تبیان، دستیار زندگی
آنهایی که امروز کمتر از سی و پنج بهار از عمرشان گذشته شنیدن قصه های جنگ را همچون قصه های هزار و یک شب تنها شیرین و شنیدنی می یابند و گاه ممکن است آن جان فشانی ها و دلاوری ها را افسانه هایی از سری افسانه های شاهنامه بپندارند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مدافعان حرم نمی‌گذارند این تاریخ دوباره تکرار شود

آنهایی که امروز کمتر از سی و پنج بهار از عمرشان گذشته شنیدن قصه های جنگ را همچون قصه های هزار و یک شب تنها شیرین و شنیدنی می‌یابند و گاه ممکن است آن جان‌فشانی‌ها و دلاوری‌ها را افسانه‌هایی از سری افسانه‌های شاهنامه بپندارند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

گاهی در جامعه عده ای از روی جهل و ناآگاهی می‌گویند چرا ما باید در سوریه بجنگیم و اساسا چرا جوانان ما باید برای دولتی بیگانه جان فشانی کنند؟ می‌گویند جنگ سوریه به ما چه ربطی دارد؟

از طرف دیگر همیشه به ما سفارش شده که باید در تاریخ پیشینیان خود بنگریم و از آن عبرت بگیریم چرا که وقایع عموما تکرار می‌شوند. در همین سالهای نه چندان دور مردم جنوب کشورمان به خوبی طعم تلخ هجوم بیگانگان را به داخل خانه هایشان چشیدند و بعضا حتی ناموس این ملت مورد هتک سربازان بعثی صدام قرار گرفتند. اگر کمی در آن ایام تأمل کنیم آن وقت به خوبی می توان دریافت کاری که مدافعان امروز با جانفشانی و چشم بستن بر روی زندگی شان می‌کنند در واقع  نوعی پیشگیری قبل از درمان است و این فرزندان ملت نمی خواهند دوباره خاک کشور مورد تعدی دشمن قرار گیرد. بدیهی است برای این کار باید در خاک سوریه جلوی تکفیری هایی که اگر دستشان به ایران برسد بی درنگ آن را به توبره می‌کشند بایستند تا آنها را در همانجا از بین ببرند. بد نیست در این ایام که مصادف است با حصر سوسنگرد از خاطرات گذشتگانی که این حادثه تلخ را از نزدیک دیدند بخوانیم تا شاید بتوان ارزش کار مدافعان حرم را بهتر درک کرد. مطلب پیش رو برشی است از کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی که  مهند یکی از سربازان عراقی که در اولین روزهای جنگ وارد شهر سوسنگرد شده آن را  روایت می‌کند:

در ورودی شهر سوسنگرد، چند پاسدار را دیدم. ‌آنها پس از مشاهده ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن در گرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد. کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم می‌توانستند، انجام می‌دادند چند لحظه بعد، در خیابان اصلی متوجه خانواده‌ای شدم. این خانواده کوچک، گریان و هراسان بودند.

طفل پنج ساله در آغوش مادرش به شدت گریه می کرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. مادر و دختر به هر طرف که می‌دویدند با سربازان ما مواجه می‌شدند انفجار هر خمپاره‌ای آنان را به زمین می‌چسباند وقتی آنها را مستاصل و درمانده دیدم،خودم را به آنها رساندم رو به مادر کردم و گفتم که شیعه‌ام و اهل کربلا، گفتم از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچکتان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند. از آنان خواستم که به من اعتماد کنند اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آنجا دور شوم.

پس از کمی صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولی دخترش که تقریبا 18 ساله بود قبول نکرد. او می‌گفت لازم نکرده که عراقی‌ها ما را معالجه کنند در ادامه حرفهایش اضافه کرد که اگر شما می خواستید ما را معالجه کنید چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید؟ جوابی نداشتم و نمی‌دانستم چه بگویم در آن لحظه خودم را گناهکار می‌دانستم.

