تبیان، دستیار زندگی
پدر شهید «حسن جعفربگلو» از ماجرای عملیات شناسایی در خاک عراق بدون آذوقه و سند تشخیص هویت شهید می گوید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انگشتانی که به درد می خورند

پدر شهید «حسن جعفربگلو» از ماجرای عملیات شناسایی در خاک عراق بدون آذوقه و سند تشخیص هویت شهید می گوید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
پدر شهید حسن جعفربگلو


کودکان به دنبال بازی و شیطنت هستند، حسن از این امر مستثنا بود؛ کودکی آرام که با کلام خدا انس بسیار داشت. پدر شهید حسن جعفربگلو می گوید: «ذهن حسن همیشه آمادگی آموزش را داشت و علم و آگاهی وی 25 سال بیشتر از سن خودش بود.»
حسن فعالیت های انقلابی را در مسجد جوادالائمه (ع) با پخش اعلامیه و اجرای نمایش علیه رژیم طاغوت آغاز کرد. پدر شهید در این خصوص بیان می کند: «روزها در حوزه هنری مسجد فعالیت می کرد. در اکثر تظاهرات ضد شاه حضور داشت؛ شب ها به پشت بام خانه می رفت و فریاد الله اکبر سر می داد.»

قصه های کوتاهی که حسن می نوشت در مجموعه سوره، بچه های مدرسه به چاپ رسیده است. وی مدتی در کیهان بچه ها فعالیت می کرد؛ استعداد ادبی حسن ستودنی بود. پدر از روزهای آغازین و پرتلاطم تجاوز دشمن به خاک کشور می گوید. روزهایی که حسن 15 ساله داوطلبانه از طریق پایگاه مقداد روانه جبهه شد و در عملیات مسلم بن عقیل از ناحیه سینه مجروح شد. پدر در آن لحظه ها احساس می کرد، شاید دیگر جگرگوشه اش را نبیند.


فارغ التحصیل مکتب عشق

دو انگشت پای حسن از بدو تولد مادرزاد به یکدیگر چسبیده بود. هر بار به او می گفتم پسرم برو پایت را عمل کن، پاسخ می داد: «یک روزبه این انگشتان نیاز پیدا می کنم» تا اینکه زمان شهادت تمام اعضای بدن حسن در آتش سوخته بود و تنها پاهای او در پوتین سالم ماند. با آن دو انگشت پا پیکر او را شناسایی کردیم

پدر شهید از علاقه وصف ناشدنی حسن به تحصیل می گوید: «اغلب کتابی در دست داشت و بسیار منظم بود. در رشته فلسفه دانشگاه تهران شروع به تحصیل کرد. در سال دوم به دلیل اینکه فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر 27 محمد رسول الله (ص) را برعهده گرفته بود، تغییر رشته داد و جغرافیا را برگزید. وقتی از حسن می پرسیدیم، چه طور هم در جبهه هستی و هم درس می خوانی؟ می خندید و پاسخ می داد: «می گذرد.» سرانجام سنگر جبهه را به کلاس دانشگاه ترجیح داد و در منطقه شاخ شمیران عراق فارغ التحصیل مکتب عشق شد.»

پدر ادامه می دهد: یکی از همسایه ها عازم جبهه شده بود و تعریف می کرد که یک روز برای دیدن حسن به آدرسی که از او داشتم راهی شدم؛ به هر منطقه ای که رسیدم، می گفتم حسن جعفربگلو اینجاست؟ پاسخ می دادند، جلوتر برو. ساعت ها به دنبال او گشتم؛ از دیدن حسن ناامید شده بودم، آخر یک نفر گفت: می بینی آنجا گروهی فوتبال بازی می کنند، حسن در بین آن هاست، مطمئن بودم حسن فوتبال بازی نمی کند. به آنجا که رسیدم، همه دوستان وی فوتبال بازی می کردند؛ ولی حسن در گوشه ای نشسته بود و کتاب می خواند.


9 روز بدون آذوقه

سال 1361 لباس سبز سپاه پاسداران را به تن کرد، باهوش و کم حرف بود، حتی پدرش هم نمی دانست فرماندهی اطلاعات عملیات را به حسن واگذار کرده اند. پدر درحالی که اشک می ریخت دراین باره ادامه می دهد: «هر بار که حسن به مرخصی می آمد تیغ هایی را که در حال سینه خیز رفتن وارد بدنش شده بود بیرون می آورد.» هر بار که از اوضاع جبهه می پرسیدیم، می گفت: «هر چه از صداوسیما می شنوید، همان است. فقط یک بار برای رفیق خود تعریف کرده بود: به مأموریتی که اعلام شده بود سه روزه است، اعزام شدیم و آذوقه سبک برداشتیم؛ اما مأموریت 9 روزبه طول انجامید. عراقی ها پشت پادگان های خود زباله ریخته بودند، بینی خود را می گرفتیم و با چشمان بسته زباله می خوردیم تا از فرط گرسنگی تلف نشویم.»


امانت دار خوب

می گویند روزه داری تمرین تقواست؛ حسن روزهای دوشنبه و پنج شنبه هر هفته تمرین تقوا می کرد. زمان افطار بااشتها غذا می خورد، تازه متوجه می شدیم، روزه بوده است. یکی از احکام غیبت، ترک محل غیبت است، پدر می گوید: به همسرم می گفتم شخصی را در کوچه دیدم، حسن احتمال می داد غیبت آن شخص شود؛ از جای خود برمی خاست و خانه را ترک می کرد، بعدازآن هرگز پیش او سراغ غیبت نمی رفتیم.

روزی که به مرخصی آمد در میان وسایل حسن چند بیسکویت بود. خواهر کوچکش باذوق قصد داشت تا آن را بردارد که با مخالفت حسن روبرو شد. برای اینکه دل خواهش را نشکند، گفت: «این بیسکویت ها برای سپاه است و شما نباید از آن استفاده کنید. لباس هایت را بپوش تا برویم برایت بیسکویت بخرم».


بی خداحافظی رفت

روزها از پی هم می گذشت و هر روزبه پیروزی درنبرد حق علیه باطل نزدیک تر می شدیم. حسن بعد از هر مرخصی منتظر بدرقه پدر می شد تا بر دستان زحمتکش او بوسه بزند و اعزام شود. پدر به یاد آن روزها اشک در چشمانش حلقه زده و می گوید: «در آخرین اعزام حسن، بدون خداحافظی رفته بود. 20 روزبه امضاء قطعنامه مانده بود که در خاک عراق و منطقه شاخ شمیران براثر بمباران، فرزندم به شهادت رسید.»
«زمان شهادت تمام اعضای بدن حسن در آتش سوخته بود و تنها پاهای او در پوتین سالم ماند. با آن دو انگشت پا پیکر او را شناسایی کردیم.»

سند تشخیص هویت

پدر می گوید: دو انگشت پای حسن از بدو تولد مادرزاد به یکدیگر چسبیده بود. هر بار به او می گفتم پسرم برو پایت را عمل کن، پاسخ می داد: «یک روزبه این انگشتان نیاز پیدا می کنم» تا اینکه زمان شهادت تمام اعضای بدن حسن در آتش سوخته بود و تنها پاهای او در پوتین سالم ماند. با آن دو انگشت پا پیکر او را شناسایی کردیم.

پدر شهید در آخرین جملات می گوید: «خداوند را برای شهادت فرزندم شاکرم؛ زیرا حسن درراه حق قدم برداشت. با این امید روزگار می گذرانم که در روز قیامت دستم را بگیرد.»


منبع: دفاع پرس