تبیان، دستیار زندگی
چرا كسی تو را نمی‌شناسد؟ نام تو، نام كوچكی نیست؛ دریا در ابتدای نام توست! دریا كه كوچك نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و مواج. كسی نیست كه دریا را نشناسد، اما تو چرا این قدر گمنامی؟ كسانی كه نام تو را در كتابی خوانده‌اند و یا تو را می‌شناسند، انگشت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بزرگترین حماسه ساز آبادان

چرا كسی تو را نمی‌شناسد؟ نام تو، نام كوچكی نیست؛ "دریا " در ابتدای نام توست! دریا كه كوچك نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و مواج. كسی نیست كه دریا را نشناسد، اما تو چرا این قدر گمنامی؟

كسانی كه نام تو را در كتابی خوانده‌اند و یا تو را می‌شناسند، انگشت خود را بالا بگیرند و ما كه تو را نمی‌شناسیم، آرام سر خود را پایین بیندازیم. نام تو، دریا را به یاد می‌آورد، "بهمن‌شیر " را به یاد می‌آورد و "كوی ذوالفقاری " آبادان را.

در آن نیمه‌شب، ارتش بعثی‌ها چقدر راحت با قطع كردن نخل‌های قشنگ كوی ذوالفقاری روی بهمن‌شیر پل می‌زنند و بی ‌سروصدا به این طرف آب می‌آیند تا محاصره آبادان را كامل كنند و آبادان هم بسان برادر دوقلویش، خرمشهر و مانند یك سیب سرخ در دامن خودخواهشان بیفتد اما ضرب شست بچه‌های سبزگون خرمشهر به آنها این درس را داده بود كه باید منطقه‌ای آرام را برای ورود به آبادان انتخاب كنند.

شهید دریاقلی

كوی ذولفقاری آن شب چقدر آرام بود. ما مدافعان كم‌شمار شهر، كیلومتر‌ها آن طرف‌تر در میان دبو پل ورودی شهر - پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده - انتظار ورود بعثی‌ها را می‌كشیدیم؛ ولی سروكله‌ دشمن از لا‌به‌لای نخل‌های خوش‌قامت كوی ذوالفقاری پیدا شد. بعثی‌ها می‌دانستند كه جنبنده‌ای میان خانه‌های منهدم شده‌ آنجا نیست. اما گمان نمی‌كردند كه در میان آن همه ماشین‌های اوراق شده در گورستان اتومبیل‌ها‌، پیرمردی به نام تو، به نام تو "دریاقلی " هنوز با دوچرخه‌اش زندگی‌ می‌كند؛ پیرمردی كه دریا در ابتدای نام اوست؛ دریاقلی اوراق فروش! آن شب هیچ چشمی جز چشمان تو آنها را ندید. تو می‌دانستی كه چند شب پیش خرمشهر از دست رفته و بعثی‌ها روی آسفالت جاده‌های اصلی ورودی به شهر آبادان، خاك پوتین‌های خود را می‌تكاندند.

ما نمی‌دانستیم بعثی‌ها با عبور از جاده‌های ماهشهر و آبادان - اهواز راه‌ها را بسته‌اند و چقدر از مردم ما به دست آنان اسیر شده‌اند. امشب كه تو در لابه‌لای آهن‌های زنگ زده‌ اتومبیل‌ها چشمت به بعثی‌ها می‌افتد، می‌فهمی كه نوبت شهر توست؛ آبادان!

آرام خودت را در دل سیاهی شب جابه‌جا می‌كنی و دستانت فرمان دوچرخه را لمس می‌كند. روی زین كه جابه‌جا می‌شوی، ركاب می‌زنی. پیرمرد چه ركابی می‌زنی! تو كه عضله‌هایت جانی ندارد. آرام‌تر خسته‌ می‌شوی، نفست بند می‌آید، در نیمه‌ راه می‌مانی‌ها!

اما نه! ركاب بزن، بعثی‌ها با جاده‌ "خسروآباد " چهار كیلومتر فاصله دارند؛ یعنی با تنها جاده تسلیم نشده‌ شهر و تو تا مقر سپاه آبادان نه كیلومتر فاصله داری. ركاب بزن! هر كه زودتر برسد تاریخ را عوض خواهد كرد. اگر بعثی‌ها به جاده خسرو‌آباد برسند، همه‌ كناره ایرانی اروندرود در دستشان خواهد بود و آنان به تمام ادعاهای مرزی خود خواهند رسید.

ركاب بزن دریاقلی! بعثی‌ها برای بلعیدن آبادان بی سروصدا آمده‌اند. آنان تو را ندیده‌اند. ای كاش به جای دوچرخه یك موتور داشتی یا نه! ای كاش در میان گورستان ماشین‌ها، یك ماشین زنده می‌شد، فقط یك ماشین و تو راحت پشت فرمان می‌نشستی و می‌آمدی به مقر سپاه آبادان. نه! آن شب اگر تو ماشین هم داشتی در كنار بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه كه حالا دارد می‌سوزد، یك لیتر بنزین هم دم دستت نبود كه در حلقوم این ماشین بریزی، پس ركاب بزن دریاقلی ... ركاب بزن!

خیال كن كه داستان "ماراتن " یك بار دیگر تكرار شده است، نه از افسانه‌ خیالی آن مرد یونانی، در هزاران سال پیش كه خبر لشگركشی ایرانیان را با دوندگی به مردمش رساند و تا امروز مسابقات دوندگی ماراتن، این سخت‌ترین دوی استقامت‌شناسی انسان در مسابقه‌های المپیك جایی برای خود باز كرده است. دریا، امشب كسی برای تشویق تو در این مسیر نه كیلومتری نایستاده، تو تنهایی، ركاب بزن دریاقلی! اگر بعثی‌ها پا روی پدال گاز تانك‌ها بگذارند كار ما هم تمام است.

در این نیمه‌شب پاییزی نگذار تركش‌های تیزی كه روی جاده آورده‌اند مزاحم ركاب زدن تو شوند. نگذار امشب تركش‌های سرخ و سوزان این همه گلوله‌ توپ، كه سینه‌ آبادان را می‌درد، سینه‌ تو را هم بدرد. برو دریاقلی! بگذار ما فردا بدانیم تو چه كرده‌ای. برو دریاقلی! چشمان ما طاقت گریه برای آبادان ندارد. نگذار فردا صبح وقتی دشمنان ولگرد از كنار دوچرخه‌ تركش خورده‌ تو می‌گذرند و جنازه‌ غرق به خون پیرمردی را كه دریا در ابتدای نام اوست می‌بینند، ندانند كه مقصد این دوچرخه سوار كجا بوده است؟

برو دریاقلی... ابراهیم ما همه‌ آتش‌ها را برای تو گلستان خواهد كرد. از نور خیره كننده‌ انفجارها، امتداد جاده را خوب زیر پلك‌هایت نگهدار.

ركاب بزن دریاقلی! سریع‌تر از آن درجه‌دار دشمن كه پا بر پدال گاز تانك فشار می‌دهد. فاصله این تانك قلدر و بزن‌بهادر نصف فاصله‌ تو با مقر سپاه است كه برادر "حسن بنادری " فرمانده‌ عملیاتی آن است.

حالا ما كه تو را نمی‌شناسیم، اما مجسمه‌ پیرمرد و دوچرخه‌سواری را در میدان اصلی آبادان می‌بینیم؛ می‌دانیم تویی. نگو كه نیست! هست، یعنی باید باشد تا ما تو را بشناسیم. ما هر سال در سالگرد حماسه‌ ذوالفقاری، در آبان‌ماه، به آبادان می‌آییم تا شاهد دوچرخه‌سواران خوش اخلاقی باشیم كه به یاد تو آن نه كیلومتر را ركاب می‌زنند تا به مقر سپاه برسند. نگو كه نیست، هست! وقتی ما دلمان چیزی را بخواهد هست، نگو كه نیست دریاقلی، هست!

ركاب بزن! این برق‌ها، برق فلاش دوربین نیست، برقی است كه از شكمش آتش مرگ بیرون می‌ریزد. خدا را چه دیدی؟ شاید برای هر ركاب فرشته‌های خوش‌نویس دارند برایت می‌نویسند. این نوشته‌ها را زیاد كن، پس‌انداز كن، تو كه در دنیا چیزی نداری.

قبل از جنگ، آن روزها كه هنوز موهای سپید روی سر و صورتت این قدر سپید نبود، هم چیزی نبود، هم چیزی نداشتی و حتی شاید نه برای جهان باقی، ولی امشب عنایت معبود به تو این امكان را داده، تا همچون حر، دلیل دیگری بر خلقت انسان خطاكار باشی.

ركاب بزن دریاقلی! امشب امانتی به بزرگی كوه روی شانه‌های تو است. آن را به بچه‌های امشب برسان. امشب و در این میدان، از آدم‌های پرمدعا خبری نیست! سرمایه‌ صداقت تو، امشب كار دستت داده است. تو و دوچرخه‌ات انتخاب شده‌اید. بگذار امشب خدا به فرشته‌ها فخر بفروشد و بگوید؛ "بنده مستضعف مرا می‌بینید؟ "

در آیینه‌ای كه به فرمان دوچرخه‌ات جفت شده نگاه كن! ببین چقدر جوان شده‌ای. این باد پاییزی همه چین و چروك صورتت را با خود برده‌ است. موهای سفیدت یك دست سیاه شده. مثل شبق.

خون جوشان جوانی در ر‌گ‌هایت دویده. اصلاً خستگی دور و برت نمی‌گردد. چه رازی در این نه كیلومتر است كه تو را جوان كرده است؟ آیا تو هم به عشق حضرت روح‌الله جوان شده‌ای؟

پا بزن دریاقلی! تا چند دقیقه‌ دیگر جلو دژبانی سپاه از اسب آهنین خود فرود می‌آیی و بی‌آنكه نفس‌نفس بزنی، با صدای محكم و مردانه می‌گویی: "فقط با برادر حسن بنادری كار دارم. " حسن زیر نور چراغ قوه دژبانی جوان تو را می‌بیند، می‌شناسد ولی اصلاً تعجب نمی‌كند! سر حسن داد می‌زنی: "... از كوی ذوالفقاری آمدند... " و حسن در جا خشك می‌شود.

در یك چشم به هم زدن مقر سپاه در هم می‌ریزد. تازه اول كار است. دوباره باید برگردی. برای جوانی مثل تو كه سخت نیست. پا به پای بچه‌های سپاه می‌آیی و از دور محل ورود بعثی‌ها را نشان می‌دهی. بچه‌ها چه آتشی سر بعثی‌ها می‌ریزند! جنگ بودن و نبودن آغاز می‌شود. تو چه كیفی می‌كنی دریاقلی!

صبح كه آفتاب اولین تیغه‌ نورانی‌اش را روانه‌ زمین می‌كند، بعثی‌ها به جای رسیدن به جاده‌ خسروآباد به پشت رودخانه ی بهمن‌شیر برمی‌گردند اما جنازه بسیاری از آنان مثل تاول روی پوست شفاف آب رودخانه باد كرده است.

بعد از آن نه كیلومتر، زندگی تو دگرگون می‌شود. پیش بچه‌ها می‌مانی. همه‌ سنگرها خانه‌ تو است. با همه‌ تركش‌ها و گلوله‌ها آشنا می‌شوی؛ اما آن طور كه تقدیر رقم زده تركشی برای قطع پایت می‌آید و كار خودش را می‌كند و مدتی بعد هم زوزه‌‌ آن گلوله‌ توپ روی ورقه‌ زندگی پر رنج و محنت زمینی‌ات می‌كشد، تا هزار كیلومتر دورتر از موج‌های آهنگین بهمن‌شیر، نخل‌های بی‌سر ذوالفقاری و مردم مهربان شهرت، غریبانه و گمنام در قطعه 34 ردیف 92 بهشت زهرای تهران، برای همیشه خستگی ركاب زدنت در آن شب سرنوشت‌ساز را از تن به در كنی، در زیر سنگ شكسته‌ سیاهی، تنها و فقیرانه، با نامی بزرگ "شهیددریاقلی سورانی "...

حالا ما كه تو را نمی‌شناسیم، اما مجسمه‌ پیرمرد و دوچرخه‌سواری را در میدان اصلی آبادان می‌بینیم؛ می‌دانیم تویی. نگو كه نیست! هست، یعنی باید باشد تا ما تو را بشناسیم. ما هر سال در سالگرد حماسه‌ ذوالفقاری، در آبان‌ماه، به آبادان می‌آییم تا شاهد دوچرخه‌سواران خوش اخلاقی باشیم كه به یاد تو آن نه كیلومتر را ركاب می‌زنند تا به مقر سپاه برسند. نگو كه نیست، هست! وقتی ما دلمان چیزی را بخواهد هست، نگو كه نیست دریاقلی، هست!

حبیب احمدزاده

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان