تبیان، دستیار زندگی
روستای ازباران فریدونكنار كه با تقدیم 43 شهید، بیشترین آمار شهدا در میان روستاهای استان مازندران را داراست، به جانباز شعبان نادری از رزمندگان دلاور این روستا است، ناردی كه متولد 1349 است، از 12 سالگی عزم رفتن به جبهه كرد و در این مسیر با سختی های فراوانی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یادگاری های یک ضیافت

روستای ازباران فریدونكنار كه با تقدیم 43 شهید، بیشترین آمار شهدا در میان روستاهای استان مازندران را داراست، به جانباز شعبان نادری از رزمندگان دلاور این روستا است، ناردی كه متولد 1349 است، از 12 سالگی عزم رفتن به جبهه كرد و در این مسیر با سختی های فراوانی روبه رو شده بود.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
نادری

گویا جو روستای شما طوری بوده كه اغلب جوانانش جذب انقلاب و بعدها حضور در دفاع مقدس می شدند.
بله، روستای ازباران یك جو مذهبی داشت و از همان دوران انقلاب، عموم مردم در راهپیمایی و تظاهرات شركت می كردند. من آن زمان تنها هشت سال داشتم. با آن سن كم، در تظاهرات شركت می كردم و همراه پدر و هم محله ای هایم در روستا تظاهرات می كردیم. همگی جزو كفن پوشان بودیم. از روستای ازباران تا فریدونكنار می رفتیم و تظاهرات می كردیم. یكبار با شلیك مستقیم ساواكی ها روبه رو شدیم؛ مردم فرار كردند و دو نفر از هم محلی هایمان به نام های حسن نیك زاد و نبی مهدوی زیر دست و پا ماندند و یكی از آنها دچار شكستی پا شد. اما مردم كوتاه نمی آمدند و باز در تظاهرات شركت می كردند تا اینكه انقلاب شد. بعد از آن هم اهالی روستای ما همچنان پای كار بودند و بیشترین اعزام ها را به جبهه داشتند.

خود شما چطور تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

جنگ كه شروع شد، محصل بودم و مدرسه می رفتم. دو سال بعد در حالی كه 12 سال بیشتر نداشتم یكی از دوستانم به جبهه رفت. بعد از رفتنش مشتاق شدم من هم بروم. چند بار رفتم سپاه ثبت نام كنم، اما قبولم نكردند؛ یكی از دوستانم به نام قاسم مهدی زاده كه شهید شد دیگر طاقت ماندن نداشتم. عزمم را جزم كردم كه باید به جبهه بروم؛ رفتم فریدونكنار ثبت نام كردم و به آموزشی رفتم. چند بار برای رفتن به آموزشی اقدام كردم اما باز قبولم نكردند.

عاقبت چطور موفق شدید خودتان را به جبهه ها برسانید؟

نهایتاً سال 63 از روستای ازباران فریدونكنار به جبهه اعزام شدم. با آنكه قد رشیدی داشتم اما سنم اجازه نمی داد. شناسنامه خواهرم را چون عكس دار نبود، بردم سپاه! امكان داشت این قضیه باعث  گیر افتادنم شود؛ خواهرم یك سال از من بزرگ تر بود. كپی شناسنامه اش را برداشتم و اسم او را كه سكینه بود با سوزنی پاك و تبدیل به شعبان كردم. با همین مدرك رفتم جبهه كه خدا خواست گیر نیفتادم؛ مدركم را از طریق سپاه فرستادند به بابلسر. در آنجا وقتی صف كشیدیم دیدم یكی یكی دارند از صف جدا می كنند. جالب اینجاست كه همه روی انگشتانشان می ایستادند طوری كه قدشان بلندتر دیده شود. مسئول آموزش آنها را قبول كرد. من هم طوری ایستادم كه قدم بلندتر شد و مسئولان ما را قبول كردند؛ خوشبختانه از آنجا رفتیم تا ما را به ساری فرستادند. 45 روز آموزشی سخت داشتیم. یك بار مرخصی 15 روزه رفتم و بعد از آموزشی به جبهه اعزام شدیم.

كلاً چند بار اعزام و چطور مجروح شدید؟

تركش ها در زمستان كه هوا سرد می شود اذیتم می كنند. تركش فلز است و فلز كه سرد و گرم شود اذیت می كند. این تركش ها در ناحیه صورت، پا و دستم هستند. راضی ام به اینكه در راه دفاع از اسلام و خط امام خمینی به جبهه رفتم و از ضیافت جبهه ها هم 20 تركش نصیبم شد

