تبیان، دستیار زندگی
دوره دوره گردن كلفتی بود . آن زمان هر كس كه توی محله عربده كشی می كرد و از چهار نفر زهرچشم می گرفت ،‌بعدها می توانست هر طور كه می خواست بتازد .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بروجردی هنوز هم مهجور است!

شهید بروجردی
«...بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»

چند خاطره کوتاه از زبان برادر شهید بروجردی

دلم شکست

در كودكی مشكلات فراوانی داشت ؛ چون پدرش در همان دوران از دنیا رفته بود و سرپرستی محمد را مادرش به عهده داشت . وضع مالی مادر محمد هم زیاد تعریفی نداشت . محمد از خاطرات كودكی اش تعریف می كرد كه :

« بچه كه بودیم سر و وضع درست و حسابی نداشتیم . حتی از كفشی كه زیر پامون بندازیم و به مدرسه بریم ، خبری نبود . توی سرما و گرما پابرهنه می رفتیم مدرسه . شلوارمون هم عبارت بود از یك زیر شلواری كوتاه و بالای زانو. با این كه درسم خیلی خوب بود ، به خاطر ظاهرمون بچه های دیگه توی مدرسه مسخره مون می كردند ، و توی راه ، توی حیاط مدرسه ،‌به طرفمون سنگ و خاك پرت می كردن . ما هم به ناچار ،‌می ساختیم و دم برنمی آوردیم .

با این حال ،‌استعداد خوبی داشتم . بچه ها درسهایی رو كه معلم می داد ،‌نكته به نكته یادداشت می كردند ولی باز موقع درس پس دادن ، وا می موندن ؛ اما من بدون این كه نكته ای رو یادداشت كنم ، همه اونها رو از حفظ بودم و تا آخر سال هر وقت كه معلم می خواست به او پاسخ می دادم ؛ اونهم پاسخهای درست .

یك روز كه بچه ها خیلی اذیتم كرده بودند دلم شكست و غصه همه وجودم رو گرفت . با درموندگی گوشه ای نشستم تا غروب شد . شب هم به خونه نرفتم . به ناچار در یك جایی بیرون از خونه موندم .

اون شب غصه دار وضع زندگی مون بودم ،‌نه كسی بود كه از ما دستگیری كنه و نه راهی می شناختم كه بتونم از اون طریق زندگی رو بچرخونم . دست نیاز به طرف هركس دراز می كردم ، دستم رو رد می كرد .

اون شب خیلی به درگاه خدا راز و نیاز كردم . در همون عالم كودكی ، گاهی از خدا گله می كردم و گاهی پوزش می خواستم .

صبح كه شد ، طاقت نیاوردم كه مادر و برادران و خواهرانم رو تنها بذارم ، آهسته راه خونه رو پیش گرفتم و رفتم خونه . »

شهید بروجردی

عبدالله قصاب

دوره دوره گردن كلفتی بود . آن زمان هر كس كه توی محله عربده كشی می كرد و از چهار نفر زهرچشم می گرفت ،‌بعدها می توانست هر طور كه می خواست بتازد .

عبدالله قصاب هم از این دسته افراد بود . بزن بهادر بود و كسی از پس او بر نمی آمد . باورش شده بود كه كسی جلوی او جرأت عرض اندام ندارد ، به خاطر این همه از او می ترسیدند .

آن روزها محمد توی كارگاه تشك دوزی كار می كرد . حسن سیاه هم همكار او بود . یك روز كه مشغول كار بودند ،‌ناگهان سر و كله یك پسربچه توی كارگاه پیدا شد ؛ چهار پنج سال بیشتر نداشت .

حسن سیاه پسرك را نمی شناخت ، محمد هم او را نمی شناخت . پسرك وقتی وارد كارگاه شد ، بدون این كه توجهی به كارگاه و موقعیت كارگران بكند ، شروع به ریخت و پاش كرد . اسفنجهایی را كه برای داخل تشك و متكا بود به هر طرف می پاشید ، چرخ خیاطی را دستكاری می كرد ،‌نخها را به هم می ریخت و …

حسن سیاه در حالی كه صورتش را قشری از گرد و غبار گرفته بود و چشمهایش بی حوصله نشان می داد ، سر پسرم داد زد كه : نكن بچه !

بچه بدون توجه به اخطار او باز هم شیطنت كرد . برای بار دوم صدای حسن سیاه بلند شد : بچه اگه از كارگاه بیرون نری ، چنان می خوابونم تو گوشت كه كیف كنی !

پسرك در حالی كه خودش را بی خیال نشان می داد ، برگشت و دو طرف لپش را با انگشت كشید و برای او شكلك درآورد !‌

حسن كه دیگر پاك از كوره در رفته بود ، به طرف او رفت و یك سیلی خواباند توی گوشش !

پسرك كه صورتش مثل لبو سرخ شده بود ، جیغش به هوا رفت و در حالی كه شیون می كرد ، از كارگاه بیرون زد .

ساعتی نگذشت كه پسرك به همراه یك مرد قلچماق كه نشان می داد به هواداری از او آمده است دوباره وارد كارگاه شد . در حالی كه صدای ناله او هنوز بلند بود .

پسرك به محض ورود كسی را كه به جای حسن سیاه نشسته بود با انگشت نشان داد و گفت : این زده !

حالا حسن سیاه رفته بود و به جایش برادر بزرگ محمد ـ علی محمد ـ نشسته بود . علی محمد هم توی همان كارگاه كار می كرد .

علی محمد ، بسیار آرام و مودب بود . با دیدن پسرك و مرد قلچماق یك دفعه جا خورد . تازه از راه رسیده بود و نمی دانست موضوع از چه قرار است ؛ اما به محض دیدن آنها را شناخت . آن مرد عبدالله قصاب بود و آن بچه هم پسرش .

عبدالله قصاب بااشاره پسرش جلو رفت و بدون سئوال و جواب یك سیلی خواباند توی گوش علی محمد . او كه اهل دعوا نبود ،‌تنها سرخ شد و چیزی نگفت . اما صدای محمد بلند شد : چرا او رو زدی ؟

عبدالله قصاب كر و كر زد زیر خنده و گفت :‌برای این كه دلم می خواست ! می خوام ادبش كنم كه دیگه از این جور بی احتیاطی ها نكنه .

محمد از جایش بلند شد و به طرف عبدالله قصاب رفت . جرأت و جسارت او باعث شد كه علی محمد هم جرأت پیدا كند . دوتایی ریختند سرش . عبدالله قصاب ،‌اول خیلی آنها را دست كم گرفته بود . چند بار عربده كشید ؛ اما هربار صدای عربده اش با چند ضربه خاموش می شد . وقتی دید قضیه شوخی بردار نیست ،‌تسلیم شد .

آن روز دو برادر چنان درسی به او دادند كه برای همیشه فكر لات بازی را از سر بیرون كرد .

عبدالله قصاب كه حسابی مشت و مال داده شده بود ،‌سرش را انداخت پایین و مثل یك گربه رام ، رفت خانه و بعد از آن روز دیگر هیچ كس او را توی آن محله ندید !

شهید بروجردی

بد و خوب را می فهمید

از همان دوران بچگی مواظب اوضاع و احوال خانواده بود . با این كه سنش خیلی كم بود ؛ اما به اندازه یك آدم بالغ می اندیشید . خوب وبد را تشخیص می داد و همه چیز را خوب می فهمید .

همیشه به خواهرانش تذكر می داد كه : مبادا یك دفعه بی روسری یا چادر باشند و بدون جوراب بیایند . آنها هم مواظب بودند ؛ چون اگر محمد آنها را با آن وضع می دید ، حسابی ناراحت می شد.

محمد از همان دوران كودكی ،‌برای افراد خانواده یك الگوی اخلاقی بود .

شهید بروجردی

نقطه پرواز شهید بروجردی

روز اول خرداد سال 1362، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران:

«بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم».

با عبور از سه راهی «مهاباد – نقده» خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

«صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود»

سردار شهید «حاج همت» ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، 6 ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:

   «...بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»

شهید بروجردی