تبیان، دستیار زندگی
«من مفقودالاثر می برم» و گاز داد. لحظه ای بعد دژبان به خود آمد و در حالی که به ماشین سومی که انگار پرواز می کرد نگاه می کرد زد زیر خنده.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کی خستس ؟

 مفقود الاثر می برم!! 

لبخند بزن بسیجی

ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توب بود که می آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می روند، دور زد و پا از روی پدال گاز برنداشت. آتش هر لحظه سنگین تر می شد. پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید: «اخوی کجا انشاءالله؟ ».راننده ی اولی گفت: «شهید می برم!». راه باز شد و اولی فلنگ را بست. ماشین دوم جلو رفت.

-کجا؟

-مجروح دارم داداش!

راه باز شد. ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت.

نوبت ماشین دوستمان شد که صحبت ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دستپاچه شده بود. دژبان پرسید: «شما کجا به امید خدا؟». راننده دنده چاق کرد و گفت: «من مفقودالاثر می برم» و گاز داد.

لحظه ای بعد دژبان به خود آمد و در حالی که به ماشین سومی که انگار پرواز می کرد نگاه می کرد ، زد زیر خنده.

 وضوی بی نماز!

 موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.

لبخند

اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده ، دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. 

 فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و گفت: « چند ماهه نمازمی خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو درست نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند

 ترب می خوای !

آمبولانس

تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: (سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرند!)

شستی گوشی بیسیم را فشار دادم.

به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی ها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم باید با رمز حرف می زدیم.

گفتم: (حیدر، حیدر، رشید) چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد.

_ رشید به گوشم.

_ رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

_ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

_ شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟

_ رشید چهار چرخش رفت هوا ، من در خدمتم.

_ اخوی مگه برگه کد نداری؟

_ برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چه می خوای؟

دیدم عجب گرفتاری شده ام.

_ رشید جان از همان ها که چرخ دارند!

_ چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟

_ بابا از همان ها که سفیده

نکنه ترب می خواهی؟

_ بی مزه! بابا از همان ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

_ ای بابا ! زودتر بگو آمبولانس می خواهی!

کارد می زدند خونم در نمی آمد! هرچی بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.

سربازی

 دشمن

یه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد...

شروع كرد به داد زدن كه كی خستس؟كی ناراضیه؟ كی سردشه؟

بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!

فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرین..حالا برید... چون پتو به گردان ما نرسیده!!!!

 بی خوابی

خیلی از شبها آدم تو منطقه خوابش نمیبرد...

وقتی هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمی یومد دیگران بخوابن...

یكی از همین شبها یكی از بچه ها سردرد عجیبی داشت و خوابیده بود.تو همین اوضاع یكی از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!

رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟چی شده؟؟

گفت: هیچی...محمد می خواست بیدارت كنه من نذاشتم!

رسول و می بینی داغ كرد افتاد دنبال اون بسیجی و دور پادگان اون رو می دواند


منبع :

کتاب رفاقت به سبک تانک

سایت گفتمان قران

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی