تبیان، دستیار زندگی
برای پرستوهایی که باز هم غریبانه ماندن ما را تاب نیاوردند و سبکبار آمدند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وصیت نامه ی یک شهید گمنام

ای تابوت شهید، صد سینه سخن دارم از جنس بقیع

حسین قدیانی نویسنده قطعه 26 به مناسبت تشییع شهدای گمنام در وبلاگ خود نوشت :

برای پرستوهایی که باز هم غریبانه ماندن ما را تاب نیاوردند و سبکبار آمدند

شهید گمنام

برگِ از درخت پایین افتاده ماییم. ما را له می کنند رهگذران دنیای مدرن زیر پای تفرعن و چه لذتی می برند از صدای خش خش سینه جانباز شیمیایی.

مگر همین شهدا به داد ما برسند. کوچه پس کوچه های شهر ما را خزان گرفته اما چند پرستو به نیابت از همه شهدا بهار را با خود به ارمغان آورده اند. شهید رخت بهار است بر درخت روزگار و گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما باز هم بوی شهادت گرفته است. جبهه خرابات بود و این شهدا خراباتیان اند. خون شهید افق معنوی انسانیت است. عاشق شمع به پروانه گمنامی می گویند که از خود جز بالی سوخته و سینه ای مضروب به یادگار نگذاشته است. به راز این عشق، تو را راهی نیست الا اینکه بدانی تابوت این ستاره ها چرا اینقدر سبک است. هیچ نیست در این تابوت الا عطر عاشورا. خون سیدالشهدا ملاک راه ماست و پلاک این خانه را در آخرالزمان این زمین محزون باید درون همین تابوت ها جست و جو کنی. شب عملیات به خط زدند و حالا پس از سال ها اعتکاف در خاک جبهه، بوی کربلا گرفته اند. قمقمه شان شعبه ای بود از نهر علقمه و اغلب چون عباس ابن علی با لب تشنه به شهادت رسیدند. سنگرشان ساده بود و تمام قشنگی اش به زیارت عاشورای نیمه شب رزمندگان بر می گشت. حنجره ای که حسین را در حال نبرد زیارت کند، به سرنوشت آن گلوی مطهر دچار می شود. عشق یعنی همنشینی گلوله با گلویی که تشنه است. ای ابدان آغشته به خون، خوش آمدید. غریبانه مانده ایم در این دیار. پروانه ایم و ما هم عشق شمع داریم اما یارای سوختن مان نیست. ما بیشتر دل مان دارد می سوزد تا بال مان. کوتاه شده دست مان از دامن بهار. خوب است که گاه گاهی به دیار ما سر می زنید و روزمرگی ما را تشییع می کنید روی شانه های خود. عقل ظاهر بین گمان می کند؛ این ما هستیم که به مشایعت شهدا آمده ایم اما حقیقت این است که شهید را جز ثارالله مشایعت نمی کند. شانه های ما لیاقت تابوت شهدا را ندارد. مرده ماییم و آنکه به تشییع ما آمده، در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است. خوش آمدید ای شهدا. این شهر تا وقتی که قدمگاه شما بود، بوی بهار می داد. شما که رفتید، بهار هم از این دیار رفت و عشق هم و مردانگی هم و یک رنگی هم و خلوص هم. روزگاری شهر ما هم مجنون بود. ساده بود مثل تابوت شما. نگاه کنید؛ بار گناه چه کرده با شهر ما. آسمانی که شما پاک و مطهر تحویل ما دادید، این روزها پر از ذرات گرد و غبار گناه شده است. تابوت شما شقایقی خون رنگ است که آمده عطر کربلا را دوباره برگرداند به شهر ما. خوش آمدید. تمام راه های شهر ما را به آسمان مسدود کرده اند. در هیچ دانشگاهی وصیت نامه شما تدریس نمی شود. دل مان تنگ شده برای “بسم رب الشهدا و الصدیقین” شما. برای مطلع وصیت نامه شما. مدت هاست که برای ما قاصدک نامه ای از جزیره نیاورده. مجنون شده ایم. نسبت مان با لیلی اما خلاصه شده در شناسنامه ها. اشک مستتر در چشم ماست و بغض مستقر گلوی ما. ای خوشا جنگ شما. سنگر خوب و قشنگی داشتید. نام پادگان تان دوکوهه بود. نام خط تان فکه و دست خط شما نستعلیق خون بود در کوران مجنون. ارتفاعات الله اکبر شما نه از مسجد ضرار که از مسجد جامع خرمشهر به گوش می رسید. فریاد بلال از گلوی کدام بسیجی 16 ساله شنیده شد که همه تان به صف ایستادید برای نماز؟ همت بود. باکری بود و متوسلیان عصایی به دست نداشت؛ اگر نیک بنگری عصای دست همه بسیجی ها بود. تابوت تان ای شهدا بوی عشق می دهد، بیش از آنکه بوی باروت دهد. مرمی گلوله (پرتاب شدن) در جنگ نرم فرو رفته در مردمک چشم ما؛ هم هست و هم نیست. 8 ماه جنگ تحلیلی، روایتش سخت است. ای خوشا 8 سال جنگ تحمیلی شما. می خواهم بو کنم تابوت تو را ای شهید. شفاعت می کنی یا نه؟ ما جز پرچم تابوت شما جایی برای یادگاری نوشتن نداریم. چه بوی بهار می دهی پرستو. چه بوی شمع می دهی پروانه. چه زیباست تابوت تو. کدام فرشته مقرب از شهید زیباتر است؟ من شهید را دوست دارم. من تابوت شهید را دوست دارم. من دلم آسمان می خواهد. این شهر دیگر برای من بلد امن نیست. مرا هم با خود ببرید ای پرنده تر ز مرغان هوایی. کجا می روید؟ آخر چیست رسم معرفت؟ آن سوی هستی قصه چیست؟ من مجنونم و لیلی من تمام دلم را با خود به سوی بهار می برد. بی دل چگونه زندگی کنم در این گناه آباد؟…

