تبیان، دستیار زندگی
شهید «سید داود برقعی» به روایت پدر و مادر، شجاعتی مثال زدنی برای مقابله با دشمن بعثی داشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جان سالم به در برد

شهید «سید داود برقعی» به روایت پدر و مادر، شجاعتی مثال زدنی برای مقابله با دشمن بعثی داشت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید سید داود برقعی

جثه کوچک اما قلب بزرگی داشت. دلش برای رفتن می تپید، اما به خاطر ظرافت اندامش حاضر نشدند اعزامش کنند. میله بارفیکسی خرید و آمد خانه تا با ورزش بتواند به آن تناسب جسمانی و بعد هم به هدفش دست پیدا کند. مادر رضایت نمی داد، اما برای «داود» رضایت قلبی والدینش در اولویت بود. یک روز که مادر رضایت نامه اش را امضا و به رضایت قلبی اش اقرار کرد، تمام طول اتاق نشیمن را پشتک زد و به پایش افتاد. مادر، خود راهی اش کرد تا به اتفاق پسر همسایه و هم رزم آینده اش «حمید شهرابی» ترتیب کارهای اعزامشان را بدهند. «معصومه تجویدی» و «سید حسن برقعی» بیشتر درباره فرزند ارشدشان برایمان می گویند.
 
تب و لرز شدید و ضعف و بی حالی عجیبی داشت. علتش هم مشخص نبود، اما دکتر بعد از معاینه گفت ممکن است تا صبح بیشتر دوام نیاورد. مادر باید آن شب را تا صبح بیدار می ماند، داروها را با یخ خنک نگه می داشت و رأس ساعت به داود می خوراند. ولی نه یخ داشتند و نه یخچال. پدر با دوچرخه اش رفت، یک قالب یخ بلوری خرید و آورد. او هم داروها را داخل یخ ریخته و تا صبح به نوزاد داده و پاشویه اش کرد. مادر می گوید: «تابستان سال 1345 بود. من آن شب پلک روی هم نگذاشتم. فقط نزدیک اذان صبح از همسرم خواستم از داود مراقبت کند تا من چنددقیقه ای استراحت کنم. داود صبح همان روز به لطف خدا سلامتی اش را به دست آورد و خیال ما را راحت کرد.»
ولی همین یک بار نبود. چند بار دیگر هم خطر از بیش گوشش گذشت. در سه سالگی سرخک سختی گرفت. مادربزرگ مرتب از قم برایش خروس خانگی می فرستاد و مادر آن را می پخت و عصاره گوشتش را به او می داد. یک بار هم در نوجوانی موتور پدر را برداشت و حوالی مسجد جعفری با کامیونی برخورد کرد، ولی به طرز معجزه آسایی از زیر آن رد شد و بی آنکه یک قطره خون از دماغش بیاید به خانه بازگشت. پدر که پس از مدتی این ماجرا را از زبان صاحب تعمیرگاه موتورساز نزدیک خانه شنید، می گوید: «اگر این اتفاق می افتاد، هیچ وقت نمی توانستم آن مصیبت را تحمل کنم، اما قضا و قدر تمام این بلایا را از او دور کرد و از همه شان جان سالم به دربرد تا در 17 سالگی در کمال صحت و سلامت به سعادت ابدی دست یافت.»

تلاش برای رسیدن به تناسب جسمانی

سنش برای رفتن به جبهه قانونی بود؛ اما سخت می شد رضایت مادر را جلب کرد. بااین همه پیگیر کارهایش شد تا هر آنچه نیاز است فراهم کند و بار سفر را ببندد. یک بار که برای همین منظور به پایگاه بسیج مسجد ائمه اطهار (ع) مراجعه کرد، گفتند: جثه اش برای مبارزه کردن و جنگیدن مناسب نیست. او هم یک میله بارفیکس خرید و به چارچوب در نصب کرد تا با ورزش کردن قد و قامتش برازنده یک بسیجی رزمنده بشود. مادر شهید می گوید: «یک روز همین طور که مشغول ورزش کردن بود، برای چندمین بار موضوع رفتن به جبهه را مطرح کرد. خیلی دلش می خواست با رضایت قلبی من و پدرش برود، وگرنه خیلی ها بی خبر از خانواده رفته بودند. من هم بعد از مدت ها رضایت دادم. از خوشحالی در پوست نمی گنجید و به اتفاق دوست صمیمی اش که در محله شیوا در همسایگی ما زندگی می کردند از پایگاه مسجد به پادگان امام حسین (ع) اعزام شدند. مدتی بعد نیز از پایگاه مالک اشتر به کردستان رفتند.»


 شجاع، اما آرام

هوای مادر را داشت و برای پدر احترام زیادی قائل بود. دائم به برادر کوچک ترش سعید سفارش می کرد به مادر کمک کند و نگذارد از چیزی دلگیر شود. کافی بود عصبی شود تا میگرن های همیشگی به سراغش بیاید و داود همواره از این موضوع رنج می برد. بیش از همه به خواهرش «منیر» و پسر نوزادش «محسن» عشق می ورزید. جزو جدانشدنی نامه هایش در این سه ماه، احوالپرسی از این دو و پیگیری کارهایی بود که محسن در نبود او یاد گرفته بود. «سید حسن برقعی» درباره دیگر خصایل اخلاقی پسرش می گوید: «با همه آرامشی که در رفتار و سکناتش احساس می شد، اما شجاعتی مثال زدنی داشت و در برابر ناملایمات زندگی ایستادگی می کرد. پس از شهادت او، فرمانده برایمان از دلاوری هایش گفت و اینکه چطور به عنوان یک جان فشان داوطلب با دشمن بعثی روبه رو می شد و از وطن و دین دفاع می کرد.»

خبر شهادت

دلش ریش شد، اما باید روی حرفش می ایستاد. سعی کرد کنترلش را از دست ندهد. مثل یک تماشاچی فرزندش را دید، صورتش را بوسید و فقط یک جمله به زبان آورد: «این خواسته خودش بود، من هم که رضایت داده بودم، خوشا به سعادتش که خوب عاقبتی داشت...»

جمعه، اول اسفند بود. دلشوره عجیبی داشت، بی تاب و ناآرام بود؛ اما نمی خواست این بی قراری به همسر و فرزندانش تسری پیدا کند. به همسرش گفت: بهتر است امروز بیرون برویم. بالاخره از خانه بیرون زدند و رفتند مهمانی، اما خبرها زود می رسید. برای نماز ظهر آماده می شد که آقای «کافی» یکی از همسایگانشان آمد در خانه و چنددقیقه ای با پدر داود صحبت کرد و رفت. پدر که تو آمد، گفت داود زخمی شده، باید برویم بیمارستان؛ اما مادر می دانست که ماجرا فراتر از این حرف هاست. نمازش را خواند، سماور را روشن کرد و به خواهرش گفت زیر غذا را خاموش کن برویم. رفتند، اما سر از پزشکی قانونی در آوردند. اول نگهبان ها راهش نمی دادند؛ اما وقتی چهره آرامش را دیدند و او قول داد که به خودش مسلط باشد و شیون نکند خیالشان آسوده شد. کشوهای سردخانه را بیرون کشیدند، صورت و گردن زخمی داود نمایان شد. ماهیچه های دستش هم جراحت سختی برداشته بود. دلش ریش شد، اما باید روی حرفش می ایستاد. سعی کرد کنترلش را از دست ندهد. مثل یک تماشاچی فرزندش را دید، صورتش را بوسید و فقط یک جمله به زبان آورد: «این خواسته خودش بود، من هم که رضایت داده بودم، خوشا به سعادتش که خوب عاقبتی داشت...»


منبع: دفاع پرس