تبیان، دستیار زندگی
اگر هوا روشن می‌شد، بچه‌ها درو می‌شدند. همه‌شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه‌ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می‌گرفتند که از سنگر بزارند بیرون. بیدار که می‌شدند می‌گفتند: وسایلمون؟ حسن می‌گفت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

7 خاطره شنیده نشده از شهید باقری

قطره‌ای از دریای معنویت سردار شهید حسن باقری


اگر هوا روشن می‌شد، بچه‌ها درو می‌شدند. همه‌شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه‌ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می‌گرفتند که از سنگر بزارند بیرون. بیدار که می‌شدند می‌گفتند: وسایلمون؟

حسن می‌گفت...


7 خاطره شنیده نشده از شهید باقری

1- تانک‌های عراقی داشتند بچه‌ها را محاصره می‌کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیماً به حسن بی‌سیم می‌زدند.

- همین آلان راه می‌افتی، میری طرف نیروهات، یا شهید می‌شی یا با اونا برمی‌گردی. خیلی تند و محکم می‌گفت.

- اگه نری باهات برخورد می‌کنم. به همه‌ی فرمانده‌ها هم می‌گی آرپی‌جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده‌ای که نیروهاش نباشن نمی‌خوام.

- 2- اگر هوا روشن می‌شد، بچه‌ها درو می‌شدند. همه‌شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه‌ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می‌گرفتند که از سنگر بزارند بیرون. بیدار که می‌شدند می‌گفتند: وسایلمون؟

حسن می‌گفت: شما برید عقب، یه کاریش می‌کنیم. رنگ صورتش پریده بود. اشک می‌ریخت. مدام می‌گفت: من فردا جواب مادرای اینارو چی بدم؟

- 3- گردان محاصره شده بود. تانک‌ها از روی بچه‌ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند. عصبانی عصبانی بود. می‌گفت: مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیشروی کرده، سریع بگین بیاد عقب؟

گفتید اومده. چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می‌کنن گردان بمونه؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره است. ما می‌گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می‌گیم. نگو دو ساعت و نیم گذشته، نیرو حرکت نکرده؛ شما هم لازم نمی‌بینی یه اطلاع بدی. چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟

هرچه گفتند: تو هم بیا بریم دیدن امام.

گفت: نه، بیام برم به امام به گم جنگ چی؟ چی کار کردیم؟ شما برید، من خودم تنها میرم شناسایی...

چند لحظه‌ای هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. همه ساکت بودند.

گفت: از وقتی این خبر رو شنیدم، به خدا کمرم شکسته.

- 4- رفته بودیم شناسایی. فاصله‌ی ما با نفربرهای عراقی کمتر از صد متر بود. از بالای خاکریز خط عراقی‌ها را نگاه می‌کردم. هرچه می‌دیدم، می‌گفتم. یک دفعه حسن گفت: زود بیا پایین بریم. شصت هفتاد متر دور نشده بودیم که یک خمپاره خورد همان جا.

- 5- باید می‌رفت تهران. فرمانده‌ها جلسه داشتند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم بمان، امروز پدر می‌شی. شاید تو را خواستند. گفت: خدایی که بچه داده، خودش هم کاراش رو انجام می ده.

- 6- طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد. با اخم و تخم نشست یک گوشه.

- چرا این قدر ناراحتی. چی شده؟

- او مدم تلفن بزنم. می‌بینی که بسته‌اس.

- خوب بیا بریم از دفتر فرماندهی تلفن کن.

- فرمانده‌ات دعوا نکنه. برات مشکل درست می شه‌ها.

- نه، تو بیا. هیچی نمی گه. دوستیم با هم.

می‌گفت: مسئول تدارکاتم. اگه نرم بچه‌ها کارشون لنگ می‌مونه.

- نگران نباش. می‌رسونمت.

گلوله‌ی توپ که خورد زمین، حسن دستی به صورتش کشید. دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می‌گفت...

تو چه کار می‌کنی این جا؟ اسمت چیه؟

- باقر. راننده‌ی فرمانده‌ام. بچه‌ی میدون خراسونم. اسم تو چیه؟ بچه‌ی کجایی؟

- مهدی. منم بچه‌ی هفده شهریورم.

پس بچه محلیم.

کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می‌خواست پیاده بشه، بهش گفت: اخوی، دعا کن ما هم شهید بشیم.

- هرچه گفتند: تو هم بیا بریم دیدن امام.

7- گفت: نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی؟ چی کار کردیم؟ شما برید، من خودم تنها می‌رم شناسایی.

گلوله‌ی توپ که خورد زمین، حسن دستی به صورتش کشید. دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می‌گفت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: کتاب باقری، انتشارات روایت فتح