تبیان، دستیار زندگی
اذان ظهر شد. یک مرتبه دیدیدم آقای داماد غیب شده است. حالا خوب بود که یک سال و خورده ای با هم نامزد بودیم و همه می دانستند که ما چقدر به هم علاقه مند هستیم وگرنه ممکن بود که مهمان ها دچار سوء تفاهم شوند. مثلا فکر کنند آقای داماد فرار کرده است!
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی آقا داماد به خاطر خدا فرار کرد!

روایت خواندنی همسر شهید حسینی از منش او در گفت وگو با تبیان


اذان ظهر شد. یک مرتبه دیدیم آقای داماد غیب شده است. حالا خوب بود که یک سال و خورده ای با هم نامزد ومحرم بودیم و همه می دانستند که ما چقدر به هم علاقه مند هستیم وگرنه ممکن بود که مهمان ها دچار سوء تفاهم شوند. مثلا فکر کنند آقای داماد فرار کرده است!


امیر سرتیپ شهید سید سعید حسینی

31تیرماه 1342 سالروز تولد زمینی امیر سرتیپ شهید سید سعید حسینی از فرمانده هان لشکر 92 زرهی اهواز است که در عملیات خیبر به فیض عظمای شهادت رسید.این روز را بهانه کردیم و سراغ همسر ایشان رفتیم.سرکار خانم رقیه فارسی، کارشناس ارشد مطالعات زنان گرایش زن وخانواده ومدرس آموزش خانواده،بازنشسته فرهنگی ،مجری ومدیربرنامه وازگزارشگران شبکه رادیویی تهران درسال 63-64می باشندو روایتی خواندنی از همسر بزرگوارش نقل می کند.گفتگوی تبیان را با این همسر شهید بخوانید.

شهید متولد چه سالی بود و شما متولد چه سالی؟

شهید متولد 31 تیرماه سال 1342 بودند و من دو سال کوچکتر از ایشان بودم.

در چه سالی ازدواج کردیدو ثمره این ازدواج چه بود؟

سال 1361 به عقدوازدواج هم درآمدیم و متاسفانه در طی مدتی که در کنارهم بودیم من از سید فرزندی به یادگار ندارم.

از زندگی کوتاهتان و خصلت های شهید بگویید.

بسیار مهربان متواضع و فروتن بود و علیرغم تفکر خاصی که خیلی از آقایان دارند و می گویند: « اگرهمه احساسشان را به همسرشان بروزدهندوقربان صدقه اش بروندممکن است سوءاستفاده کند،ایشان همیشه نهایت احساسشان رانسبت به من بروزمی دادندومی گفتندحیف که وسیله ای برای سنجش میزان علاقمندی آدمها به هم وجودنداردوالا به شما می گفتم که چقدردوستتان دارم.» بسیار با احساس بود. احساسات غلیظی نسبت به همسر و خانواده داشت و همه را هم بروز می داد و معتقد بود که باید اینطور باشد.

همسری به این مهربانی بالطبع خاطرات ماندگاری دارد، یک خاطره درس آموز زندگی از این شهید بزرگوار که سرمشقی برای خودتان هم بوده بیان می کنید؟

خاطره از مهربانی هایش زیاد است اما او در اولین لحظات زندگی درسی به من داد که هرگز فراموش نمی کنم.

به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. یادم است که روز جشن عقد و ازدواجمان دقیقا مقارن شد با اذان ظهر. یعنی موقعی که عاقد آمد و داشت دفترش را آماده می کرد؛ اذان ظهر شد. یک مرتبه دیدیم آقای داماد غیب شده است. حالا خوب بود که یک سال و خورده ای با هم نامزد ومحرم بودیم و همه می دانستند که ما چقدر به هم علاقه مند هستیم وگرنه ممکن بود که مهمان ها دچار سوء تفاهم شوند. مثلا فکر کنند آقای داماد فرار کرده است!

خلاصه این طرف و آن طرف را گشتیم و دیدیم که سعید نیست. بعد از لحظاتی که برگشت هرکسی که از او پرسید که کجا بودی؟ می گفت که همین اطراف.

چون احساس کرد که من ناراحت شده ام دولاشد آمد و در گوش من گفت: «دیدم که الان اذان است و چون لحظه ی اذان مقارن شد با عقدمان من نمی خواستم که لحظه ی مهمترین فراز زندگی ام با بی مسئولیتی و بی تعهدی نسبت به خداوند باشد. چون برای من مهم بود که اول وقت نماز بخوانم ترجیح دادم اول بروم و نمازم را بخوانم. چون اینجا جلوی مهمانان نمی خواستم حمل بر ریا و سوء تفاهم و باب غیبتی ایجاد شود، وضو هم که داشتم جیم زدم و رفتم یک مسجد که نزدیکمان بود و نمازم را خواندم و آمدم.» بعد گفت: «امیدوارم که ناراحت نشده باشید.» من هم جواب دادم: «قطعا ناراحت نشده ام و خیلی هم خوشحال هستم.»

رقیه فارسی

از عروسی گفتید و اولین روزهای با هم بودنتان، حالا می توانید از آخرین روزهای بودن تا شهادت همسرتان بگویید؟

آخرین مرخصی اش در روزهای سرد زمستان بود. 22 بهمن سال 1362 رفت و 5 اسفند شهید شد. یعنی 13روزپس ازآخرین خداحافظی خیلی طول نکشید.

آخرین مرخصی که آمدم یادم است دست نوشته ای راجع به شهادت نوشته بودم و داشتم پاک نویس می کردم. سعید کنارم نشست و گفت: «داری چکار می کنی؟» من گفتم که مطلبی درباره شهید و شهادت نوشته ام و دارم پاک نویس می کنم.

گفت: «می شه بخونم؟» و بعد از این که پاک نویس کردم خواند و به من گفت:«واقعا اعتقاد شما راجع به شهید و شهادت همین است که نوشتید» گفتم: بله. یک نگاه خیلی عمیقی به من کرد و گفت: «خب خیالم راحت شد.»

آن زمان معنی حرفش را درک نکردم. بعد از این که رفت و دیگر برنگشت و شهید شد تازه فهمیدم که منظورش چه بوده است؛ یعنی من با این تفکر، اگر شهید شود خیلی بیقراری نمی کنم. چون از نظر آرمانی شهادت را قبول دارم و تایید می کنم.

دیدم که الان اذان است و چون لحظه ی اذان مقارن شد با عقدمان من نمی خواستم که لحظه ی مهمترین فراز زندگی ام با بی مسئولیتی و بی تعهدی نسبت به خداوند باشد.

الان یادتان است که چه نوشته بودید؟

خیلی چیزها بود و مقداریش را به یاد دارم. یادم است که نوشتم: باید شهید شد تا شهادت را فهمید. ای کاش داغی گلوله دستم را می شکافت تا با سرخی خون خود بر ورقی از کتیبه تاریخ بنگارم که مِنَ الْمُوْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا غ‍. بعد نوشته بودم که ای کاش می شد شهید شد. یعنی شهادت جزء علاقه مندی ها و آرمان های خودم بود. البته من این را برای سعید نمی خواستم و برای خودم می خواستم شاید هم خودخواه بودم . بعد که سعید به این رتبه رسید واقعا فکر کردم که شاید من خودخواه بودم که این را برای خودم می خواهم. اصولا آدم وقتی به کسی علاقه مند می شود باید بهترین ها را برای او بخواهد.

سعید بعداز خواندن دست نوشته ام به من گفت: « من از عشق تو به عشق خدا رسیدم؛ اگر برایم دعا کنی تا شهید شوم من هم قول می دهم شفاعتت را بکنم.» شفاعت شهید برایم بهترین هدیه است.

رقیه فارسی

از نحوه شهادت همسرتان مطلعید؟

شهادتش هم عجین با قرآن بود.

سعید یکی از فرمانده هان لشکر 92 زرهی بود. فرمانده گردان بود و رسته اش تانک های چیفتن .و کلا آدمی نبود که فقط در چارت وظیفه کار کند یعنی هرجا که بود هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. دوستانش می گفتند: در عملیات خیبر، پنج شنبه شب بود و دعای کمیل داشتیم. دعایمان را هم خواندیم و تمام شد. بعد از دعای کمیل یکی از سربازها آمده بود بیرون ایستاده بود. و شهید حسینی چندبار به او گفته بود که بیرون نماند و برود داخل سنگر. اینجا که پارک نیست که بخواهید بیرون هوا بخورید یک دفعه یک خمپاره ایی می آید و بی خودی از بین می روید حداقل یک کاری کرده باشید و از بین بروید. یک یا دو بار به این سرباز گفتند و ایشان توجه نکرد.

بعد به حالت تندی به او گفته بود: «من مافوقت هستم و به تو دستور می دهم بری داخل.» اوهم آمد داخل و رفت یک گوشه کز کرد و غمگین نشسته بود شهیدطاقت نداشت کسی ازدستش برنجه بعد رفته بودند پیشانی آن سرباز را بوسیده و سوره والعصر را برایش خوانده و ترجمه و تفسیر کرده و از او معذرت خواهی کرده و گفته بودند: «من به خاطرخودت می گویم. نه بخاطر این که من کسی هستم و به تو دستور می دهم. اگر بیهوده آنجا ایستاده باشی و چیزی بیاید و به تو بخورد که شهید حساب نمی شی. حداقل کار مفیدی انجام داده باشی مثلا در عملیات کاری انجام داده باشی و بعد شهید شوی. بی خود بایستی آنجا و ترکش بیاید و به تو بخورد که چه شود؟» خلاصه از دلش درآورد و پیشانی اش را بوسید. می گفتند منطقه آن موقع آرام بود و او هم لباس هایش را درآورده بود که برود کمی استراحت کند و همه را هم فرستاد سر کشیک هایشان.

تعریف کردند: نیمه های شب بود که به ما تک زدند. در عملیات خیبر بود. سعید از سنگر خارج می شود و اسلحه دستش گرفته و تمام نیروهایشان را فرستاده داخل سنگر و گفته که از آنجا شلیک کنید و خودش ایستاده بود جلوی ورودی سنگر و با صدای خیلی بلند تکبیر می گفت و آرپی جی می زد.

رقیه فارسی

صدای زیاد آرپی جی باعث می شود متوجه صدای خمپاره نشود.والاخیلی جالب صدای سوت کشیدن خمپاره قبل ازانفجارروبرای من درمی آورد، ترکش خمپاره به سرش اثابت کرده بود و به حالت سجده به سمت کربلا افتاده بود. خیلی آرزو داشت که کربلا برود.

همرزمانش می گفتند که چون خیلی به نماز اهمیت می داد یک لحظه فکر کردیم که تو این وضعیت یک دفعه نماز خواندنش گرفته است.

وقتی ترکش خورده بود، باد ترکش کلاه آورکتش را انداخته بود روی سرش و معلوم نبود که سرش پریده است. دوستانش می گفتند که هر کسی شهید می شود به یک نحوی می افتد ولی ما تا حالا ندیده بودیم که یک نفر انقدر دقیق حالت سجده بیفتد. ما واقعا فکر کردیم که دارد نماز می خواند بعد که منور زدند دیدیم که اطراف کلاهش پر از خون است. بعد که بلندش کردیم دیدیم سر ندارد. سرش چنان متلاشی شده بودکه در همان قسمتی که شهید می شود، یک چاله کنده اند و سر مطهروجداازپیکرشهیدرا آنجا دفن کرده اند.

تا کنون شده است که بروید و محل شهادتشان را ببینید؟

نه نرفتم، فقط یک بار آنجا را در خواب دیده ام. اما هیچ وقت نشد که از نزدیک برویم و آنجا را ببینم.

خیلی دوست دارم که بروم چون سرش هم آنجا دفن شده است. احتمالا آنجا دوستانش یک یادمان هم ساخته باشند.

گفتنی است رقیه فارسی با وجود اینکه اکنون ازدواج کرده،فرزند و حتی نوه دارد، وقتی واقعه شهادت و روزهای آخر زندگی با سید سعید حسینی را روایت می کرد، چنان اشک درچشمش حلقه و بغض در گلویش جمع شده بود که گویا معشوق خود را چهل روز نیست که ازدست داده و به دل خاک سپرده است.

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط :

 یک درس عشق بازی

 یک روز قشنگ رمضان

 جنگ ما را بیدار کرد