تبیان، دستیار زندگی
24 سالی می شود كه كفش های همسرش را جفت می كند و جلوی در خانه می گذارد. حتی وقت هایی كه همسرش مأموریت است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سعید زیست و سعید از دنیا رفت

24 سالی می‌شود كه كفش‌های همسرش را جفت می‌كند و جلوی در خانه می‌گذارد. حتی وقت‌هایی كه همسرش مأموریت است.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

24 سالی می‌شود كه كفش‌های همسرش را جفت می‌كند و جلوی در خانه می‌گذارد. حتی وقت‌هایی كه همسرش مأموریت است. چشم‌انتظاری عادت همیشگی اهل این خانه است. این بار اما همه چیز فرق می‌كند. فیلم منتشر شده از شهادتش، صحبت‌های همرزمانش در جبهه خان‌طومان، تأیید نهادهای مسئول، همه چیز از شهادت سعید انصاری خبر می‌دهند. اما اهل خانه هنوز باور نكرده‌اند كه حاج‌سعید دیگر برنمی‌گردد. هر روز غروب بچه‌ها حواسشان را به زنگ خانه می‌دهند كه شاید بابا بیاید و باز هم چون گذشته رنگ و عطر خانه با حضور پدر شادمان‌تر شود. روزها از پی هم می‌گذرد اما بچه‌ها خوب می‌دانند كه پدر«عاش سعیدا و مات سعیدا» بود. آنچه در پی می‌آید گوشه‌هایی از زندگی تا شهادت مدافع حرم شهید سعید انصاری است كه در گفت‌و‌گو با همسر شهید تقدیم حضورتان می‌كنیم.

ازدواج با یك رزمنده دفاع مقدس چه حال و هوایی داشت؟

دقیقاً زمان ازدواج ما اوج جنگ بوسنی و هرزگوین و كشتار مسلمانان بود. خوب به یاد دارم در نمازجمعه كمك‌های مردمی برای بوسنی جمع می‌كردند. همان ایام بود كه من با اجازه همسرم انگشتر نامزدیمان را برای كمك هدیه كردم. اولین و قیمتی‌ترین هدیه‌ای كه سعید برایم خریده بود. ما اهل یك كوچه و محله بودیم و در یك پایگاه بسیج فعالیت می‌كردیم. سعید من را خوب می‌شناخت اما من چندان شناختی نسبت به ایشان نداشتم. سعید می‌دانست كه من معلم هستم. برای همین با برادرم ارتباط گرفت و بعد از تكمیل اطلاعاتش نسبت به من مسئله ازدواج را با خانواده‌اش در میان گذاشت. بعد از آن هم با وساطت یكی از همسایه‌ها به اتفاق خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمدند. من و سعید با هم صحبت كردیم و بعداز توافق، قول و قرارهایمان را گذاشتیم. روحیات و افكارمان نزدیك به هم بود. او متولد چهارم دی ماه 1349 و كارمند وزارت دفاع بود. می‌گفت همیشه از خدا می‌خواسته نام همسرش فاطمه و معلم باشد كه همین طور هم شد. سعیدم می‌گفت با معلمی دینت را به اسلام و انقلاب ادا خواهی كرد. می‌گفت از خدا یك زینب و حسین هم خواسته‌ام كه بعدها خدا این خواسته سعید را هم اجابت كرد. همیشه خدا را شكر می‌كرد كه دعاها و زمزمه‌های عاشقی‌اش به بهترین شكل اجابت می‌شود. ما نیمه شعبان سال 1370 عقد كردیم و در 10خرداد سال 1371 زندگی مشترك‌مان را در كنار هم بدون هیچ مراسم و تجملاتی آغاز كردیم. سعید معتقد بود در جشن گناه می‌شود و ما نمی‌توانیم مراسم‌مان را كنترل كنیم.

از چند و چون حضور شهید انصاری در جبهه‌ها اطلاعی دارید؟

ایشان در سن 16سالگی به جبهه رفته بود. دو سال در گردان‌های مقداد و كمیل بود. در مدت حضورش بارها شیمیایی می‌شود و به خاطر عوارض شیمیایی همیشه معده درد شدید داشت. اما هرگز پیگیر سهمیه جانبازی‌اش نشد. جنگ تمام شد اما گویی جهاد برای سعید تمامی نداشت. بهترین دوستانش را در جنگ از دست داده بود و غبطه به حال شهدا و آرزوی شهادت برای همیشه در این سال‌ها همراهش بود. سعید همیشه از دوست صمیمی و برادر صیغه‌ای‌اش سردار ابوالفضل آرایشی برایم صحبت می‌كرد، برنامه هر پنج‌شنبه ما زیارت قبر ایشان بود و شهدای دفاع مقدس. 24سال هر پنج‌شنبه سر مزار دوستش رفت. عكس‌های جبهه و خاطراتش را مرور می‌كرد. عكس حجله‌اش را هم انداخت كه با دستخط خودش خاطره جنگ را پشت عكس نوشته است. عكس را نشانم داد. چفیه به دور گردنش بود، می‌گفت اگر روزی من شهید شدم، اینطوری بالای عكسم بنویس شهید. همسرم عاشق چنین روزی بود. عاشق جبهه و جنگ بود و در تمام مانورهای بسیج و سپاه شركت می‌كرد آماده رزم بود. سعید می‌گفت: در صورتی كه موقعیت فراهم شود، برای مبارزه به لبنان می‌رود. با پایان هشت سال دفاع مقدس یك سری رزمنده‌ها به لبنان رفته بودند و آقاسعید هم حال و هوای لبنان به سر داشتند.

گویا شهید انصاری بعد از جنگ ادامه تحصیل می‌دهند؟

بله، شرایط جبهه و جنگ باعث شده بود تا سعید از درس دست بكشد اما بعد از جنگ و ازدواج‌مان فرصتی فراهم شد تا در مدرسه ایثارگران منطقه ۱۶ ثبت نام كرده و در رشته انسانی ادامه تحصیل بدهد. از آنجایی‌كه بین درس‌هایش فاصله افتاده بود از من خواست كمكش كنم. مدرسه محل كار من نزدیك خانه بود. تا اینكه سعید به ارومیه مأموریت گرفت و ما راهی ارومیه شدیم. دعاهای سعید یكی یكی اجابت می‌شد و خدا دخترمان زینب را در 19شهریور 1374به ما هدیه كرد. با تولد زینب خانه‌نشین شدم و همین امر باعث شد تا بیشتر به درس‌های سعید برسم. خوب یاد دارم تمام درس‌های ایشان را خلاصه‌نویسی، ویرایش و سؤال‌های مهم را یادداشت می‌كردم. خلاصه معلم سرخانه آقاسعید شده بودم تا اینكه كنكور شركت كرد. سعید 28سال داشت كه در دانشگاه علامه با رتبه 300پذیرفته شد. با قبولی در دانشگاه ما به تهران آمدیم. در كنار تحصیل در دانشگاه سعید مسئول بسیج دانشگاه هم شد. دوران دانشجویی سعید همراه بود با فعالیت‌های بسیج دانشجویی و این فعالیت‌ها همزمان شده بود با اغتشاشات فتنه سبز. ما در این ایام سعید را كمتر در خانه می‌دیدیم. بعد از پایان تحصیل همسرم دوباره به محل خدمتش در وزارت دفاع بازگشت و باز هم مأموریت‌های كاری كه یكی پس از دیگری پیش می‌آمد.

اولین باری كه از رفتن و مدافع حرم شدن با شما صحبت كرد چه عكس‌العملی داشتید؟

همسرم ماه مبارك رمضان سال 1393 خیلی ناراحت بود. شب‌ها مداحی گوش می‌كرد و در حال و هوای خودش آرام و بیقرار اشك می‌ریخت. از سعید پرسیدم چرا آنقدر ناراحتی؟ گفت برای اعزامم به عراق و سوریه موافقت نمی‌كنند. همان شب خواب دیدم سعید اعزام شده و تیر به پهلوی راستش خورده است. لباس سفید به تن داشت جنازه‌اش گم شده بود و من همراه با عده‌ای از همسران شهدا برای پیدا كردن پیكرش به یكی از كشورهای عربی رفته بودم، اما احساس ناامنی داشتم و می‌ترسیدم. صبح ازخواب بیدار شدم، در فكر خوابم بودم كه سعید متوجه شد و من خوابم را برایش تعریف كردم. ایشان هم سریع با خوشحالی گفت حتماً با رفتن من موافقت كرده‌اند كه شما خواب مجروحیت و شهادت من را دیده‌ای. به من گفت: دعاكن شهید بشوم. جانباز شدن و اسیر شدن را تاب نمی‌آورم. سعید به محل كار رفت كمی بعد از محل كار تماس گرفت و گفت خوابت تعبیر شد. با اعزام من به عراق موافقت كرده‌اند. خیلی زود كارهایش را انجام داد و راهی عراق شد.

راضی كردن شما كار سختی بود؟

اجازه بدهید سؤال‌تان را این طور پاسخ بدهم. وقتی پیكر همسرم تشییع می‌شد، در كنار همه شكوه مراسمش، عده‌ای به من می‌گفتند چرا گذاشتی همسرت برود؟ من هم در پاسخ آنها می‌گفتم و می‌گویم نه تنها هیچ مخالفتی با رفتنش نداشتم بلكه مشوق ایشان هم بودم.

در جبهه كه بود با هم ارتباط داشتید؟

وقتی سعید در سوریه بود چند باری تماس گرفت و بعد از سه ماه به مرخصی آمد. چند روزی استراحت كرد و دوباره عزم رفتن كرد كه من ساكش را آماده كردم. یك كتاب مكالمه عربی گرفتم، ساكش را مرتب كردم و سعیدم دوباره راهی شد. بعد از دوماه از عراق آمد. لاغر و نحیف شده بود.

برایتان از جبهه و لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم صحبت می‌كرد؟

سعید فلش عكس‌های عراقش را درآورد. زینب عكس‌ها را در لپ تاپ ریخت. تا آخر شب با آقاسعید چند بار نگاه كردیم و از نگاه كردن عكس‌هایش سیر نمی‌شدیم. همه‌اش دوست داشتیم تا از منطقه و بچه‌ها و جهاد در عراق برایمان تعریف كند. یك بار هم در روزهای آخر آذرماه سال 1394 از عراق آمد، یك سری از لباس‌های شهدا را با خودش آورده بود. خیلی ناراحت بود، گفت تا كی من باید لباس‌های دوستان شهیدم را به خانواده‌هایشان برسانم. چرا نوبت من نمی‌شود؟ گفتم خدا گلچین می‌كند. گفت یعنی من هنوز گل نشدم؟ گفتم اگر گل شده بودی كه خدا می‌چیدت. سعید فقط نگاه كرد و خندید.

نحوه شهادت ایشان به چه صورت بود؟

سعیدم سه روز بعد از اعزام در منطقه خان طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه النصره به شهادت رسید. دقیقاً مانند همان خوابی كه برایش تعریف كردم. تیری به پهلوی راستش و تیری به ریه و تیری به گلویش اصابت كرده بود. همرزم و دوستش لباسش را باز كرده تا محل خونریزی را فشار دهد شاید خون بند بیاید اما كار از كار گذشته بود و چون خونریزی شدید بوده سعید ذكر یا زهرا (س)‌ گفته و شهید شده بود. شهید علی عبداللهی ناظر شهادت همسرم بود، بعد از سعید شهید می‌شود و یكی دیگر از همرزمانش زخمی می‌شود. تنها آنچه از سعید و لحظات شهادتش به من رسید فیلم لحظه شهادتش بود. متأسفانه بعد از شهادت سعید بچه‌ها در كمین تروریست‌ها گیر می‌كنند و زیر تیر مستقیم قناسه‌ها قرار می‌گیرند برای همین بازگرداندن پیكر سعید برای آنها ممكن نمی‌شود. وقتی پیگیر خبر شهادتش شدیم به ما گفتند كه بله شهید شده است. گوئی یك درصد احتمال اسارت ایشان را می‌دادند كه بعد از بررسی شواهد ماجرا شهادت سعیدم تأیید شد. خوابی كه برای شهادت سعید دیده بودم لحظه به لحظه محقق شد، شهادتش، مفقود شدنش و انتظاری كه امروز با آن سرو كار داریم. در نهایت مراسم شهادت همسرم در مسجد جامع شهرری واقع در حیاط حرم عبدالعظیم الحسنی برگزار شد.

