تبیان، دستیار زندگی
زندگینامه سید جمال در سال 1217 شمسی، در اسدآباد همدان در خانواده ای روحانی چشم به جهان گشود. نسب وی به امام حسین علیه السلام منتهی می گردد. پدرش سید صفدر و مادرش سكینه بیگم، دختر مرحوم میرشرف الدین حسینی قاضی است. از پنج سا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت سید جمال الدین اسدآبادی

زندگینامه

سید جمال در سال 1217 شمسی، در اسدآباد همدان در خانواده ای روحانی چشم به جهان گشود. نسب وی به امام حسین علیه السلام منتهی می گردد. پدرش سید صفدر و مادرش سكینه بیگم، دختر مرحوم میرشرف الدین حسینی قاضی است.

از پنج سالگی فراگیری دانش را نزد پدر آغاز، و با قرآن و كتابهای فارسی و قواعد عربی آشنا گردید و به خاطر استعداد و نبوغی كه داشت، به زودی با تفسیر قرآن آشنا شد و برای ادامه تحصیل به شهرستان قزوین و سپس به تهران عزیمت كرد و در سال 1228 شمسی، عازم نجف، و از محضر دو مرجع تقلید بزرگ زمان شیخ مرتضی انصاری در فقه و اصول و ملاحسین قلی درجزینی همدانی در اخلاق و عرفان بهره های علمی و معنوی فراوان برد.

در سال 1232 شمسی، بنا به دستور شیخ انصاری، عازم هندوستان شد و در آن جا ضمن آشنایی با علوم جدید، كوشش كرد تا مردم و به ویژه مسلمانان را علیه استعمار انگلیس بسیج كند و به مبارزه وا دارد، اما به دلیل سلطه همه جانبه انگلیسی ها پس از یك سال و نیم اقامت در آن دیار، مجبور به ترك آن جا شد و به ممالك عثمانی رفت و چون با حسادت علمای درباری آن جا مواجه شد، ناگزیر به مصر عزیمت كرد. در مصر توانست یك نهضت فكری ضد استعمار و ضد انگلیس را پایه گذاری كند و تشكیلاتی به نام انجمن مخفی به وجود آورد، اما بر اثر فشار انگلستان مجبور به ترك مصر شد. این حركت فكری توسط شاگردانش از جمله شیخ محمد عبده دنبال شد و در سالهای بعد زمینه ساز قیام مردم مصر علیه استعمار انگلستان گردید.

سید جمال پس از ترك مصر، مدتی در هندوستان ماند و آنگاه روانه اروپا شد. در پاریس با همكاری محمد عبده دست به انتشار روزنامه ی«عروة الوثقی» زد و به پاسخگویی به «ارنست رنان» كه مقالاتی علیه اسلام در یكی از روزنامه های پاریس می نوشت، پرداخت.

سید به دعوت ناصر الدین شاه به ایران آمد و گمان می كرد كه می تواند با نزدیكی به شاه اندیشه های اصلاح طلبانه ی خود را به اجرا بگذارد، اما چون ماهیت و طبع شاهانه با هیچ اصلاحی موافق نبود و سید نیز آشكارا شاه را عامل بدبختی های مردم ایران معرفی می كرد، از ایران اخراج شد. سید جمال وقتی برای دومین بار به ایران آمد، به آستانه ی حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) در شهر ری  تبعید شد و در آن جا علی رغم كنترل مأموران مبادرت به تشكیل جلسات مختلف كرد و مردم را به قیام علیه بیدادگری های شاه تشویق می كرد و شاه نیز كه وجود او را در ایران به زیان خود می دید، دستور داد مجدداً او را در حالی كه به شدت بیمار بود، از ایران اخراج كنند.

سید جمال پس از اخراج از ایران وارد بصره، و در آن جا با همكاری یكی از مجتهدین و رهبران قیام مردمی (سید علی اكبر شیرازی) نامه ای به آیت الله العظمی سید حسن شیرازی می نویسند و در این نامه ظلم های فراوان شاه به مردم ایران را متذكر می شوند.

برخی معتقدند كه این نامه در صدور فتوای مشهور تحریم تنباكو از جانب آیت الله شیرازی و قیام حاصله از آن، تأثیر بسزایی داشته است.

حضور سید در طی سال های 1271 – 1270، در عراق تأثیر بسزایی بر حیات فكری، سیاسی و اسلامی شهرهای شیعه نشین و گسترش تبلیغ و دعوت در جامعه ی اسلامی گذاشت. او برای علما و محافل فرهنگی سایر شهرهای بزرگ عراق، به ویژه نجف و كربلا، شخصیتی شناخته شده بود. همه او را به عنوان رهبر حركت «تجدید در اسلام» می شناختند و این شناخت را از طریق روزنامه ی «عروة الوثقی» و مجله ی «قانون» كه در لندن به زبان فارسی منتشر می شد و سید نیز در نشر آن سهیم بود، كسب كرده بودند.

سید جمال از دیدگاه شهید مطهری

شهید مطهری در كتاب بررسی نهضت های اسلامی در صد ساله ی اخیر می گوید: «بدون تردید سلسله جنبان نهضت های اصلاحی صد ساله ی اخیر، سید جمال الدین اسد آبادی معروف به افغانی است. او بود كه بیدار سازی را در كشورهای اسلامی آغاز كرد، دردهای اجتماعی مسلمین را با واقع بینی خاصی بازگو نمود، راه اصلاح و چاره جویی را نشان داد... نهضت سید جمال، هم فكری بود و هم اجتماعی. او می خواست رستاخیزی هم در اندیشه ی مسلمانان به وجود آورد و هم در نظامات زندگی آنها... سید جمال در نتیجه ی تحرك و پویایی، هم زمان و جهان خود را شناخت و هم به دردهای كشورهای اسلامی – كه داعیه ی علاج آنها را داشت دقیقاً آشنا شد.

سید جمال مهمترین و مزمن ترین درد جامعه ی اسلامی را استبداد داخلی و استعمار خارجی تشخیص داد و با این دو به شدت مبارزه كرد. آخر كار هم جان خود را در همین راه از دست داد. او برای مبارزه با این دو عامل فلج كننده، آگاهی سیاسی و شركت فعالانه ی مسلمانان را در سیاست واجب و لازم شمرد و برای تحصیل مجدد عظمت از دست رفته ی مسلمانان و به دست آوردن مقامی در جهان كه شایسته ی آن هستند، بازگشت به اسلام نخستین و در حقیقت حلول مجدد روح اسلام واقعی را در كالبد نیمه مرده ی مسلمانان، فوری و حیاتی می دانست. بدعت زدایی و خرافه شویی را شرط آن بازگشت می شمرد، اتحاد اسلام را تبلیغ  می كرد و دست های مرئی و نامرئی استعمارگران را در نفاق افكنی های مذهبی و غیر مذهبی می دید و رو می كرد.»

سید جمال مهمترین دردهای جامعه ی اسلامی را این موارد تشخیص داده بود:

1- استبداد حكام.

2- جهالت و بی خبری توده ی مسلمانان و عقب ماندن از كاروان علم و تمدن .

3- نفوذ عقاید خرافی در اندیشه ی مسلمانان و دور افتادن آنها از اسلام نخستین.

4- جدایی و تفرقه میان مسلمانان به عناوین مذهبی و غیر مذهبی.

5- نفوذ استعمار غربی.

درمان از نظر سیّد

سید چاره ی این دردها را در امور زیر می دانست:

1- مبارزه با خودكامگی مستبدان.

2- مجهز شدن به علوم و فنون جدید.

3- بازگشت به اسلام نخستین و دور ریختن خرافه ها و پیرایه هایی كه به اسلام بسته شده است.

4- ایمان و اعتماد به مكتب.

5- مبارزه با استعمار خارجی.

6- اتحاد اسلام.

7- دمیدن روح پرخاشگری و مبارزه و جهاد به كالبد نیمه جان جامعه ی اسلامی.

8- مبارزه با خود باختگی در برابر غرب.

آخرین نامه

سید جمال كه در باب عالی در آنكارا زندانی بود، آخرین نامه ی خود را در سه شنبه 5 شوال 1314/9 مارس 1897، به یكی از دوستان ایرانی خود می نویسد و ناامید از نجات و حیات، كشته شدن خویش را انتظار می كشد. واپسین كلام سید آنچنان نغز و صریح است كه نیاز به تحلیل ندارد.(1)

«دوست عزیز! من در موقعی این نامه را به دوست عزیز خود می نویسم كه در محبس محبوس و از ملاقات دوستان خود محرومم. نه انتظار نجات دارم و نه امید حیات، نه از گرفتاری متألم و نه از كشته شدن متوحش. خوشم بر این حبس و خوشم بر این كشته شدن.

حَبسم برای ازادی نوع، كشته می شوم برای زندگی قوم. ولی افسوس می خورم از این كه كِشته های خود را ندرویدم. به آرزویی كه داشتم كاملاً نایل نگردیدم. شمشیر شقاوت نگذاشت بیداری ملل مشرق را ببینم. دست جهالت فرصت نداد صدای آزادی را از حلقوم امم مشرق بشنوم. ای كاش من تمام تخم افكار خود را در مزرعه ی مستعد افكار ملت كاشته بودم. چه خوش بود تخم های بارور و مفید خود را در زمین شوره زار سلطنت فاسد نمی نمودم. آنچه در آن مزرعه كاشتم، به نمو رسید. هر چه در این زمین كویر غرس نمودم فاسد گردید. در این مدت هیچ یك از تكالیف خیرخواهانه ی من، به گوش سلاطین مشرق فرو نرفت.

امیدواری ها به ایرانم بود. اجر زحماتم را به فراش غضب حواله كردند. با هزاران وعده و وعید به تركیه احضارم كردند. این نوع مغلول و مقهورم نمودند. غافل از این كه انعدام صاحب نیّت، اسباب انعدام نیّت نمی شود. صفحه ی روزگار، حرف حق را ضبط می كند.

باری، من از دوست گرامی خود، خواهشمندم این آخرین نامه را به نظر دوستان عزیز و هم مسلكهای ایرانی من برسانید و زبانی به آن ها بگویید: شما كه میوه ی رسیده ی ایران هستید و برای بیداری ایرانی دامن همت به كمر زده اید، از حبس و قتال نترسید، از جهالت ایرانی خسته نشوید، از حركات مذبوحانه ی سلاطین متوحش نگردید، با نهایت سرعت بكوشید با كمال چالاكی كوشش كنید، طبیعت با شما یار است و خالق طبیعت، مددكار.

سیل تجدد، به سرعت به طرف مشرق جاری است. بنیاد حكومت مطلقه متعدم شدنی است. شماها تا می توانید در خرابی اساس حكومت مطلقه بكوشید، نه به قلع و قمع اشخاص. شما تا قوه دارید در نسخ عاداتی كه میانه ی سعادت و ایرانی سد سدید گردیده، كوشش نمایید، نه از نیستی صاحبان عادات. هر گاه بخواهید اشخاص را مانع شوید، وقت شما تلف می گردد. اگر بخواهید به صاحب عادت سعی كنید، باز آن عادت، دیگران را بر خود جلب می كند. سعی كنید موانعی را كه میانه ی الفت شما و سایر ملل واقع شده رفع نمایید. گول عوام فریبان را نخورید.»

سید در اواخر عمر در تركیه زندگی، و غیر مستقیم تحت نظر سلطان عبدالحمید، امپراتور عثمانی قرار داشت. وقتی خبر قتل ناصرالدین شاه توسط میرزا رضا كرمانی به اسلامبول رسید، به دستور امپراتور عثمانی، از بیشتر ایرانیان درباره ی ارتباط سید جمال و میرزا رضا تحقیق به عمل آمد و سرانجام پلیس عثمانی طی گزارشی نوشت: «سید جمال الدین ایرانی است و میرزا رضا به تحریك او مرتكب قتل شاه شده است.» سلطان عثمانی از سید جمال در هراس افتاد و دستور قتل او را داد و سرانجام در 19 اسفند 1275 برابر با 9 مارس 1897، او را مسموم ساختند و جنازه ی او را در قبرستان مشایخ اسلامبول به خاك فرستادند.

در سال 1324 شمسی، فیض محمدخان، سفیر وقت دولت افغانستان در آنكارا موافقت دولت تركیه را برای نبش قبر سید به دست آورد و بقایای جسد سید را در تابوتی به كابل انتقال داد.

پی نوشتها:

1- تاریخ بیداری ایرانیان، جلد 1، ص 88-87.