در فکه شهیدی که نامش “صادق” بود، لحظاتی قبل از شهادتش وصیت کرد: “امام من در بقیع، مزار ش جز تکه ای سنگ، نشان ندارد. روی سنگ مزارم چیزی ننویسید” و بعد جان داد

“ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود، وآن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود؛ من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او، گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود؛ گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم رنج درون، پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود؛ محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان، کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود؛ او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان، دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود؛ با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او، در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود؛ باز آی و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین، کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود؛ صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من، گر چه نباشد کار من هم کا از آنم می رود؛ در رفتن جان از بدن گویند هر گونه سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود”… این دل برود، باز هم زود غروب می کند خورشید و باز اینجا بغض غریبی، بی پرستو بی بهار خواهد شکست. هر چه شمع است بیاورید؛ روز عاشورا هنوز به شب نرسیده است و غریبانه تر از این، شام نمی شود. گویی امشب غربت بقیع می دهد شهر ما. یا صادق آل محمد! بی شهدا رحم کن به ما تا سحر. ما هر 12 امام مان را فقه و اصول مکتب مان را مدیون کلاس درس تو هستیم در کوچه بنی هاشم. ما مفتخریم که دماء شهدای ما از مدادالعلمایی جوشید که همه شاگرد مکتب تو بودند. در فکه شهیدی که نامش “صادق” بود، لحظاتی قبل از شهادتش وصیت کرد: “امام من در بقیع، مزار ش جز تکه ای سنگ، نشان ندارد. روی سنگ مزارم چیزی ننویسید” و بعد جان داد. هر چه شمع است بیاورید؛ مگر همین نور شهدا همین روشنایی تابوت پروانه ها آرام مان کند. ای تابوت شهید، صد سینه سخن دارم از جنس بقیع؛ یا بقیه الله. مهدی عجل الله. منتقم کجایی. قُم یا حجت الله.

کلیپ های مرتبط:

بابا نبودی ببینی چگونه پرم سوخت

گمنامانی که شهره دلهای مردمند

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان