تبیان، دستیار زندگی
ساعت 10 راه می‌افتند برای تفحص. بین راه عاشورا می‌خواند و اشک می‌ریخت. تا بچه‌ها می‌دیدنش می‌گفت «هوا چقدر سرده، از چشمهایم اشک می‌آید»؛ منطقه کاری سعید جای دیگری بود. دنبال شهید غلامی رفت. مین که منفجر شد شهید غلامی گفته بود کار من تمام است به سعید برسید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی با زبان روزه در فکه


ساعت 10 راه می‌افتند برای تفحص. بین راه عاشورا می‌خواند و اشک می‌ریخت. تا بچه‌ها می‌دیدنش می‌گفت «هوا چقدر سرده، از چشمهایم اشک می‌آید»؛ منطقه کاری سعید جای دیگری بود. دنبال شهید غلامی رفت. مین که منفجر شد شهید غلامی گفته بود کار من تمام است به سعید برسید. محمود بعد از دقایقی همان‌جا شهید شد. ترکش‌های آن مین به سعید خورده بود و...


شهید «سعید شاهدی»،

دوم دی‌ ماه، سالگرد شهادت شهید «سعید شاهدی»، از شهدای تفحص است. این شهید گرانقدر پس از حضور مستمر در جبهه‌های حق علیه باطل، پس از جنگ نیز در اکیپ‌های تفحص پیکر شهدا حضور یافت و سرانجام در سال 74 در منطقه عملیاتی فکه به آرزوی قلبی خود رسید. به قول خواهرش "سعید به سن جنگ قد کشید، بزرگ شد تا از او یک «مرد» ساخته شد". سالگرد این شهید عزیز، بهانه‌ای شد تا لحظاتی را پای صحبت مادر بزرگوارش، حاجیه خانم «صدیقه ساجدی» بنشینیم. البته یکی از خواهران شهید شاهدی نیز در این دیدار همراهی‌مان کرد.

*دوشنبه، 28 آذرماه سال 1390، منطقه یافت آباد تهران، منزل پدری شهید سعید شاهدی

سعید در خیابان قصرالدشت تهران،به دنیا آمد. پیرزن قابله گفت این بچه بعدها سرباز امام زمان(عج) می‌شود. همیشه فکر می‌کردم یعنی چه که این بچه سرباز امام زمان(عج) است.

بچه‌ای آرام، ساکت و بی‌آزار بود. بیمار هم که می‌شد زیاد بی‌تابی نمی‌کرد. درخواست زیادی نداشت خیلی زیبا نبود اما نگاه خیلی زیبایی داشت. خودم به عنوان مادر عاشق نگاه کردنش بودم. به قول خواهرش آدم از نگاهش حساب می‌برد.

* رضایت‌نامه سعید را برای اردوی دانش‌آموزی به مناطق جنگی امضا کردم

هرجا که می‌رفت، یک طور خاصی سلام و احوال‌پرسی می‌کرد من همیشه بهش افتخار می‌کردم. سوم راهنمایی بود که جنگ شروع شد. از طرف مدرسه می‌خواستند برای اردو بروند مناطق جنگی. پدرش ناراحت شد و اجازه نداد که برود. با خواهش‌های سعید، من برگه‌اش را امضاء کردم. آن زمانی که من اجازه دادم برود منطقه، هرکس به من می‌رسید با من دعوا می‌کرد که چرا اجازه دادی. دائم با خودم می‌گفتم خدا کند این دفعه سالم بیاید اتفاقی نیفتد. الحمدالله صحیح و سالم آمد.

همان سال رفت 2 تا 3 ماه دوره آموزش دید. پدرش موافق نبود، می‌گفت «نرو» اما من نمی‌توانستم بگویم نرو، چون می‌دانستم به هر نحوی شده خود را به آنجا می‌رساند. همیشه با خودم می‌گفتم «خدایا من کسی را ندارم برای کمک به جبهه بفرستم اما خوشحالم که پسرم دوست دارد جبهه برود» با یکی از دوستانش رفتند دوره آموزشی.

بعد از اتمام دوره، ثبت‌نام کرد برای دبیرستان و حدوداً یک ماه هم سرکلاس رفت. بعد گفت «می‌خواهم برای دوره یک ماهه بروم منطقه. رفتنش تقریباً 4 ماه طول کشید! در این مدت هیچ خبری از سعید نداشتیم. خیلی ناراحت بودیم. پدرش دائم می‌رفت محل اعزام سعید در اسلامشهر یا راه‌آهن، از افرادی که از منطقه برمی‌گشتند، پرس‌وجو می‌کرد. گاهی دوستانش که ناراحتی ما را می‌دیدند می‌گفتند «ما سعید را دیده‌ایم، حالش خوب بود، به زودی می‌آید». ولی ما خیلی ناراحت بودیم. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر ببینمش. آن زمان 16-17 ساله بود.

معمولاً زیاد در مرخصی نمی‌ماند و خیلی سریع برمی‌گشت. فکر می‌کنم به خاطر رفقایش طاقت نمی‌آورد. یک‌بار نامه یکی از دوستانش را خواندم. از شهید رضا مؤمنی بود. نامه‌ای نوشته بود به این مضمون که «من پدر و برادری ندارم. تو هم پدر و هم برادر من هستی. زودتر برگرد». نامه را جایی گذاشتم که سعید نبیند. نامه‌ای سوزناک از زندگی‌نامه خودش و ابراز علاقه به سعید بود. سعیدی که 17 ساله بود

* دعا می‌کردم اگر اسیر شد، ایمانش از بین نرود

پس از 4 ماه دائم با خودم می‌گفتم «نکند اسیر شده باشد؟ اگر اسیر شد، ایمانش از بین نرود؟ نکند جانباز شود، دست و پاهایش قطع شود؟» یک‌بار در همین افکار بودم که یاد مدینه افتادم. زمانی که خانم فاطمه صغری کنار دروازه شهر ایستاد و از هرکس که می‌آمد سراغ پدر، برادر و عموی خود را می‌گرفت. با این حال گریه، برای دختر کوچکم، فاطمه، لالایی می‌خواندم که یکی از بچه‌ها صدا کرد، مامان مامان سعید آمد! بی‌هوا شروع کردم به سر و سینه‌زدن و گریه کردن که همه می‌گفتند تا لحظه شهادت سعید مرا را آن‌طور ندیده بودند. با مشت به سینه می‌زدم و ننه، ننه... می‌گفتم.

بعد آن 2-3 ماه برای جشن ازدواج خواهرش تهران ماند. انگار مأموریت داشت به ما کمک کند. همیشه می‌رفت یک ماه، 2 ماه، 40 روز طول می‌کشید تا برگردد. هروقت دلم تنگ می‌شد، صبح زود یا نیمه‌شب از راه می‌رسید. دیگر کم کم عادت کرده بودم که تا دلم بخواهد او بیاید.

یکبار که مجروح شد، «شهید بکش‌لو» به من خبر داد. شب عملیات ترکش خورد. به بیمارستان منتقلش می‌کنند. نصف روز در بیمارستان ماند و دوباره به منطقه برگشت. من که رسیدم بیمارستان نبود؛ شهید بکش‌لو گفت «می‌روم منطقه و مجبورش می‌کنم برگردد تهران». پرس و جو کردم و متوجه شدم دستش مجروح شده.

شهید «سعید شاهدی»،

* شهید مؤمنی برای سعید نوشته بود «تو جای پدر و برادرم هستی»

معمولاً زیاد در مرخصی نمی‌ماند و خیلی سریع برمی‌گشت. فکر می‌کنم به خاطر رفقایش طاقت نمی‌آورد. یک‌بار نامه یکی از دوستانش را خواندم. از شهید رضا مؤمنی بود. نامه‌ای نوشته بود به این مضمون که «من پدر و برادری ندارم. تو هم پدر و هم برادر من هستی. زودتر برگرد». نامه را جایی گذاشتم که سعید نبیند. نامه‌ای سوزناک از زندگی‌نامه خودش و ابراز علاقه به سعید بود. سعیدی که 17 ساله بود.

* شال مشکی یادگار سید شهید

سعید یک شال مشکی داشت که مال یکی از رفقای شهیدش بود که سید بوده است. همیشه آن را به کمرش می‌بست و می‌گفت «دیگر برای من اتفاقی نمی‌افتد». معمولاً نیمه‌های شب از منطقه برمی‌گشت. دقایقی لبخند بر لبش بود و بعد بغض می‌کرد. مشخص بود که از برگشتنش ناراحت است. دستشانش که ترکش خورده بود عفونت کرد و دکترها گفتند باید قطع شود. همه‌اش دعا می‌کردم این طور نشود. بهتر که شد باز مرتب به منطقه رفت تا پذیرش قطعنامه. قطعنامه که امضا شد، تهران بود. خیلی ناراحت شد. فردای آن روز رفت منطقه. عملیات مرصاد بود.

2 - 3 روز بعد از شروع عملیات مرصاد، از بیمارستان خرم‌آباد تماس گرفتند که مجروحی با این مشخصات داریم. به‌دلیل اینکه نیروهای دشمن و خودی مشخص نبودند، قبل از هر مداوایی باید آنها را شناسایی می‌کردند. قرار بود با هواپیما منتقل شود تهران، اما نشد. 4 - 5 مجروح را با آمبولانس اعزام کردند بیمارستان مدائن تهران. همه مجروحین را روی هم ریخته بودند! بعدها خاطره مجروحیتش را برایمان تعریف کرد. گفت «بعد از شروع عملیات، هوا گرگ و میش صبح بود که 2 نفر، یکی عراقی یکی منافق، به ما حمله کردند. من را انداختند به شکم و به پایم تیر زدند. من یک نارنجک داشتم، پرت کردم طرفشان. به هم می‌گفتند تیر خلاص بزن. تقریباً بی‌هوش شدم. حدود ساعت 4 بعدازظهر، بچه‌های روستای آن اطراف دلشان برایم سوخت و مرا روی زمین می‌کشیدند تا به جایی برسانند. بعداز انتقال به تهران وقتی چشم باز کردم فکر کردم باید حورالعین ببینم!».

* وقتی ترکش یا گلوله می‌خورد می‌گفت «پشه نیشم زده»

چند روز بیمارستان بود. فکر می‌کردم تنها پایش که گچ گرفته‌اند مجروح شده. خودش هم گفت «طوری نشده». بعدها متوجه شدم روده‌های سعید بیرون ریخته! اما ظاهرش خوب و آرام بود. یک ترکش از جلو رفته و از پهلو و پشت درآمده بود! نمی‌دانم چه‌طور این همه روحیه داشت. آن زمان 24 ساله بود. 7 تا گلوله به شکمش،‌ پهلو و پشتش خورده بود. این‌جور مواقع می‌گفت «طوری نشده، پشه نیش زده».

یک تکه کلام خاصی داشت که می‌گفت «شلمچه کجا بودی؟» نمی‌دانم شلمچه چه چیزی دیده بود. حتی بعد از شهادتش دوستانش یک بنر درست کردند، روی آن نوشتند «شلمچه کجا بودی؟» بعد از مجروحیتش در «کربلای 5» این تکه کلام را داشت. هرکس با او حرف می‌زد و مثلاً گله و شکایت داشت این جمله را به کار می‌برد. حتی وقتی با کسی شوخی و بحث می‌کرد این تکه کلام را داشت.

وقتی بستری بود، همه اقوام می‌گفتند «حالت که خوب شود برایت آستین بالا می‌زنیم». دست‌هایش را می‌برد بالا می‌‌گفت «انشاءالله!» در بیمارستان آرام و قرار نداشت. 2 - 3 مرتبه دعوا کرده بود. چون شیمیایی شده بود، موهای سر و محاسنش را تراشیده بودند. از من می‌پرسیدند‌ "پسر شما طلبه است؟" ‌گفتم «نه». می‌گفتند «ما وقتی نوار ترانه روشن می‌کنیم داد و بیداد می‌کند» تا اینکه سعید طاقت نیاورد، صبح که پدرش رفت بیمارستان بدون اجازه دکتر به خانه برگشت.

بعد از جنگ تا یکی دو سال مداوم به منطقه می‌رفت. دقیقاً‌ نمی‌دانم آن زمان چه می‌کرد. البته یک سال اول قبل از ازدواجش برای تفحص می‌رفت و خودش هم فیلمبرداری می‌کرد. کمی که وضعیت جسمی‌اش بهتر شد، به شوخی می‌گفت «در بیمارستان همه می‌خواستید برایم آستین بالا بزنید، پس چرا کاری نمی‌کنید؟» کمی که صحبت‌ها جدی شد، می‌گفت «حالا که من شهید نشدم، باید با همسر یک شهید ازدواج کنم»

* فیلمبردار تفحص

بعد از جنگ تا یکی دو سال مداوم به منطقه می‌رفت. دقیقاً‌ نمی‌دانم آن زمان چه می‌کرد. البته یک سال اول قبل از ازدواجش برای تفحص می‌رفت و خودش هم فیلمبرداری می‌کرد. کمی که وضعیت جسمی‌اش بهتر شد، به شوخی می‌گفت «در بیمارستان همه می‌خواستید برایم آستین بالا بزنید، پس چرا کاری نمی‌کنید؟» کمی که صحبت‌ها جدی شد، می‌گفت «حالا که من شهید نشدم، باید با همسر یک شهید ازدواج کنم».

آن زمان 23 ساله بود. پدرش چند نفر را پیشنهاد کرد، اما سعید نمی‌پذیرفت. خانواده شهید نبودند. بعدها فهمیدم پیمان بسته با همین خانمی که الآن همسرش است، ازدواج کند. همسر شهید رضا مؤمنی را درنظر داشت. یکبار هم سر قبر رضا به خواهر رضا گفته بود «اگر اجازه بدهید می‌خواهم برادرتان باشم».‌ پدرش راضی نبود، ناراحت شد و گفت «این خانم بچه دارد، مسئولیت فرزند شهید سخت است». ‌گفت «هرچه شما بگویید». حدوداً‌ یک سال از این جریان گذشته بود که پدرش قانع شد و قبول کرد.

وقتی رضا مؤمنی می‌خواست ازدواج کند، آمد منزل ما و گفت «نمی‌گذارم سعید برود منطقه، من می‌خواهم جشن بگیرم». سعید هم یک ساعت خرید و در یک جعبه بزرگ شیرینی گذاشت و کادو کرد و به آنها داد. آنها فکر می‌کردند جعبه شیرینی است، گذاشتند داخل یخچال. بعد از 2 روز از صدای عقربه‌ها متوجه شدند ساعته.

* عقد در محضر امام خامنه‌ای

سر مزار شهید مؤمنی با هم صحبت کردند. پسر شهید مؤمنی تقریباً 7 ساله بود. 24 شهریور ماه سال 71 عقدشان را آقا خواندند. روز تولد پسر شهید مؤمنی «محمدرضا» که 3 ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود.

بعد از عقد برخلاف میل باطنی‌اش، به اصرار من و پدرش راضی شد جشن بگیرد. سالن گرفتیم. کارت‌ها را هم نوشتیم. عمه‌اش آمد گفت یکی از اقوام فوت کرده، برنامه جشن کنسل شد. گفته بود اگر آن زمان نشود دیگر جشن نخواهم گرفت باور نکردیم اما همان طور شد. جای عروسی رفتند مشهد. آخرین باری که می‌خواست به تفحص برود گفت 2 ماه دیگر می‌آیم. به 2 ماه نکشید، شب یلدا بود که خبر شهادتش را آوردند. قبلاً گفته بود هر کس یک جا رفته مکه، مشهد، منم می‌خواهم به تفحص بروم.

شهید «سعید شاهدی»،

*کار در معدن

یک‌بار سعید بنا به دلایلی تصمیم گرفت مشغول کار دیگری شود. به پیشنهاد یکی از دوستانش قرار شد برای کار به معدنی نزدیک سنندج بروند. 5-6 نفره می‌روند سنندج.

همسرش تعریف کرد که یک‌بار سعید از سنندج تماس گرفت و گفت که شب برای شام به خانه می‌آید. خیلی خوشحال شدیم. با رضا به خرید رفتیم و نوشابه و ... خریدیم تا مثلاً سنگ تمام بگذاریم. شب سفره را پهن کردیم و منتظر ماندیم. ساعت 9 شد و نیامد. 10 ، 11، 12 شب شد و باز از سعید خبری نشد. رضا خوابش برد. سعید تماس گرفت گفت «حاج خانم یکی قرار بود جای من بماند اما هنوز نیامده». ناراحت بودم. گفتم به خاطر من نه، اما این بچه با چه ذوق و شوقی منتظر آمدنت بود. به خاطر او می‌آمدی. از ناراحتی گوشی را قطع کردم. اول صبح زنگ خانه را زدند. دیدم سعید با لباس‌های گلی و خاکی پشت در بود! همانطور برگشته بود تا دل ما را به دست بیاورد.

* تحولات عظیم در معدن سنندج

گویا کارگران و کارفرمایان اوضاع خوبی نداشتند. شب‌ها بساط خاص داشتند و می‌گفتند وقتی سعید بین آنها وارد شد در مدت چند هفته‌ای که آنجا بود، تحولات عظیمی بین آنها به وجود آورده بود. سعید روی کوه‌ها عکس شهدا را نصب کرد، بی‌نمازها، نماز جماعت‌خوان شدند و پای روضه بعد از نماز نیز می‌نشستند. کارفرمایانی که هنگام ورود سعید و دوستانش به آنها گوش‌زد کرده بودند اینجا جای آنها نیست و بهتر است برگردند، کم‌کم بساطشان را برچیدند. طوری شد که حقوق کارگرها را هم سعید می‌داد. کارگرها با او درد دل می‌کردند و حتی مشکلات شخصی‌شان را هم با او درمیان می‌گذاشتند... وقتی سعید شهید شد، عکسش را کنار شهدایی که سعید نصب کرده بود، گذاشتند. چهره ناراحت کارگرها دیدنی بود... اینها چند ماه قبل از شهادت سعید بود.

*روایت پرواز

آخر رجب بود. صبح زیارت عاشورا خوانده بود. می‌خواست روزه بگیرد، ملحفه را روی سرش کشیده بود که مثلاً من خوابم. شهید محمود غلامی بیدارش می‌کند که پاشو صبحانه بخور. سعید بهش میگه «محمود، اگه کسی بخواهد روزه بگیرد باید از شما اجازه بگیرد؟ ولم کن بابا!». ساعت 10 راه می‌افتند برای تفحص. بین راه عاشورا می‌خواند و اشک می‌ریخت. تا بچه‌ها می‌دیدنش می‌گفت «هوا چقدر سرده، از چشمهایم اشک می‌آید»؛ منطقه کاری سعید جای دیگری بود. دنبال شهید غلامی رفت. مین که منفجر شد شهید غلامی گفته بود کار من تمام است به سعید برسید. محمود بعد از دقایقی همان‌جا شهید شد. ترکش‌های آن مین به سعید خورده بود.

صبح یکشنبه‌ای بود که ساعت 8-9 صبح یک مادر شهید همراه یکی از دوستان سعید آمدند خانه ما. گفت «از سعید چه خبر؟» گفتم «شما خبر نداری؟» گفت «چرا، روزی چندبار به ما زنگ می‌زند» به دلم گذشت که به همه زنگ می‌زند به ما نمی‌زند. البته بیشتر فکر همسرش بودم. گفتم «نکند اتفاقی افتاده؟» گفت «نه چیزی نشده». صدایم به التماس نزدیک شده بود. گفتم «دستش قطع شده؟ پاهاش قطع شده؟» همینطور یکی یکی اسم بردم. مادر شهید گفت «شنیدم شما خیلی استقامت دارید...».

 یک‌بار سعید از سنندج تماس گرفت و گفت که شب برای شام به خانه می‌آید. خیلی خوشحال شدیم. با رضا به خرید رفتیم و نوشابه و ... خریدیم تا مثلاً سنگ تمام بگذاریم. شب سفره را پهن کردیم و منتظر ماندیم. ساعت 9 شد و نیامد. 10 ، 11، 12 شب شد و باز از سعید خبری نشد. رضا خوابش برد. سعید تماس گرفت گفت «حاج خانم یکی قرار بود جای من بماند اما هنوز نیامده». ناراحت بودم. گفتم به خاطر من نه، اما این بچه با چه ذوق و شوقی منتظر آمدنت بود. به خاطر او می‌آمدی. از ناراحتی گوشی را قطع کردم. اول صبح زنگ خانه را زدند. دیدم سعید با لباس‌های گلی و خاکی پشت در بود!

غم بود و آه و زیبایی، همه با هم. گفتم به آرزویش رسید. پدرش سرکار بود و برادرش سربازی. به یکی از همسایه‌ها گفتم زنگ بزن همه بیایند. او به پسرم گفت حال پدرت بد شده بیا او را به دکتر ببریم. لیلا را از مدرسه آوردند. مرضیه خانه بود. من خیلی بی‌تابی می‌کردم. همه می‌گفتند نماز صبر بخوان. سوره والعصر را زیاد زمزمه می‌کردم. آنها همه چیز را آماده کرده‌ بودند و گویا تنها منتظر بودند ما خبر را بشنویم. سریع پلاکاردها را نصب کردند. به عروسم گفتند جانباز شده. او هم بی‌نهایت خوشحال بود که سعید زنده است و قرار بود با رضا برای رفتن به بیمارستان گل بخرند. تا رسید و پلاکارها را دید، برایش خیلی غم سنگینی بود.

شب میلاد امام حسین (ع) در استخر کانون ابوذر غسلش دادند. آنجا تا صبح مراسم عزا داشتند. صبح که جنازه را به خانه آوردند، حاج حسین سازور مداحی کرد. می‌گفت نوزاد که متولد می‌شود برایش قربانی می‌کنند، اینها قربانی‌های امام حسین(ع) هستند.

سعید برای امام حسین(ع) خیلی هزینه می‌کرد. در میدان ابوذر هیئت «عشاق الخمینی» را تأسیس کرد که الآن بزرگترین هیئت منطقه 18 است. اگر مداح نبود، خودش مداحی می‌کرد. محرم‌ها می‌گفت «خدا کند آدم غروب عاشورا دیگر زنده نماند...».

هیئت که راه‌اندازی شد، یک‌بار یکی از صاحبخانه‌ها که قرار بود خانه آنها مراسم برگزار شود، منزل نبود! خیلی ناراحت شد. به یکی از دوستانش گفت «بیاییم خانه شما؟» همسرش گفته بود «بیایید، اما شفای دخترم فاطمه را نگیرید دیگر نمی‌گذارم بیایید خانه ما». سرش را بالا برد و گفت توکل به خدا. فاطمه 4-5 ساله بود که تب بالایی داشت. در اوج مراسم گفت فاطمه را بیاورید. فاطمه را بغل گرفت و دعا می‌کرد. بعد از آن مراسم فاطمه شفا گرفت...

* سعید می‌گفت «شهدا باید از مردم راضی باشند»

سعید برای تشییع شهدا هم ارزش بالایی قائل بود. در مراسم تشیع شهیدرضا بصیریان، که بعد از چند سال پیکرش بازگشت، شرکت کرده بود. فیلم مراسم را بعد از شهادت سعید به ما دادند. تمام کارهای تشییع را خودش انجام داد. مداحی می‌کرد و با نوحه می‌گفت «هرکسی می‌میرد، باید مردم از او راضی باشند؛ اما... از شهدا باید پرسید که از ما راضی‌اند یا نه؟» وقتی شهید را در قبر گذاشتند، بلند می‌گفت «110 مرتبه یا علی بگو و خودش هم شروع به سینه زدن می‌کرد». مراسم خودش هم فریادهای «یا علی(ع)» و «یا حسین(ع)» بود. صحنه‌های آن را روی فیلم شهادت خودش گذاشتند.

شهید «سعید شاهدی»،

* جشن پتو و تلافی با گفتن اذان نماز شب!

6-7 سال بعد از شهادت سعید رفتیم فکه. خیلی قشنگ بود. می‌گویند شهید هنگامی که به شهادت می‌رسد اول وجه الله را می‌بیند و بعد از آن هرکدام از اهل بیت را صدا می‌زنند. زیبایی فکه به خاطر شهدایش است و حضور اهل بیت(ع). خیلی زیبا بود. خاک تیره بدون آب و درخت با آسمان فوق‌العاده زیبا.

فکه که بودیم، به رفقای سعید گفتم هرکس خاطره‌ای از سعید برایم بگوید؛ احساس می‌کنم سعید اینجاست. یکی از دوستانش گفت یکبار سعید خیلی از بچه‌ها کار کشید. فرمانده دسته بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابی کتکش زدند. من هم که دیدم نمی‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد! سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همه بیدار شدند نماز خواندند. بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچه‌ها خوابند. بیدارشان کرد و گفت اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم. گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح!

*یك فرزند برای دو شهید

صادق که به دنیا آمد، هرکس تبریک می‌گفت که پسردار شده، می‌گفت «من یک پسر داشتم، این پسر دومم است!» به ما هم همیشه تأکید می‌کرد که حق ندارید بین پسرها فرق بگذارید. هنوز هم که پسرها مرد شده‌اند هم برای ما هیچ فرقی ندارند.

و این هم نامه محمدرضا برای بابا سعید :

سلام بابا

همیشه كه به خانه می‌آمدی من و صادق را درآغوش می‌كشیدی و می‌بوسیدی و با خنده‌هایمان شاد بودی. اما حالا چرا بلند نمی‌شوی؟

هیئت که راه‌اندازی شد، یک‌بار یکی از صاحبخانه‌ها که قرار بود خانه آنها مراسم برگزار شود، منزل نبود! خیلی ناراحت شد. به یکی از دوستانش گفت «بیاییم خانه شما؟» همسرش گفته بود «بیایید، اما شفای دخترم فاطمه را نگیرید دیگر نمی‌گذارم بیایید خانه ما». سرش را بالا برد و گفت توکل به خدا. فاطمه 4-5 ساله بود که تب بالایی داشت. در اوج مراسم گفت فاطمه را بیاورید. فاطمه را بغل گرفت و دعا می‌کرد. بعد از آن مراسم فاطمه شفا گرفت...

زمانی كه مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد. دلم لرزید و با خودم گفتم: نكند دوباره یتیم شده باشم. آن لحظه كه در كانون اباذر بدن سوراخت را غسل می‌دادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار كردم اجازه ندادند ببینمت. به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سال‌های یتیمی چهره‌اش را ببینم. یك بار دیگر دستش را بلند كنم و بر سرخود بكشم. دستان پر مهری كه خیلی چیزها را به من یاد داد. پدرم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمی‌كنم. خصوصاً زمانیكه با هم نماز می‌خواندیم. می‌دانم از چند روز دیگر بهانه‌گیری‌های محمد صادق شروع می شود. به عكس بابا خیره می ‌شود و با شیرین زبانی بابا بابا می‌گوید. سرانجام او نیز بزرگ خواهد شد و خواهد فهمید كه پدرش برای چه و به كجا رفته است.

«وقتی صدای دلنشین سعید در فضای سبز آوارگیمان می‌پیچد وجود حقیقی ما پرده از حجاب غفلت‌ها، خستگی‌ها و دل‌مردگی‌ها برمی دارد. درمی‌یابیم كه آواره كوی حسین(ع) هستیم.»(1)

1- سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری  : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع : خبرگزاری فارس

سایت ساجد