تبیان، دستیار زندگی
قطار تند و تندتر پیش می‌رود. مادر خود را به زور از میان جمعیت جلو می‌کشاند و بلند می‌گوید:« داداش، نامه، نامه بفرستی‌ها...» خودت را تا سینه از پنجره کوچک بیرون می‌آوری و به تائید حرف مادر سر تکان می‌دهی. قطار پی در پی سوت می‌کشد؛ دور می‌شود و دورتر...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نامه‌ای که نیامد!

داستان کوتاه با الهام ازخاطره خواهر زاده شهید سید عبدالرحیم رضوی طهماسب


قطار تند و تندتر پیش می‌رود. مادر خود را به زور از میان جمعیت جلو می‌کشاند و بلند می‌گوید:« داداش، نامه، نامه بفرستی‌ها...» خودت را تا سینه از پنجره کوچک بیرون می‌آوری و به تائید حرف مادر سر تکان می‌دهی. قطار پی در پی سوت می‌کشد؛ دور می‌شود و دورتر...


شهید

هنوز سوت قطاری که تو را باخود برد در ذهنم می‌پیچد؛ مادر مرا در آغوش می‌گیرد تا از بالای سرجمعیت تو را ببینم. از عمق سیاهی اتاقک قطار تا کنار پنجره کوچک جلو می‌آیی، نور آفتاب صورتت را روشن می‌کند.

با تکان‌های قطار ولوله‌ای در جمعیت می‌افتد. مادر با یک دست چادرش را بر صورت می‌کشد و با دست دیگر مرا در آغوش می‌فشارد و با حرکت قطار به دنبالت در امتداد ریل آهن می‌دود. صورت خشکیده از آفتابم خیس اشک می‌شود؛ دست بلند می‌کنم و می‌گویم:« دایی جون منو با خودت می‌بری؟» می‌خندی و مشت گره کرده‌ات را برابر صورتت می‌گیری و آن را بازمی‌کنی.قاصدک‌های سفید بالای سرجمعیت در باد رها می‌شوند. برایم دست تکان می‌دهی، می‌گویی:

« وقتی دشمن‌ها رو کشتم با همین قطار می‌برمت سفر به ...» و دیگر صدایت را نمی‌شنوم؛ قطار تند و تندتر پیش می‌رود. مادر خود را به زور از میان جمعیت جلو می‌کشاند و بلند می‌گوید:« داداش، نامه، نامه بفرستی‌ها...» خودت را تا سینه از پنجره کوچک بیرون می‌آوری و به تائید حرف مادر سر تکان می‌دهی. قطار پی در پی سوت می‌کشد؛ دور می‌شود و دورتر... مادر به گرد قطار نمی‌رسد ودر حالی که مرا در آغوش دارد نفس نفس زنان می‌ایستد. با دور شدن قطار، جمعیت نیز آرام آرام پراکنده می‌شوند و هرکس به راهی می‌رود. آن وقت، من می‌مانم و مادر و ریل آهنی بی‌انتها...

بعد از آن روز هیچ گاه برای مادر نامه‌ای نیامد! هر از گاه که قاصدکی به اتاقم راه می‌یافت، سوت قطار در خاطرم تکرار می‌شد و چهره تو که از عمق سیاهی پنجره کوچک بیرون آمدی ونور پهنای صورتت را روشن کرد، خندیدی ومشت گره کرده‌ات را برابر صورت گرفتی و آن را باز کردی و قاصدک‌های سفید بالای سر جمعیت در باد رها شدند؛ برایم دست تکان دادی! مادر بی‌قراری‌ام را که می‌بیند پنجره‌های اتاق را می‌بندد، مبادا که قاصدکی به خانه راه یابد و خاطره تو برایم تکرار شود. تویی که قول دادی مرا با همان قطار به سفر ببری!؟ هر سال بهار با دیدن قاصدک‌ها سوت قطار در ذهنم تداعی می‌شد و رو به مادر می‌گفتم:« مگه دایی قول نداده بود که منو سفر ببره؟»

ده بهار گذشت؛ با دیدن قاصدک، سوت قطار در ذهنم پیچید و سئوالم تکرار شد و از مادر جوابی جز گریستن نشنیدم؛ تا آن شب بهاری...

و هر سال بهار که با دیدن قاصدک، سوت قطار در ذهنم تداعی می‌شود؛ سئوال تکراری‌ام را از مادر می‌پرسم. چشم‌های مادر خیس اشک می‌شود و روی از من برمی‌گرداند...

ده بهار گذشت؛ با دیدن قاصدک، سوت قطار در ذهنم پیچید و سئوالم تکرار شد و از مادر جوابی جز گریستن نشنیدم؛ تا آن شب بهاری...

مادر برایم کیف کوچکی می‌بافت با زمینه‌ای آبی که قاصدک سفیدی در میان داشت. باز هم سوت قطار در ذهنم پیچید! رو به او گفتم:

« مامان یادته دایی رحیم بهم قول داد منو سفر ببره؟» نگاه مادر نگران شد، بافتنی را بر زانوانش انداخت و سرم فریاد زد: « تو دیگه بزرگ شدی، چرا این سئوال رو می‌پرسی... هنوز نفهمیدی که دایی‌ات شهید شده و هیچ وقت بر نمی‌گرده؟»

دست وپایم به لرزه افتاد، طرف اتاقم دویدم، در را پشت سر قفل کردم و گریستم . بالش زیر سرم خیس اشک شد و ... پنجره اتاقم نیمه باز بود و پرده آبی رنگ آن در باد تکان می‌خورد. قاصدکی از میان پنجره نیمه باز به اتاقم آمد؛ در برابر نگاه داغ و تبدارم چرخید و چرخید. انگار تمام آن سال‌های انتظار به عقب بازگشتند و من دخترک هفت ساله‌ای در آغوش مادر بودم که میان جمعیت ایستاده بود. پهنای صورت سرخ شده از آفتابم خیس اشک شد و دست به سوی او بلند کردم. او از عمق سیاهی پنجره کوچک قطار جلو آمد و پهنای صورتش روشن شد. خندید، دو دست خود را برایم تکان داد؛ با حرکت قطار ولوله‌ای در جمعیت افتاد. مادر به سختی با یک دست چادرش را بر صورت کشید و با دست دیگر مرا در آغوش فشرد. بهار بود و هزار قاصدک بالای سر جمعیت در باد چرخ می‌خوردند!؟ دست به سویش بلند کردم وگفتم:« دایی منو با خودت می‌بری؟» پهنای صورتش روشن و نورانی بود، خندید و گفت:« هنوز سر قولم هستم مریم جان؛ یه روز با همین قطار تو رو تا بهشت می‌برم...» و سوت قطار درگوشم پیچید... اما نه، صدای اذان صبح بود که می‌آمد و پرده آبی رنگ پنجره نیمه باز اتاق در نسیم تکان می‌خورد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

روزنامه رسالت