بار اول به منطقه هورالعظیم اعزام شدم. سه ماه پدافندی بودم. بعد از یك مرخصی 25 روزه آمدیم منزل، بعد هم به جبهه رفتیم، بار دوم برای عملیات والفجر 8 اعزام شدیم. طرحی داده بودند به نام ادغام بسیج با ارتش 5 هزار نفری و نیروی سپاهی را به لشكر 77 خراسان داده بودند كه با لشكر نیروی زمینی ارتش عملیات ایذایی انجام دادیم. در همین عملیات مجروح شدم و مرا برای جراحی به اصفهان منتقل كردند. سه ماه در منزل بودم. فصل جمع آوری شالی بود. دوباره رفتم جبهه، این بار با لشكر 25 كربلا ما را به منطقه فاو فرستادند. چهار ماه آنجا ماندم. در آن منطقه 26 تركش به من اصابت كرد. دقیق ترش را بخواهم بگویم این طور می شود كه در پدافندی شهر فاو بودیم كه خمپاره 60 كنارمان منفجر شد، آنقدر نزدیك بود كه 26 تركشش به تنم اصابت كرد. دكترها تنها شش تا از این تركش ها را توانستند دربیاورند و باقی شان هنوز مانده است. زمان جنگ برای درصد جانبازی نرفتم، سال 67 از كمیسیون سپاه بابلسر تماس گرفتند كه برای درصد جانبازیتان بیایید، 10 درصد جانبازی دادند. سه تا عمل هم انجام دادند و برگشتم.

تركش هایی كه در تنتان مانده آزارتان نمی دهد؟

تركش ها در زمستان كه هوا سرد می شود اذیتم می كنند. تركش فلز است و فلز كه سرد و گرم شود اذیت می كند. این تركش ها در ناحیه صورت، پا و دستم هستند. راضی ام به اینكه در راه دفاع از اسلام و خط امام خمینی به جبهه رفتم و از ضیافت جبهه ها هم 20 تركش نصیبم شد. جانباز10درصد هستم و در عملیات های والفجر 8، عملیات بدر و عملیات كربلای 10حضور داشتم. حدوداً 16 ماه در جبهه بودم. همانطور كه گفتم هنوز چند تركش در بدنم است كه بعد از گذشت چندین سال از اتمام جنگ، با اینكه همچنان به وجود آنها در تابستان و زمستان خیلی عادت نكرده ام اما خدا را شكر كه به هر ترتیب می گذرد. این را هم بگویم كه در عملیات والفجر8، تیرمستقیم به قفسه سینه سمت چپم اصابت كرد و مرا به بیمارستان نجف آباد اصفهان بردند و جراحی كردند.

نادری

گویا پدرتان هم در جبهه حضور داشته است. به نظر شما چه تفاوتی بین جوان های نسل شما و جوان های كنونی وجود دارد، آیا آنها می توانند مثل شما از كشورشان دفاع كنند؟

پدرم مظاهر نادری، جانباز 15 درصد است و بیش از 24 ماه در جبهه حضور داشته است. اما در خصوص بخش دوم سؤالتان باید بگویم به نظر من اگر بحث دفاع از كشور پیش بیاید، شك نكنید جوان های الان مثل جوان های سابق از كشور دفاع می كنند. با آنكه دشمن دارد كار فرهنگی می كند تا جامعه ما را به بیراهه بكشد. دشمن خوب فهمیده این كشور مردمی دارد كه خوب و بدشان را می شناسند. بنابراین سعی دارد اعتقادات مردم را نشانه بگیرد. من معتقدم این كشور صاحب دارد و صاحب آن امام زمان(عج) است و دولت باید برای بیكاری جوانان كاری كند. جوان ها را رها نكند و كار فرهنگی انجام دهد.

در پایان ما را میهمان یكی از خاطرات دوران رزمندگی تان بكنید.

در یكی از عملیات ها در شهر ماووت عراق بودیم. محل استقرار ما در قله های اطراف شهر بود. آن شب ما عملیات كردیم و روز بعد نیروهای دیگری به شهر ماووت رفتند. یكی از دوستانم به نام شهید زمانی از بندر گز كنارم بود. صبح عملیات آقای زمانی گفت تك تیرانداز عراقی خیلی اذیت می كند. یكی دیگر از رزمنده ها به نام آقای ناظری به من گفت تیربار را بردار و برو. در این حال شهید زمانی و بچه های دیگر پشت تخت سنگی به حالت درازكش سنگر گرفته بودند. من سمت چپ شهید زمانی قرار گرفتم و رزمنده ای دیگر سمت راست بود. به این ترتیب كه شهید زمانی وسط ما قرار گرفته بود. زمانی گفت تیربار عراقی ها را زیر آتش بگیر تا نتوانند به راحتی ما را بزنند. من با آرپی جی سنگر عراقی ها را زدم. زمانی بلند شد تا ببیند گلوله آر پی جی به هدف خورده است یا نه. عراقی ها به سمتش تیراندازی كردند. اما گلوله هایشان به سنگ ها خورد و تركش سنگ ها به سمت مان آمد. همان لحظه چرخیدم و آرپی جی را به زمانی دادم. این بار او می خواست شلیك كند. باز خرده سنگ ها كه حاصل تیراندازی دشمن بود، به سمت مان آمد. یك تركش كوچك از سنگ ها به درون چشمم رفت. داد زدم زمانی... زمانی... چشمم... چشمم... ، دست به چشمم كشیدم و فهمیدم كه چیز مهمی نیست و می توانم پلك هایم را باز كنم. چشمم را باز كردم و دیدم مغز زمانی در دستانم است! شهید زمانی به صورت دراز كش افتاده بود و كاسه سرش به كلی از بین رفته بود. زمانی در دم به شهادت رسیده بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.


منبع : روزنامه جوان