتی با سه تا نارنجک دستی، یک نارنجک تفنگی و پنج تا خشاب نصفه و نیمه که تمام مهمات هر نفرمان بود. می خواستیم بزنیم به دل تانک های فولادی که گوش به گوشِ هم در سینه دشت جا گرفته  بودند.

کنار جاده مستقر شدیم. خورشید در حال غروب بود. تاریکی شب، کم کم جای روشنایی روز می نشست. این بهترین فرصت برای ما بود. تا وقتی اولین گلوله ها را از جان اسلحه ام به سمت دشمن شلیک نکرده  بودم تصورش را هم نمی کردم دشمن تا این حد مفصل و آماده، به جنگ ما آمده  باشد. یک گلوله که می انداختی، دریا دریا آتش بود که وجب به وجب اطرافت را شخم می زد.

با آن حجم محدود از مهمات و تعداد اندک نفراتی که حتی سازماندهی درست و حسابی هم نداشتند، خیلی امیدوار نبودیم بتوانیم کاری از پیش ببریم. برای همین هم دوباره به حمیدیه برگشتیم. شب از نیمه گذشته بود که سر  و  کله علی غیور اصلی پیدا شد. وصفش را زیاد شنیده  بودم. فرمانده عملیات سپاه خوزستان بود. یک نظامی کارآمد و زبده که از ارتش به سپاه آمده بود. آمدن غیور اصلی به همراه 28 نفر از پاسداران سپاه اهواز، بارقه های ناچیزی از امید را توی دل مان زنده کرد.

تحت فرماندهی علی غیور اصلی و با نقشه ها و تاکتیک  های مورد نظر او، این بار مصمم تر از دفعه  قبل به دریای تانک های فولادی یورش بردیم. چهره وحشت زده و متحیر عراقی ها خیلی سخت در گرگ و میش هوا به چشم می آمد. باورشان نمی شد این طور در تله ایرانی ها گرفتار شوند. آن قدر دست و پای شان را گم کرده  بودند که اصلا نمی دانستند چند نفر و از کجا به آن ها حمله کرده اند. هرچه بود تصورش را هم نمی کردند این شبیخون شبانه، کار رزمندگانی باشد که تعدادشان به  زور به یک گروهان می رسید. دشمنی که جاده را با تانک هایش اشغال کرده  بود، شروع به عقب نشینی کرد. حمیدیه آزاد شد و دست دشمن برای همیشه از اهواز کوتاه شد.

حاج حسین عطشانی

با برگه ای که شمخانی داد دستم، بی اختیار راه افتادم به سمت ماشین. علی هاشمی فرستاده بودم پی مهمات. رفتم سپاه اهواز. دست شان خالی بود و باید می رفتم تهران. توی آن اوضاع و احوال بلبشو که نیروهای عراقی مثل مور و ملخ افتاده  بودند به  جان مرزهای ما، مگر چاره  دیگری هم داشتیم؟ رحیم جلالی همراهم شد و با ماشین سپاه زدیم به جاده به این امید که تا دیر نشده، کمی مهمات برسانیم دست بچه ها.

با کلی اسلحه  کلاش و ژسه و فشنگ برگشتیم حمیدیه. اوضاع بدتر از قبل شده  بود، عراق تا کوت جلو آمده  بود و فاصله  چندانی با حمیدیه نداشت؛ نهایت پنج کیومتر. یک راست رفتم سراغ علی هاشمی. نگرانی عمیقی توی نگاه علی خیمه زده  بود. گفتم: علی! من سلاح، مهمات و تیربار با خودم آوردم. به هرکی می خواد بجنگه، اسلحه بده. بچه های خودی، مردم عادی، نیروهای کمکی، فرقی نمی کنه علی! فقط بتونه بجنگه!

دل مان خوش بود که نیروهای اندک مان را مسلح کرده ایم. عده ای از مردم حمیدیه بودند، چند نفر از بچه های کوت و چند نفری هم از سوسنگرد. آخر مگر می شد با ژسه و کلاش به جنگ تانک رفت؟! دشمن پشت دروازه  شهرمان ایستاده  بود و ما سرمان را سپرده  بودیم به خدا تا مردانه جلویش بایستیم.

حاج  زایر طاهر عطشانی از اقوام مان بود. پیرمردِ کشاورزی که با پیشنهاد بجایش کلی کمک مان کرد. آن موقع کرخه پرآب تر از الان بود. گفت: سیل بند رودخانه را باز کنیم، شاید تانک های شان توان رد شدن پیدا نکنند. ما هم سیل بند را باز کردیم و آب، تمام دشت و باغ های اطراف را گرفت. با گل  و  شُل شدن زمین، حداقل تانک ها به این راحتی ها نمی توانستند پیشروی کنند. سروته مان را می زدند، به زور دوازده نفر می شدیم و اوضاع در نظرمان لحظه به لحظه وخیم تر می شد. با وجود خستگی زیاد، پلک های مان از زور اضطراب روی هم نمی افتاد. حول وحوش نیمه های شب بود که تعدادی از پاسداران اهواز به حمیدیه آمدند. فرمانده شان علی غیوراصلی بود. با آمدن بچه ها کمی دل مان آرام گرفت ولی هنوز صدای جیپ های دشمن که توی کوچه های تاریک و خلوت حمیدیه می پیچید، ته دل مان را خالی می کرد. معلوم بود آمده اند اوضاع را بالا و پایین کنند.

قرار شد عملیات را ساعت چهار صبح شروع کنیم. با بچه های خودمان و گروه شهید غیوراصلی و تعدادی از بسیجی های سوسنگرد، سرجمع صد نفر می شدیم. قرار بود ما صد نفر برویم به جنگ دو لشکر تا بن دندان مسلح عراق. چیزی حدود دوازده هزار نفر! عملیات شروع شد و ما آتش آرپی جی ها را به طرف تانک هایی که آرام و بی صدا روی جاده حمیدیه -سوسنگرد جا خوش کرده بودند روانه کردیم. هلی کوپترهای هوانیروز هم به کمک مان آمدند. شاید باورش سخت باشد ولی ما با همان تعداد کم که یک صدم نیرو های عراقی ها بود، بر دشمن مان پیروز شدیم و عراق را تا بستان عقب زدیم.


منبع: ماهنامه فکه شماره ١٦١