از آخرین روزهای همراهی‌تان با شهید خاطره‌ای دارید؟

بیست روز آخری كه خانه بود بین مأموریت عراق و سوریه، خاطرات قشنگی را برایمان ساخت. خصوصاً روز آخر. با هم رفتیم شهرری قدم زدیم و از همه چیز برایم صحبت كرد. حسین مدرسه بود و زینب هم رفته بود پایگاه بسیج. آقا سعید خیلی راحت گفتنی‌ها را گفت و حرف‌هایش را زد، حرف‌هایی كه من مثل همیشه می‌دانستم مثل۲۴ سالی كه مأموریت می‌رفت و بر‌می‌گشت اما خودش می‌دانست كه آخرین بار است كه این حرف‌ها را می‌زند. بعد از هر حرفی به چهره من نگاه می‌كرد و صبر می‌كرد تا عكس‌العمل حرف‌هایش را در چهره من ببیند وقتی آرامش ظاهر من را می‌دید با لبخندی تأییدم می‌كرد اما خدا می‌داند كه در دلم تلاطمی بود كه دلم نمی‌آمد آن را بروز بدهم چون می‌دانستم مسافر است و خواستم دلش قرص باشد و دل‌نگران نشود. ایشان با اطمینان حرف‌هایش را زد و دلش را سبك كرد بی‌خبر از آن كه این سبكی او را به پرواز و شهادت نزدیك می‌كرد. دیگر خیالش راحت بود خیلی راحت. بعد از ظهر خداحافظی كرد، سفارش بچه‌ها را كرد و رفت برای همیشه. رفت تا شهادت را نصیب خود كند. او «عاش سعیدا و مات سعیدا» را به منصه ظهور رساند. سعید می‌گفت من خیالم راحت است كه از عهده زندگی برمی‌آیی. با اطمینان بچه‌ها و زندگی را به تو می‌سپارم و می‌روم، اگر خیالم راحت نبود كه تنهایتان نمی‌گذاشتم. امروز من ماندم و بار مسئولیت‌هایی كه به من سپرده شده و امانت‌هایی كه باید به حق تربیت كنم تا به دست صاحبانش بسپارم.

آخرین مرتبه چه تاریخی اعزام شد؟

دی ماه سال 1394 ساعت ۵ بعد از ظهر برای آخرین بار اعزام شد سوریه. همان روز خداحافظی كرد و رفت اداره. من هم رفتم جلسه مدرسه حسین اما فكرم خیلی مشغول بود. بعد برگشتم خانه. همسرم گفت ناهارتان را بخورید من ناهارم را می‌خورم و می‌آیم. ناهارمان را خوردیم زینب و حسین خوابیدند و من هم در آشپزخانه مشغول كار بودم. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود همسرم تلفن زد بعد از سلام و احوالپرسی گفت زینب و حسین كجا هستند؟ چی كار می‌كنند؟ گفتم خوابند گفت بیدارشان كن، دارم میام خداحافظی. من هم بچه‌ها را بیدار كردم و نشستیم تا همسرم آمد. خداحافظی كردیم. از من دو تا عكس 4×3 خودش را خواست. عكس‌ها را به سعید دادم. گفت من این مرتبه دیر برمی‌گردم. عید پیشتان نیستم شاید تا تابستان برنگردم. شما همه كارهای عید و خرید‌ها و دید و بازدیدهایتان را انجام بدهید. وقتی سعید خداحافظی می‌كرد كه به سوریه برود، حسین با شیطنت شیرین همیشگی‌اش به او گفت: «‌پول كیك تولدم یادتان نرود‌ها!‌» بابا هم پول كیك تولد حسین و خرید لباس عید آنها را به فاطمه خانم داد و سفارش كرد كه حتماً تولد حسین را بگیرند. بعد رو به من كرد و گفت: مراقب خودت و بچه‌ها باش. سعید را از زیر قرآن رد كردم و پشت سرش آب ریختم و حسین به دنبالش رفت. سعید كه رفت متوجه شدم كلاهش را جا گذاشته است. تلفن زدم و گفتم مگر كلاهت را نمی‌خواهی گفت چرا سرم یخ می‌كند بده حسین بیاورد. گفتم دستكش چی؟ گفت نه با خنده گفت ننه عصمت برایمان می‌بافد (ننه عصمت، خانم مسنی بود كه برای رزمنده‌های دفاع مقدس و بعد‌ها برای مجاهدان جبهه مقاومت اسلامی كلاه و دستكش می‌بافت و به جبهه ارسال می‌كرد.)


منبع: جوان انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .