تبیان، دستیار زندگی
به مناسبت فرارسیدن روز دانشجو یادی از شهید «احمد علیپور» در مصاحبه با پدر و مادر شهید می کنیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قبولی دانشگاه، بعد از شهادت

به مناسبت فرارسیدن روز دانشجو یادی از شهید «احمد علیپور» در مصاحبه با پدر و مادر شهید می کنیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
قبولی دانشگاه، بعد از شهادت

خانواده های شهید، تنها توقع شان از مردم و مسئولان این است که راه و یاد و نام شهیدان فراموش شان نشود. این توقع را پدر و مادر شهید «احمد علیپور» هم دارند. پدر و مادری که سال هاست کسی سراغ شان را نگرفته و بعد از گذشت 30 سال وقتی شهرداری منطقه، یکی از خیابان های محله را به نام شهیدشان نام گذاری می کند، بسیار خوشحال می شوند. آن ها می گویند «فرزند ما موقع شهادت 21 ساله بود و می ترسیدیم که بعد از ما دیگر کسی در این محله یادی از شهیدِ جوان ما نکند، اما حالا خوشحالیم که رهگذرهای «خیابان شهید احمد علیپور» با دیدن تابلوی یادبودش، از او یاد خواهند کرد.»

پابند حرم امام رضا (ع) بودم

غلامرضا علیپور، پدر شهید می گوید: سال 1311 در منطقه فردوس گناباد از توابع خراسان رضوی به دنیا آمدم. مردم فردوس، کشاورز و دامدار بودند، اما پدرم داروغة منطقه فردوس بود یعنی کلانتر بود و نظم و امنیت منطقه به دست او تأمین می شد. هفت ساله بودم که پدرم فوت کرد، کمی بعد هم مادرم. به منزل دایی ام رفتم و او شد سرپرستم. یعنی از کودکی درد یتیمی کشیده ام. یکی از حسرت های بزرگ زندگی ام این است که چرا دایی و زن دایی ام مرا در کودکی به مکتب خانه نفرستادند. حسرتِ نداشتن سواد و این که نمی توانم دو خط قرآن قرائت کنم را خیلی کشیده ام. هنوز به سن نوجوانی نرسیده بودم که خیّری به نام آقای دیوانبکی سرپرستی ام را پذیرفت. شرایط مالی دایی ام طوری نبود که بتواند از من نگه داری کند. از 13 سالگی به خانه آقای دیوانبکی رفتم. او ملّاک بود و پیر، اما انسان بسیار شریف و مهربانی بود. تا موقع سربازی در خانه اش ماندم. بعد از دوره سربازی به مشهد رفتم و در یک نانوایی کار پیدا کردم.

دو سال در آن نانوایی کار کردم و در آن دو سال پابند حرم امام رضا (ع) بودم. نمازهایم را می رفتم مسجد گوهرشاد می خواندم بعد با عجله برمی گشتم سر کار. دورة خیلی خوب و معنوی ای بود. چون درآمدم در آن نانوایی خیلی کم بود و نمی توانستم پس انداز کنم، به امید پیدا کردن کار و درآمد بهتر به تهران آمدم.

دخترداری یعنی قلعه داری

وقتی آمدم تهران، یکی از آشناها برایم کار پیدا کرد تا به عنوان دستیار آشپز در یک آشپرخانه بزرگ مشغول شوم. با این که درآمدم بهتر شده بود، باز نمی توانستم پس انداز کنم. از نوجوانی این خصلت را داشتم و هنوز هم دارم که هر کس از من قرض بخواهد یا کمک مالی، نمی توانم بگویم نه. سریع، هرچه را داشته باشم می بخشم. خلاصه از بس که به مردم پول قرض داده بودم و خیلی های شان هم قرض شان را پس نمی دادند، چیزی از خودم نداشتم.

این را هم بگویم که خدا هیچ وقت نگذاشت درمانده شوم. شکر خدا محتاج کسی نشدم ولی سر این خصلت، پول در دستم نمی ماند و روزگار برایم به سختی می گذشت. وضعم این طور بود تا قضیه ازدواجم پیش آمد.

مادر شهید روایت می کند: من صغری لایروب هستم و در سال 1318 در فردوس و در یک خانواده روستایی به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و خیلی متدین. گندم می کاشت و باغ انار هم داشت. تازه به سن نوجوانی رسیده بودم که روزی پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای دیدن برادرم که در تهران زندگی می کرد به تهران بروند. از آن جا که پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود، حاضر نشد تنها در خانه بمانم و مرا هم با خودشان به تهران بردند. پدرم همیشه می گفت دخترداری یعنی قلعه داری. خیلی مراقب دخترهایش بود.

پدر شهید ادامه می دهد: همان موقع که این ها آمدند تهران، چون من از نوجوانی ام خیلی ارادت به پدر ایشان داشتم با یکی از همشهری ها رفتیم دیدن پدرشان. پدرخانمم مرد مومنی بود و برای او خیلی احترام قائل بودم. از خانه برادرشان که آمدیم بیرون، همشهری ما گفت: من درباره تو با آقای لایروب صحبت کردم. گفتم: چرا این کار را کردی؟ چرا از خودم چیزی نپرسیدی؟ من الان پس اندازی ندارم، آمادگی ندارم... گفت: نه دیگر! وقت ازدواجت رسیده و دختر آقای لایروب هم که خیلی خوب است. خلاصه به همین سادگی فردایش رسماً رفتیم خواستگاری.

مادر شهید هم می گوید: در همان جلسه، مهریه من را 4500 تومان تعیین کردند و در عرض یک هفته با یک مراسم خیلی ساده به عقد آقای علیپور درآمدم و رفتم سر خانه و زندگی ام. زندگی های آن موقع مثل حالا نبود. ما در یک اتاق کوچک زندگی مشترک مان را شروع کردیم، با چند تکه وسایل خیلی ساده که به عنوان جهیزیه برایم خریدند. آقای علیپور آن موقع 22 ساله بود و من 15 ساله. همین که کار می کرد و تلاش می کرد، برایم کافی بود. زرق و برق زندگی اصلاً برای مان مهم نبود.

به زندگی ساده مان افتخار می کنیم

بعد از ازدواج، در یک شرکت ساختمانی کار پیدا کردم. با به دنیا آمدن دخترم، خرج و مخارج مان کمی بیش تر شد ولی خدا را شکر با مدیریت خانمم، زندگی مان سروسامان بهتری پیدا کرد.

مادر شهید ادامه می دهد: ما خیلی ساده زندگی کردیم و به این سادگی مان افتخار می کنیم. خدا دو دختر و دو پسر به ما داد. فاطمه خانم، احمدآقا، آذرخانم و بچه آخرمان محمدآقا. از میان آن ها احمد یک چیز دیگر بود.

سال 1341 خدا احمد را به ما داد. بچه خیلی ضعیفی بود و وزنش خیلی کم بود. بعضی ها که بچه را می دیدند می گفتند این زنده نمی ماند، اما کم کم جان گرفت. پاقدم احمد برای مان خیلی خوب بود چون همسرم بعد از آن شرکت ساختمانی در شرکت نفت استخدام شد. البته باز هم همان خصلت بخشندگی و دست و دلبازی اش را داشت. به مردم خیلی کمک می کرد. مثلاً یکی آمد گفت می خواهم بروم کربلا و نیاز به پول دارم. آقای علیپور، پنج هزار تومان پس اندازمان را داد به آن بنده خدا. او رفت کربلا و برگشت و دیگر پول مان را پس نداد. آقای علیپور می گفت عیب ندارد، در راه امام حسین (ع) خرج شده.

عکس امام را بین رختخواب ها قایم کرده بود

پدر شهید بیان می کند: ما کلی مستأجری کشیدیم و چندبار خانه عوض کردیم. احمد به سن دبیرستان که رسید، ما توانستیم خانه مناسبی در تهرانپارس بخریم. احمد، بچة خیلی درس خوانی بود. هربار که می رفتم برای پرسیدن درس و مشقش، چه در دبستان و چه دبیرستان، معلم ها و مدیر و ناظم از احمد راضی بودند. از او تعریف می کردند که شاگرد خیلی خوبی است.

مادر شهید می گوید: احمد از دوره دبیرستان، هم کار می کرد و هم درس می خواند. رفته بود لوله کشی گاز یاد گرفته بود. تابستان ها و بعضی از بعدازظهرها می رفت برای لوله کشی گاز، خانة پولدارهای بالاشهری.

احمد از نوجوانی خیلی مومن بود. نماز و روزه اش ترک نمی شد. یک سال که ماه رمضان به تابستان افتاده بود، روزه بود و با همکارهایش رفته بود خانه یک آدم پولدار که لوله کشی گاز کنند. صاحبخانه یک آخوند درباری بود. احمد می بیند سر ظهر، این ها سفره می اندازند و ناهار می آورند و شروع می کنند به خوردن. خیلی به هم ریخته بود. با زبان روزه، کار لوله کشی را انجام داده بود و وقتی برگشت خانه خیلی ناراحت بود. می گفت: این آخوند درباری، دین و ماه رمضان نمی فهمد! با آدم های این طوری خیلی مخالف بود. انقلابی بود و طرفدار امام (ره)، اما ما نمی دانستیم.

پدر شهید تعریف می کند: از سن دبیرستان در همین تهرانپارس با چندتا از جوان های انقلابی مثل شهید سیدرضا حسینی دوست بود. حتی یک عکس امام که آن موقع ممنوع بود را لای چند پلاستیک پوشانده بود و آن را زیر بشکه نفت قایم کرده بود. بعد از مدتی آن را برد لای رختخواب ها قایم کرد که مادرش آن را دید.

مادر شهید ادامه می دهد: اولین بار عکس امام را آن جا دیدم. خیلی ترسیدیم. گفتم: احمد! این را چرا در خانه نگه داشتی؟ خطرناک است! گفت: درباره این عکس به کسی چیزی نگویید.

گفت حیف که بابام هستید!

قبل از این که انقلاب پیروز شود، احمد دیگر در خانه پیدایش نمی شد. همیشه دنبال این بود که به مردم کمک کند. یا در صف نفت بود و برای همسایه ها نفت می گرفت و می برد درِ خانه شان، یا دنبال کارهای انقلابی در مسجد بود؛ همین مسجد خاتم الانبیای محله مان. به ما توضیح نمی داد که کجا می رود و چه می کند ولی دنبال انقلاب بود. انقلاب که پیروز شد، شب ها با بچه های بسیج نگهبانی می دادند.

خیلی دلم می خواهد بروم سربازی تا در جبهه شهید بشوم. خواهرش گفت: این چه حرفی هست که می زنی؟ گفت: خیلی دوست دارم شهید بشوم. آن شب، من حرف هایش را خیلی جدی نگرفتم


احمد یک تعصب عجیبی روی امام و انقلاب داشت. یک روز انتقادی از انقلاب و انقلابی ها کردم. حالا یادم نمی آید که انتقادم چه بود. احمد خیلی ناراحت شد. گفت: حیف که بابام هستید وگرنه جواب تان را می دادم. عصبانیتش را کنترل کرد و هیچی نگفت و جوابم را نداد. حالا بعد از این همه سال ناراحتم که چرا آن حرف را زدم و آن قدر ناراحتش کردم.

این جریان ها بود تا جنگ شروع شد. یک شب در زمستان سال 59، فکر می کرد من و مادرش خواب هستیم. داشت با خواهرش صحبت می کرد که من حرف هایش را شنیدم. به خواهرش می گفت: خیلی دلم می خواهد بروم سربازی تا در جبهه شهید بشوم. خواهرش گفت: این چه حرفی هست که می زنی؟ گفت: خیلی دوست دارم شهید بشوم. آن شب، من حرف هایش را خیلی جدی نگرفتم. مدتی بعد، بدون این که به ما بگوید، رفت برای سربازی اش اقدام کرد. یک روز آمد گفت که هفته دیگر برای خدمت سربازی اعزام می شود سومار.

داستان دوبار مجروحیت

مادر شهید روایت می کند: سرباز که شد، هربار که می آمد مرخصی کلی جوراب می خرید و می برد جبهه. بیش تر لباس هایش را هم در هر مرخصی برد. می گفت زمستان آن جا سرد است و بچه ها لباس درست و حسابی ندارند. دوبار در طول یک سال و نیم خدمتش مجروح شد و هر دوبار، سرِ یک اتفاق فهمیدیم که مجروح شده. خودش که حرفی نمی زد.

دفعه اولی که ترکش خورده بود به پایش، مدتی در درمانگاه منطقه ماند. بهتر که شد، آمد تهران. لباس هایش را که از ساک بیرون آورد، دیدم شلوارش خونی است. پرسیدم: این خون ها چیه؟ گفت: خون های رفیقم است. من هم دیگر کنجکاوی نکردم. چند روز بعدش قرار بود با هم به مشهد برویم. در حرم بودیم که ضعف کرد و حالش بد شد. رساندمش بیمارستان. آن جا فهمیدم مجروح شده بوده و زخم پایش باید پانسمان می شده.

پدرشهید ادامه می دهد: حدود یک سال و نیم از خدمتش می گذشت که یک بار آمد مرخصی. داشت پیراهنش را توی اتاق عوض می کرد که یک هو وارد اتاقش شدم. دیدم گوشت بازویش رفته و پوست تازه به استخوانش چسبیده. خیلی حالم بد شد. گفتم: چرا به ما نگفتی دستت ترکش خورده؟! گفت: چیزی نیست. اما معلوم بود که خیلی درد کشیده. ترکش، تکه بزرگی از عضله بازویش را برده بود. او اصلاً به ما نگفته بود که دوباره مجروح شده.

آن روز که خبر شهادتش را آوردند...

دفعه آخر فقط دو روز مرخصی آمد. مدتی بعد از آن، مادرش به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری شد. ما برای ملاقات رفته بودیم بیمارستان که دخترم گفت: امروز نامه احمد از جبهه برگشت خورده. برای مان این مسئله عجیب بود ولی بحث عوض شد. تازه از بیمارستان برگشته بودیم که دیدیم در زدند. سه تا از دوستان احمد که برادر بودند، آمدند دیدنم. اسمشان برادران عظیمی بود. من تعجب کردم، چون این برادرها معمولاً جبهه بودند و سه تای شان با هم تهران نمی ماندند. یک مقدار نشستند و حتی دست به چایی هایی که جلوی شان گذاشتیم، نزدند. بعد یکی از آن ها گفت: حاج آقا! احمد دوباره مجروح شده، شما بیا برویم کرمانشاه تا بیاوریمش. گفتم: خوب اگر مجروح شده چرا ارتش با آمبولانسی، چیزی نمی آوردش تهران؟! گفت: مجروحیتش شدید است. دیدم یک جوری هستند. یک هو یکی از برادرها مرا بغل کرد و زد زیر گریه و با اشک گفت: حاج آقا! واقعیتش این است که احمد شهید شده. این را که گفت، دیدم درِ خانه را باز کردند و همسایه ها آمدند داخل و شروع کردند به تسلیت گفتن.

مادر شهید هم می گوید: همسایه های خیلی خوبی داشتیم. من بیمارستان بودم، اما خودشان خانه را آماده کردند برای مراسم. شب هم دوتا از خانم های همسایه آمدند بیمارستان و یواش یواش خبر شهادت احمد را به من دادند. حالا شب قبلش خواب دیده بودم یک کبوتری آمد روی تخت من نشست، بعد پر زد و رفت. از طرف دیگر، هفته قبل از آن پسر یکی از همسایه ها به نام «احمد اولیایی» شهید شده بود. انگار خدا من را برای شنیدن این خبر آماده کرده بود.

از بیمارستان که مرخصم کردند و برای تشییع جنازه احمد رسیدم خانه، دیدم همسایه ها تمام کارها را کرده اند. دخترهایم را تنها نگداشته بودند. خیلی در حق مان خوبی کردند. چه تشییع جنازه باشکوهی! یکی از همسایه ها تمام مسیر را پابرهنه بود. تا چهلم احمد، فامیل و همسایه ها ما را تنها نگذاشتند.

فرمانده ارتش برایش گریه می کرد


روز ختمش یکی از فرمانده هایش آمد مسجد. سخنرانی هم کرد. با گریه و بغض تعریف کرد که احمد روز شهادتش خیلی خوشحال بوده. کلی با دوستانش شوخی کرده و سربه سرشان گذاشته. نمازش را می خوانَد و می رود می خوابد. موقع پستش که می شود، خودِ آن فرمانده بیدارش می کند. احمد می رود سنگر نگهبانی که پنج دقیقه بعد صدای انفجار می آید. وقتی می روند، می بینند ترکش خورده به پیشانی اش و شهید شده.

احمد اواسط سربازی اش که آمده بود مرخصی، در کنکور شرکت کرده بود. مدتی بعد از شهادتش از یک دانشگاهی با منزل ما تماس گرفتند و گفتند که احمد علیپور دانشگاه قبول شده، بیاید برای ثبت نام. گفتیم که پسر ما شهید شده. بعد عکسش را فرستادیم برای مسئولان آن دانشگاه.

پدر شهید نیز ادامه می دهد: تنها توقع ما این است که راه و نام شهیدان فراموش نشود.


منبع: ماهنامه شماره ١٦٣ فکه