در همین حال، یک دستگاه لندکروز فرماندهی عراق در خیابان نمایان شد. وقتی ما را دیدند جلوی پایمان متوقف شدند 5 نفر با لباس شخصی داخل آن بودند که آنها را می‌شناختم. آنها اهل سوسنگرد بودند و برای عراقی‌ها جاسوسی می‌کردند یکی از آنها پایین آمد و با زور، مادر ، دختر و طفل مجروحشان را سوار کرد بعد هم به سرعت از شهر خارج شدند.

من پیش نیروها به آن طرف خیابان رفتم در همین حال از پنجره نارنجکی به بیرون پرتاب شد 5 نفر عراقی در این حادثه زخمی شدند گروهبان سومی داشتیم به نام عبدالامیر خشام اهل ناصریه رو کرد به من و گفت بیا، بیا با هم برویم داخل خانه.

داخل کوچه شدیم و با شکستن در به خانه رفتیم در یکی از اتاق‌ها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشست بود یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پیرمرد بود. فکر کردم که حتما سید است گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. با دیدن پیرمرد، یکه خورد، پیرمرد با چشمان پر جاذبه‌اش نگاهمان می‌کرد. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد پیرمرد یکریز نگاهش کرد گروهبان کلاشینکف خود را بالا ‌آورد بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جا به جا کرد.

من پشت سر گروهبان بودم احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوخته‌اند و ذره‌ای ترس و واهمه در پیرمرد نیست لحظه‌ها به سختی سپری می‌شد ناگهان پنج یا شش گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. پیرمرد در میان دود و باروت، از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال، شال سبز از گردنش باز شد و روی خون‌ها افتاد. سپس از خانه خارج شدیم.

آنهایی که امروز کمتر از سی و پنج بهار از عمرشان گذشته شنیدن قصه های جنگ را همچون قصه های هزار و یک شب تنها شیرین و شنیدنی می‌یابند و گاه ممکن است آن جان‌فشانی‌ها و دلاوری‌ها را افسانه‌هایی از سری افسانه‌های شاهنامه بپندارند.

لیکن بسیارند آنانی که یادگار آن روزهایند و چه بسیارشان که یادگاری از آن را نیز بر سینه و جان‌شان دارند تا به ما یادآوری کنند که دفاع ما در برابر جور دوران در آن سالها، نه قصه است. نه افسانه.. بلکه حقیقتی است که خاطره‌اش در سینه خاک این سرزمین جای دارد و خاطرش در قلب فرزندان این خاک اصلا کدام ایرانی پاک‌دل و غیرت‌مندی که با شنیدن نام خوزستان،‌ آتش به جانش نیفتد؟! کدام قلب ایران دوستی می تواند فراموش کند آن چه را که بیش از سه دهه پیش در این تکه از سرزمین اساطیری مان رخ داد؟ این جا خوزستان است تکه ای از خاک ایران، خونین ترین تکه اش ، پاک ترینش...

آنان که خوزستان را بیشتر به اهوازش می‌شناسند اگر به نقشه نگاه کنند، سوسنگرد را در محدوده شمال غرب اهواز می‌یابند که حدود 60 کیلومتر با آن فاصله دارد.

اگر کمی این سو تر به سمت جنوب غرب سوسنگرد نگاهی بیندازیم، هویزه را می‌بینیم و آن سو در شمال غربش، شهر بستان را. رودخانه کرخه نیز از میان بستان و کناره‌های سوسنگرد می‌خروشد و می‌گذرد.

کمی مانده به ساعت 10 صبح، روز 31 شهریور 1359 دستوری به سرلشکر وفیق السامرایی، یکی از فرماندهان ارشد ارتش بعث رسید به او گفته بودند تا قبل از ظهر، خود را به قرارگاه فرماندهی جنگ برساند. جایی که مرکز فرماندهی و هدایت ارتش عراق برای یکی از پیچیده‌ترین جنگ‌های قرن بود.

چند ساعت بعد، زمانی که ساعت ها در عراق عدد 12 را نشان می‌دادند و به وقت ایران یک ساعت و نیم از آن گذشته بود 192 فروند هواپیمای جنگنده عراقی، اولین تهاجم وحشیانه خود را به شکلی کاملا غافلگیرانه به خاک ایران آغاز کردند و آتش جنگی را که صدام حسین دیکتاتور عراق آنرا قادسیه دوم می‌نامید، افروختند. صدام این روز را یوم الرعد نامید.

در پی این یورش وحشیانه، شهرها و روستاهای مرزی ایران در زیر چکمه‌های اشغالگران بعثی به تصرف درآمدند و مردمان آن ها آواره بیابان‌ها شدند. سوسنگرد یکی از شهرهایی بود که در مسیر این تهاجم قرار گرفت.

خدیجه میرشکار، همسر حبیب شریفی فرمانده سپاه سوسنگرد، مشاهدات خود از آغازین روزهای تهاجم ارتش بعث به سوسنگرد را این گونه روایت کرده است:

مردم به پدرم می‌گفتند در شهر نمانید، شهر در محاصره عراقی‌هاست. هر لحظه ممکن است که آنها، شهر را اشغال کنند و شما را به اسیری ببرند. پدرم راضی شد که برود، اما من قبول نکردم و گفتم از بستان به سوسنگرد آمده‌ام، همین جا می مانم و هیچ جای دیگر نمی‌روم تا ببینم تکلیف شهرمان و مردم در جبهه چه می‌شود.

آنها خیلی اصرار کردند که من هم بروم. اما قبول نکردم یکی از برادرهایم در خانه مانده بود پدرم گفت: می‌رویم اهواز و چند روزی در منزل دخترم (خواهر بزرگم) می مانیم بعد که اوضاع مناسب شد، باز می گردیم.

آنها تا رسیدند اهواز، محل نگهداری مهمات در آن شهر منفجر شد و سر و صدای انفجار، در همه شهر شنیده می‌شد من در سوسنگرد مانده بودم و از آنها خبری نداشتم خانواده‌ام از اهواز به سمت جاده بهبهان و از آنجا به سمت اصفهان رفتند.

من در سوسنگرد مانده بودم برادرم گفت: شهر خالی شده است و دیگر صلاح نیست در شهر بمانیم ممکن است عراقی‌ها به صورت مخفی بیایند و تو را شناسایی کنند بهتر است که به طرف روستا بروی تا ببینیم اوضاع چه می‌شود.

قبول کردم و با اقوام خاله، همسر برادرم و فرزندان او به طرف روستایی حرکت کنیم که تقریبا 5 کیلومتری شهر سوسنگرد بود در روستا نماز ظهر و عصر را خواندیم همسرم حبیب شریفی آن زمان پاسدار بود و قرار بود با خودرو مهمات را به نیروها برساند. این خودرو، یک جیپ پر از مهمات بود فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود همسرم گفت: امشب این جا خطرناک است عراقی‌ها دارند پل می‌زنند و هر وقت احداث آن به اتمام برسد همه به سمت شهر سرازیر می‌شوند. بنابراین صلاح نیست شما در شهر حضور داشته باشید.

حبیب گفت باید تو را به اهواز ببرم و بعد خودم به سوسنگرد برمی‌گردم او گفت: منتظریم تا گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران برسد هنوز هیچ نیروی کمکی برایمان نرسیده بود و همان چند نفری که قبلا بودیم، هستیم آن ها هم با تعداد کمی آر.پی.جی مقابل عراقی‌ها ایستاده‌اند و نمی‌گذارند عراقی‌ها پل احداث کنند.

از آن روستا، سوار خودروی همسرم شدیم و آمدیم به طرف شهر سوسنگرد به برادرم اطلاع دادم که به اهواز می‌روم او هم گفت: شهر امشب خیلی خطرناک است و معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. حس می‌کنم که عراقی‌ها به شهر نزدیک شده اند.

از برادرم خداحافظی کردم و با خودروی همسرم به طرف جاده حرکت کردیم یک مقدار که از شهر فاصله گرفتیم نفربرهای عراقی را مشاهده کردیم دیگر فرصت فرار و یا برگشتن به سمت شهر را نداشتیم خودرویمان را به رگبار بستند و هر دو نفر ما مجروح شدیم و خودرو هم از کار افتاد.

عراقی‌ها آمدند بالاسرمان دو طرف جاده، پر از تانک و توپ و نیروهای عراقی بود شاید در کمتر از یک ساعت، آنجا پر از نیرو شد در بین ‌آنها نیروهایی به چشم می‌خوردند که شبیه عراقی‌ها نبودند وقتی که سوار آمبولانس شدیم، سربازهای عراقی گفتند این ها از کشورهای دیگر هستند و برخی اردنی هستند که به کمک عراقی‌ها آمده اند.

قبل از اینکه که به دست نیروهای عراقی بیفتیم همسرم به من اسلحه‌ای داده بود. همان موقع که ما مجروح شدیم اسلحه هم کنارم بود. اما نتوانستیم شلیک یا  حتی آن را از خود دور کنم. وقتی سرباز عراقی، مرا از خودرو پایین کشید اسلحه ام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آنها عقب عقب رفتند و گفتند این ها پاسدار خمینی هستند و مسلح‌اند. دوباره با اسلحه جلو آمد می‌خواست تفتیش کند گفتم من چیزی ندارم و هرچه هست در خودرو است.

من از چند قسمت مجروح شده بودم و همسرم هم از قسمت ساق پا به شدت جراحت برداشته بود زمانی را در همان جاده ماندیم سپس ما را سوار آمبولانس‌شان کردند پرسیدم ما را کجا می‌برید؟ گفتند به عراق.

هیچ کاری برای مان نکردند و از همان پلی که احداث کرده بودند ما را عبور دادند. آمبولانس چند ساعتی حرکت کرد خیلی درد داشتیم آن ها گفتند به ما دستور داده‌اند که هیچ مداوایی برای‌تان انجام ندهیم.

این گونه بود که ماشین جنگی صدام، با شعار آزادی مردم عرب، مرزهای جنوبی را در نوردیدند و وارد دشت آزادگان شد. دشمن به خوبی از اهمیت جبهه میانی خوزستان خبر داشت در استراتژی ارتش بعث، جبهه دشت آزادگان به مانند بالشی بود که مرکزیت استان، یعنی شهر اهواز به آن تکیه داده بود.

زنده یاد نادر دریابان، محقق و پژوهشگر دفاع مقدس، در این باره گفته است:

جبهه میانی در منطقه عمومی دشت آزادگان متمرکز شده بود و ماموریت فشار بر مرکز استان، قطع مسیرهای شمالی و جنوبی خوزستان، تسهیل پیشروی نیروهای عراقی برای تصرف هر چه سریعتر خوزستان و تسلط بر چاه‌های نفتی اطراف اهواز در برنامه‌ریزی حمله به جبهه های میانی تعریف شده بود براساس اسناد به دست آمده از ارتش عراق، دشت ‌آزادگان یک دست ترین منطقه خوزستان به لحاظ ترکیب جمعیتی از عرب زبان‌ها و عشایر عرب بود و قبل از آغاز جنگ ، ضد انقلاب وابسته به عراق و قاچاقچیان اسلحه، که عوامل اصلی بمب گذاری ها در خطوط نفتی خوزستان نیز در سال‌های بعد از انقلاب به شمار می‌رفتند.

سرپلی هموار و آسان برای حضور ارتش عراق در این منطقه بودند اما آنچه در حوادث روزهای آغاز جنگ در این منطقه گذشت نشان داد محاسبات ارتش عراق چقدر اشتباه بوده است و آنان به ویژه در سوسنگرد، اسیر مقاومت های مردمی شدند.

در حالی که تقویم، چهارمین روز مهر 1359 را نشان می‌داد بستان که دشمن را پشت دروازه می‌دید، به واسطه خیانت تعدادی از عناصر ضد انقلاب که به شهر نفوذ کرده بودند سقوط کرد و به دست ارتش عراق افتاد. حتی تخریب پل بستان توسط مدافعین غیرتمند شهر نیز نتوانست مانع پیشروی دشمن شود.

روز بعد، ژاندارمری خوزستان گزارش داد که همه پاسگاه های مرزی منطقه، به جز پاسگاه‌های برزگر، کیاندشت و هخامنش سقوط کرده‌اند و این زمانی بود که عراقی ها تنها دو کیلومتر با دروازه‌های سوسنگرد فاصله داشتند دشمن بعثی در ناحیه‌ای به نام سبحانیه مستقر شد و قصد داشت با ساختن پل بر روی رودخانه کرخه و عبور از آن وارد سوسنگرد شود.

روز بعد، یعنی ششمین روز از مره 1359، در حالی که آتش سنگینی بر شهر می‌بارید، تانک‌های عراقی از کرخه عبور کردند و وارد شهر شدند تعداد اندکی نیروی مسلح که از شهر دفاع می‌کردند، نتوانستند کاری از پیش ببرند و در نهایت، سوسنگرد سقوط کرد.

عراقی‌ها که از این پیروزی سرمست بودند سوسنگرد را خفاجیه نام گذاشتند و حتی برای آن فرماندار نیز به کار گماردند پس از تصرف سوسنگرد، پیشروی نیروهای عراقی به سمت حمیدیه ادامه یافت.

هجوم وحشیانه دشمن، آوارگی مردم بی دفاع سوسنگرد را به همراه داشت مردم که به همراه خانواده‌اش، بعد از حمله عراقی ها از سوسنگرد فرار کرد، خاطرات آن روزها را این گونه روایت می‌کند:

ماندن در شهر جایز نبود ما با هزار مکافات و بدبختی خانه‌مان را رها کردیم مادر فقط مقداری پول برداشت ما بچه‌ها هم با همان لباس تن مان، مادر را همراهی می کردیم تصمیم گرفتیم به خانه پسر دایی پدرمان که آن طرف رودخانه قرار داشت و باغی هم کنار خانه‌اش بود پناه ببریم با ترس و پای پیاده حرکت کردیم. شهر خلوت بود و تنها صدای انفجار پی در پی به گوش می‌رسید. پس از گذشت ساعتی، به آنجا رسیدیم.

در آن زمان، بیشتر مردان شهر مسلح بودند. پسر دایی پدرم هم مسلح بود. خانواده ام در وضع بدی قرار گرفته بودند. نبود غذا و آذوقه و ترس، به ما فشار می‌آورد. برادر کوچک مان به شیر خشک احتیاج داشت. مادرم نمی‌توانست شکم بچه‌ را سیر کند و طفل معصوم مدام گریه می‌کرد.

چند روز آنجا بودیم تا این که یک روز، پسر دایی پدرم - گویا نمی‌خواست و یا شاید نمی‌توانست مسئولیت ما را برعهده بگیرد - به طور غیر مستقیم به مادر گفت که دنبال جای دیگری بگردیم. در آن شرایط، مادر غیر از گریه و زاری، کاری از دستش ساخته نبود. در نبود پدر، احساس تنهایی می‌کرد. می‌ترسید به دست دشمن اسیر شویم چاره‌ای نداشتیم تصمیم گرفتیم به روستای مالکیه، در چند کیلومتری سوسنگرد برویم، آن هم با پای پیاده.

به امید همسایه‌مان که به مالکیه مهاجرت کرده بود، حرکت کردیم وقتی به آنجا رسیدیم پاهایمان دیگر رمقی نداشتند. همسایه‌مان را پیدا کردیم و با آن ها در یک خانه ساکن شدیم. بعد از مدتی، اوضاع وخیم تر شد. ناچار شدیم سنگر بزرگی درست کنیم و به آنجا پناه ببریم روزها، در آن شرایط سخت - در حالی که بمباران به شدت ادامه داشت - مادرم و زن همسایه از سنگر بیرون می‌رفتند. بعد با مقداری آرد که به سختی گیر آورده بودند، نان می‌پختند و به ما می‌دادند.

وی در ادامه خاطراتش می‌نویسد:

دوباره با پای پیاده مهاجرت را آغاز کردیم. وقتی به نزدیکی حمیدیه رسیدیم، توان مان تمام شد. ناچار به پادگان حمیدیه رفتیم. آنجا بسیار شلوغ بود. پاسداران مرتب برای آوردن اسلحه و مهمات به شهرهای دیگر می‌رفتند تا بتوانند مدافعین سوسنگرد را از نظر مهمات، پشتیبانی و تامین کنند.

یکی از نگهبانان پادگان، ما را به طرف اتاق فرمانده‌شان راهنمایی کرد. همین که وارد اتاق شدیم. من و خواهر کوچک‌ترم، چشم‌مان به تکه نان خشکی در سطل آشغال افتاد. با خوشحالی و ذوق، به طرف آن دویدم در حالی که فریاد می‌زدیم مادر، نان پیدا کردیم! خواهر بزرگم سعی کرد ما را از این کار باز دارد، اما ما که بسیار گرسنه و خسته بودیم، بی توجه به او، نان را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم.

با عبور نیروهای تیپ 43 لشکر 9 عراق از کرخه کور و تیپ 35 از سوسنگرد، مهاجمین به حمیدیه نزدیک می‌شدند از آن سو، سپاهیان انقلابی که حمیدیه را نیز در خطر می‌دیدند. از بنی صدر که آن موقع در پایگاه وحدتی دزفول حضور داشت، خواستند برای دفاع از حمیدیه، اسلحه نیمه سنگین در اختیارشان بگذارد، اما وی از این امر امتناع و با بهانه جویی عنوان کرد؛ مسئولیت آن به عهده سپاه تهران است.

با این حال این پاسداران که تصمیم شان را برای دفاع گرفته بودند، سراغ پادگان حمید رفته و در آن جا با همکاری تعدادی از ارتشیان، در انبار مهمات را گشودند و 20 قبضه آر پی جی یک بازوکا و تعدادی ژ3 دریافت کردند.

قرار عملیات، بامداد نهمین روز مهر تعیین شد. علی غیور اصلی و اندک پاسداران شهر، شبانه به سمت دشمن حرکت کردند و پس از عبور از سه راه حمیدیه، در کنار جاده مستقر شدند. فرمانده گروه کوچکش را به 14 تیم آر پی جی زن تقسیم کرد و آن ها را در پشت جاده به خط کرد. ساعت که بر روی چهار صبح ایستاد، علی غیور اصلی فرمان آتش داد. تانک های عراقی که همچون سایر نیروهای شان غافلگیر شده بودند، نمی‌دانستند چطور باید از این مهلکه بگریزند. عده‌ای تانک‌ها را رها کردند و گریختند. در این بین، چند تانک و نفربر عراقی منهدم شده و 22 تانک و نفربر دیگر به غنیمت درآمد. بدین ترتیب، جاده حمیدیه - سوسنگرد آزاد شد. کل نیروهای ایرانی در این عملیات به 30 نفر هم نمی‌رسید. غیور اصلی و چهار نفر دیگر شهید شدند و سایرین، در حالیکه با تعدادی از هلی کوپترهای هوانیروز ارتش حمایت می‌شدند، به سمت سوسنگرد حرکت کردند.

هنگامی که خبر عقب نشینی لشکر بعث در حمیدیه به مردم سوسنگرد رسید آن ها نیز راه را بر عراقی‌های در حال فرار بستند. وقتی خورشید نهمین روز مهرماه 1359، به لحظات غروبش نزدیک می‌شد دیگر هیچ نشانی از دشمن در سوسنگرد نبود و آنها که تصور می‌کردند لشکر عظیمی در تعیقبشان است تا نزدیکی مرز عقب نشستند و بدین ترتیب بستان نیز آزاد شد.

در حالی که ارتش عراق نیروهایش را به آن سوی مرزها برده بود و آن ها را برای یورشی دوباره آماده می‌کرد، در این سوی مرز، تدبیری برای مقابله با حملات بعدی اندیشیده نشده بود مردم بستان و سوسنگرد، کم کم به شهرشان بازگشتند و  این گونه به نظر می‌رسید که اوضاع و احوال آرام است اما این، آرامش قبل از طوفان بود.

در نوزدهمین روز از مهر 1359، ارتش عراق بار دیگر تجاوز زمینی‌اش را از سر گرفت و این بار با شدتی بیشتر از قبل حمله ور، شد. بستان اولین شهری بود که دیگر بار هدف حمله قرار گرفت. دو روز بعد، آتش دشمن بر شهر بستان سنگین تر شد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دشت آزادگان، اوضاع بستان را وخیم اعلام کرد و گزارش داد جنگ در این شهر به صورت تن به تن ادامه دارد. با این حال و با وجود دفاع غیرتمندانه مدافعین شهر، در روز بیست و یکم مهر، اشغال بستان آغاز شد و روز بعد، زمانی که آفتاب از میانه آسمان عبور کرده بود بستان سقوط کرد و به تصرف دشمن درآمد.

دشمن بعثی، پس از اشغال بستان، در حالی که سعی داشت از دو سمت شمال کرخه و جاده بستان به سوسنگرد پیشروی کند، از ساعت 18 روز 27 مهر، از تپه‌های الله اکبر به طرف سوسنگرد حرکت کردند و در کنار رود کرخه و در فاصله دو کیلومتری شمال سوسنگرد مستقر شدند از سمت غرب هم نیروهای دشمن از منطقه سابله حرکت و در روز بعد 29 مهرماه تا منطقه دهلاویه 12 کیلومتری سوسنگرد پیشروی کردند. ساعاتی پس از آن، نیروهای مدافع جمهوری اسلامی ایران با حمله به قوای تا دندان مسلح دشمن مستقر در شمال سوسنگرد، تعدادی از نیروها و بخشی از تجهیزات آنها را منهدم کردند نیروهای دشمن در روز 29 مهرماه، با پشتیبانی 20 تانک، از سمت تپه‌های الله اکبر به طرف مواضع نیروهای خودی هجوم آوردند و آن ها را با آتش سنگین مجبور به عقب نشینی کردند.

این روند، با پیشروی دشمن از 15 آبان ماه 1359 به سمت سوسنگرد آغاز شد. دشمن از سمت غرب، با استعداد هفت دستگاه تانک، به همراه نیروهای پیاده از طریق پل سابله قصد تصرف دهلاویه و پیشروی به سمت سوسنگرد را داشت که با مقاومت مدافعان این منطقه، مجبور به عقب نشینی شد. در شرق سوسنگرد نیز نیروهای پیاده بعثی با حمایت پانزده دستگاه تانک و نفربر، از سمت حمودی‌ سعدون به طرف جاده حمیدیه به سوسنگرد حرکت کردند این اقدامات دشمن همزمان با زیر آتش قرار دادن جاده در حوالی کوت سید نعیم صورت گرفت که نتیجه آن جلوگیری از هرگونه تردد بود از سوی دیگر مقاومت سخت رزمندگان اسلام و آتش پشتیبانی نیروهای خودی که از منطقه حمیدیه صورت می‌گرفت، مانع از ادامه پیشروی دشمن شد در همین حال، بعثی‌های متجاوز با آگاهی از حضور پر شکوه مدافعان در شهر سوسنگرد به گلوله باران این منطقه پرداختند که تعدادی از خانه های مسکونی مردم بی گناه و عرب سوسنگرد، طعمه تجاوز طلبی و تخریب دشمن شد. این گلوله باران باعث آن گردید تا مردم اقدام به تخلیه شهر کنند چرا که دشمن اصرار در کشتن مردم بی دفاع در شهر، به وسیله آتش توپخانه را داشت.


منبع: فارس

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .