تبیان، دستیار زندگی
چند نفر از بچه‌ها به كنار اروند رفتیم و پس از غسل شهادت به سوی كارخانه نمك حركت كردیم. شب را همان‌جا ماندیم و با دعا، مناجات و خواندن مصیبت اهل ‌بیت(ع) شب را به صبح رساندیم؛ صبح قرار بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسح پا با فرق خونین

نگاهی به زندگی و پیكار شهید معظم، سردار صادق مكتبی

سردار شهید «صادق مكتبی»، فرمانده تیپ لشكر 25 كربلا، در سال 1343 در روستای محمد آباد گرگان دیده به جهان گشود. پدرش «حاج ‌صفر مكتبی» در سال 46 مكتب‌ خانه‌ای راه‌ اندازی كرد و صادق از كودكی، در محفل روحانی انس با قرآن كم‌كم رشد كرد.

شهید صادق مکتبی

در دوران كودكی به فراگیری علوم قرآنی پرداخت. سال اول دبیرستان بود كه انقلاب شد. از سپاه، برای مبارزه با اشرار، به منطقه محروم سیستان ‌و بلوچستان اعزام شد. همان‌ جا به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بلوچستان توسط اشرار زخمی‌ شد. جنگ كه شروع شد، به جبهه رفت و در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یك ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در هنگامه جنگ ازدواج كرد و پدر فاطمه و مهدیه شد. بعد از اندكی به فرماندهی گردان حمزه درآمد و در عملیات‌های بسیاری به خوبی ایفای نقش كرد. در پاسگاه زید از ناحیه ران پا زخمی ‌و دو ماه در بیمارستان بستری بود. هنوز بهبود نسبی نیافته بود كه دوباره راهی جبهه شد. فرماندهی گردان علی ‌بن ابی‌طالب(ع) و سپس فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را به عهده گرفت و تا فرماندهی تیپ ارتقا یافت. و در آخرین روز سال 64 در جاده فاو- ام‌القصر به درجه رفیع شهادت رسید.

پیش از شروع عملیات والفجر 8 بود كه به بچه‌ها گفتند باید آموزش ببینند. با این آموزش‌های بسیار جدی و كامل، بچه‌ها فهمیده بودند كه عملیات بزرگی در پیش است. انواع آموزش‌های آبی، خاكی و غواصی در مدت یك الی دو ماه به پایان رسید.

من در چند روز نخست عملیات حضور نداشتم، اما بالاخره به همراه شهید مكتبی كه فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) بود، از گرگان به جبهه رفتم.

وقتی به منطقه رسیدیم، نیروهای گردان داشتند خودشان را برای جواب دادن به پاتك‌های سنگین دشمن آماده می‌كردند. صادق سریع دست به كار شد و حین آماده كردن بچه‌ها، از خاطراتش در عملیات‌های قبلی صحبت می‌كرد و به این وسیله تجارب خود را به بچه‌ها انتقال می‌داد.

در منطقه‌ای در كنار اروند مستقر بودیم و قرار بود از آن‌جا به فاو برویم. بعد از مدتی از آن‌ جا هم حركت كردیم و به آن طرف اروند رفتیم و در كنار خاك‌ ریزی موضع گرفتیم.

همان‌جا به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب دیدم كه امام جمعه شهرمان، عبایش را انداخته و با دست به زانوهایش می‌زند و با حالتی می‌گوید: «بچه‌ها را شهید كردند...‌» وقتی بلند شدم حالت عجیبی داشتم، ناگهان یاد صادق افتادم، یاد سخنرانی‌هایی كه در این مدت می‌كرد.

وقتی پیدایش كردم، دیدم نماز صبحش را خوانده و دارد زیارت عاشورا می‌خواند، حال و هوای دیگری داشت. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و او نیز با نگاهی سرشار از محبت نگاهم كرد. ساعت دو بعدازظهر بود كه صادق گفت: «بچه‌ها آماده باشید تا به شناسایی برویم.‌»

گفتم: «می‌توانم با شما بیایم؟»

گفت: «بیا! چرا كه نه.»

با چند نفر از بچه‌ها به كنار اروند رفتیم و پس از غسل شهادت به سوی كارخانه نمك حركت كردیم. شب را همان‌جا ماندیم و با دعا، مناجات و خواندن مصیبت اهل ‌بیت(ع) شب را به صبح رساندیم؛ صبح قرار بود به شناسایی برویم. پیش از رفتن به شناسایی، وضو گرفتم و در حال خواندن سوره الرحمن بودم كه صادق برای وضو گرفتن بیرون رفت. در حال وضو گرفتن بود كه یك خمپاره 120 كنارش فرود آمد و او را به دیار باقی فرستاد.

روحش شاد و راهش پررهرو باد!

امتداد

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان