تبیان، دستیار زندگی
اما بعضی ها هستند با دیدن این نوشته ها که بازار گرمشان در همین ایام است، فیلشان یاد هندوستان می کند. بعضی ها ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوباره ماجرای فیل و هندوستان!!
فیل

بابای خوب و مهر بونم سلام!

چهل روز ندیدنت را با سختی زیادی تحمل کردم. من؛ تنها دختر تو که قبلا هر شب برای آمدنت تیک تاک عقربه های ساعت را می شمردم ، حالا باید برای دیدنت هفته ها و روزها را می شمردم. حالا دیگر قدر بودنت را بیشتر می دانم.

آرزوی خیلی از آنها زیارت خانه خدا بود. به پدرت بگو بار دیگر که رفت یک زیارت هم به نیابت از آنان بکند.

بابایی جونم!

امروز به اندازه تمتم هفته ها و روزهای سختی که صبوری کردم، خوشحالم. می گویند تو رفتی خانه خدا، رفتی شهر پیامبر و دخترش . می گویند شیطان ها را زدی و حالا دیگه پاک پاک پاک شدی.

و حالا من منتظرم ببینم

آدم بزرگ ها وقتی شیطون ها رو  می زنند چطوری می شوند؟ آدم ها چطوری خدایی می شوند؟

بابایی ماه من!

به منم یاد بده مپل تو شیطون ها رو بزنم و پاک و خدایی بشم.

بابایی دوستت دارم.

دختر یکی یه دونه ات : سحر

**********

این نامه دختری بود دلتنگ از ندیدن پدر برای 40 روز. با این که می داند پدر می آید با چمدان هایی پر از سوغاتی های رنگ به رنگ برای او.

مدینه

این روز ها این چیزها را زیاد می بینی. و خیلی راحت آنها را می خوانی و از کنارشان رد می شوی. اما بعضی ها هستند با دیدن این نوشته ها که بازار گرمشان در همین ایام است، فیلشان یاد هندوستان می کند. بعضی ها دلشان هوای زیارت خانه خدا می کند، بعضی ها کبوتر روحشان را کنار کبوتران سپید بال بقیع غریب می فرستند و آرزوی زیارتش را می کنند. و بعضی ها در پس اشک چشمانشان گنبد خضرای پیامبر را تداعی می کنند.

اما من منظورم هیچکدام این ها نبود.

منظورم دخترکی بود که امروز دیگر برای خودش جوانی شده است. اما با دیدن این پلاکارد های تبریک همچون کودکان فیلش یاد هندوستان می کند و دلش هوای پدر را...

می دانی چه کسی را می گویم؟

همانی که 40 روز که سهل است، شاید بیش از 20 سال است که پدر ندیده است.اما هنوز غم دوری اش را فراموش نکرده است. هنوز هم شب ها تیک و تاک ساعت را می شمرد، هنوز با رسیدن عقربه ها به 8 گوش هایش برای شنیدن صدای زنگ پدر تیز می شود.

و حالا من منتظرم ببینم

آدم بزرگ ها وقتی شیطون ها رو  می زنند چطوری می شوند؟ آدم ها چطوری خدایی می شوند؟

یا همانی که

سالیان سال است به انتظار استخوانی ، کارتی ، پلاکی از پدر نشسته است. اما ته دلش را که بکاوی می گوید شاید خودش بیاید. دوست دارم خودش بیاید. خودش را می خواهم، پدرم را!

آن کسی که

تا چندی پیش نعمت وجود پدری مهربان هر چند بیمار و خسته از جراحات آن دوران را در کنارش داشت و اکنون 3-4 سال است که همان را هم از دست داده است.

آن پسر نوجوانی را می گویم

که هر چند پدر دارد اما هر از چند گاه با رفتن پدر به بیمارستان ، تا مرز بی پدری می رود و بر می گردد. صدای سرفه های مداوم پدر بند دل او را پاره می کند. با دیدن تاول های گاه و بی گاهی که روی بدن پدرش ظاهر می شود، دائم با خود می گوید: خدایا! مبادا مرا بی پدر کنی.

سحر عزیز !

پلاک

من هم خوشحالم که امروز پدر تو از مکه می آید و تو بعد از 40 روز او را می بینی . میآید...نازت را می کشد...تو را در آغوش می گیرد...و به جبران محبتی که در این 40 روز از تو دریغ داشته است، هزاران برابر تو را می بوید و می بوسد.

سحر های عزیز!!

آن موقع که در آغوش پدر آرمیده اید به یاد آنهایی هم باشید که پدرانشان به خاطر آرامش امروز من و شما رفته اند.

آنها رفتند تا پدران ما امروز بدون دغدغه زن و فرزند را بگذارند و به زیارت بروند.

آرزوی خیلی از آنها زیارت خانه خدا بود. به پدرت بگو بار دیگر که رفت یک زیارت هم به نیابت از آنان بکند.

یادتان باشد...


فاطمه شریعتمدار

تبیان-هنر مردان خدا

برای پاسخ به سوال به این لینک مراجعه کنید.