تبیان، دستیار زندگی
مادر دانش آموز شهید اکبر مرادی گفت: آنقدر رفت و آمد تا اجازه اعزام گرفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داخل قبر جا نشد

مادر دانش آموز شهید اکبر مرادی گفت: آنقدر رفت و آمد تا اجازه اعزام گرفت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
ربابه اسماعیلی


سوم ابتدایی بود که رفت بسیج و ثبت نام کرد. دوست نداشت از برادرانش عقب باشد. با آن سن کمش هرکاری می گفتند انجام می داد. جنگ که شروع شد «عباس» و «غلامحسین» رفتند جبهه اما «اکبر» این بار عقب ماند. خودش را به آب و آتش زد که برود جبهه اما نشد. قبول نکردند. شناسنامه اش را دست کاری کرد؛ باز نقشه اش نگرفت. سن و سالی که نداشت. به زور 13 سالش نمی شد.

می رفت پیش مسئول اعزام و گردن کج می کرد و می گفت: «به سن و سالم نگاه نکنید. هیکلم را ببینید. بگذارید بروم قدرتم را به دشمن نشان بدهم.» آنقدر رفت و آمد تا اینکه بالاخره برگه اعزام گرفت و رفت جبهه. برای آشنایی بیشتر با این قهرمان به سراغ «ربابه اسماعیلی» مادر شهید «اکبر مرادی» رفتیم تا وصف این قهرمان 16 ساله را از زبان مادر گرامیش بشنویم. خانم اسماعیلی بااینکه مریض احوال بود اما با صبر و حوصله، فرازهایی از زندگی اکبر را بازگو کرد.

ته تغاری

تاریخ تولدش یادم نیست. چیزی یادم نمانده ننه! اکبر بچه ته تغاری ام بود. تپل و سفید. یک بچه چاقالو. خیلی شیرین بود. تا شش سالگی اکبر، توی محله شوش بودیم. بعدازآن خانه مان را شهرداری گرفت و عوض داد. از آن محله جا کن شدیم آمدیم اینجا توی شهرک زیبادشت پایین. آن موقع اینجا هیچ امکاناتی نداشت. نه آب داشت و نه تلفن و نه گاز. اکبر مدرسه ابتدایی را در دبستان دستغیب خواند.

پول توجیبی

مدرسه که می رفت، روزی 5 تومان پول توجیبی می گرفت. یک روز توی مدرسه خرید می کرده که یکی از همکلاسی هایش گفته بود: اکبر خوش به حالت، بابات هم که مرده باز روزی 5 تومان پول توجیبی داری. بعد از این جریان از من پول می گرفت و می داد به آن دوستش. یادم هست که اکبر نارنگی را خیلی دوست داشت. هر روز یک نارنگی می گذاشتم توی کیفش، یک روز از مدرسه آمد خانه و گفت: «مامان امروز نارنگی ام را دادم به دوستم.» گفتم چرا خودت نخوردی؟ گفت: «مامان همین که نگاهش کردم، انگار که خوردم دیگر. چه فرقی می کند.»

پایگاه منتظران

قبل از اینکه بیایم این محل؛ عباس و غلامحسین و اکبر و خواهرشان، چهارتایی عضو بسیج بودند. توی محله شوش در مسجد المهدی (عج) فعالیت می کردند. آن موقع بااینکه اکبر سن و سالی نداشت، اما عضو بسیج بود. وقتی هم آمدیم این محله- زیبادشت- باز همه شان عضو بسیج بودند. یادم هست اکبر با خواهرش می رفتند بیرون و توی سرمای زمستان، برف های خیابان ها را جمع می کردند و می ریختند توی دیگ. بعد می آوردند خانه و برف ها را آب می کردند. با همین کارها بود که پایگاه بسیج منتظران را ساختند. آن موقع فرمانده پایگاه بسیج آقای بکایی بود. آقای بکایی به اکبر علاقه خاصی داشت.

بسیجی عاشق

اکبر عاشق بسیج بود. ولش می کردی می رفت بسیج توی مدرسه هم بند نمی شد. اصلاً خانه نمی آمد. بلندگو دست می گرفت با وانت یکی از بچه های محل، می رفتند برای جبهه وسایل جمع می کردند. از وقتی که مدیر مدرسه فهمیده بود اکبر توی بسیج فعالیت می کند، با اکبر لج کرده بود. گوش اکبر را گرفته بود و گفته بود: «به مادت بگو بیاید مدرسه کارش دارم» رفتم مدرسه. آقا مدیر، اکبر را صدا کرد و گفت: «مگر این بچه چه بنیه ای دارد که می رود بسیج و اسلحه به دست می گیرد». نامرد جلوی چشم من یک کشیده محکم زد توی صورت اکبر و گفت: «اگر یک بار دیگر بشنوم که رفته ای بسیج، می کشمت!» دلم سوخت برای بچه ام (گریه می کند)

خون سرخ

اکبر که گوشش بدهکار این حرف ها نبود. شب و روز بسیج بود. با اکثر بچه های محل مثل سیروس مهدی پور، محمد و غلامرضا صابری، مهدی یعقوبی، غلامرضا قربانی و عباس مقدم دوست بود. همه شان توی بسیج فعالیت می کردند. یک شب با سرووضع خونی آمد خانه. منافقان توی شهرک چشمه، اکبر و محمد صابری را گرفته و زده بودند. با تفنگ ساچمه ای پهلوی اکبر را زخمی کرده بودند. چنگ انداخته بودند توی صورت بچه ها. خدابیامرز پدرش آن موقع مریض احوال بود. وقتی اکبر را با آن سرووضع خونی دید گفت: «خدا را شکر که خون سرخ تو را دیدم. تو زودتر از همه می آیی پیش من!» همین طور هم شد.

قهرمان کوچک

اکبر 5 کلاس بیشتر درس نخواند. با مدیر مدرسه لج کرد و دیگر نرفت مدرسه. فکر و ذکرش این بود که برود جبهه. بچه ام که سن و سالی نداشت. 13 ساله بود اما ماشاالله هیکلش خیلی درشت بود. می گفت: «شما با سن من چکار دارید، هیکلم قهرمان است. بگذارید بروم جبهه، هیکلم را نشان بدهم به دشمن.» آنقدر رفت و التماس کرد بالاخره دلشان سوخت. وقتی فرماندهشان قبول کرده بود که اکبر برود جبهه، نامه را گرفته بود دستش؛ دوان دوان آمد و خانه و گفت: «خدا مرا قبول کرد.» خیلی خوشحال بود. انگار پر درآورده بود.

نفر سوم

قبل از اینکه اکبرم برود جبهه، عباس و غلامحسین در جبهه بودند. بالاخره اکبر هم رفت. نخستین بار از پایگاه مقداد اعزام شد. سری اول رفت سنندج. بچه ها مرخصی شان را طوری تنظیم می کردند که همیشه دو نفرشان جبهه باشند و یک نفر توی مرخصی. اکبر سه سری رفت جبهه. همیشه خط مقدم بود. سری سوم اعزام شد به ماووت. توی همین مرحله ترکش کاتیوشا خورده بود به سینه اش و یکی هم به سفیدی رانش (گریه می کند) و اکبرم شهید شده بود. جنازه های بچه ها مانده بود بالای کوه. نتوانسته بودند جنازه بچه ها را بفرستند عقب. با هلی کوپتر فرستاده بودند.

تسویه بدهی

اکبر را خودم خاکش کردم (گریه می کند). بچه ام را گذاشتم توی قبر، اما جا نشد. (به سینه اش می زند) سه بار قبر را کندند و بزرگ تر کردند تا بچه ام جا شد. اکبر که نبود قهرمان بود. بچه را گذاشتم توی قبر و خدا را شکر کردم و گفتم خدا را شکر که بدهی ام را دادم. خلاصه می کنم، حرف خیلی است آقا. خوش به حال اکبر. به قدری این بچه خوش اخلاق و خوش برخورد بود که حد نداشت. حرف زدن عادی اش هم خنده دار بود. دست به خیر بود این بچه. با همان سن و سال کمش. شکر خدا که ما بدهی مان را دادیم.

اکبر را خودم خاکش کردم (گریه می کند). بچه ام را گذاشتم توی قبر، اما جا نشد. (به سینه اش می زند) سه بار قبر را کندند و بزرگ تر کردند تا بچه ام جا شد

به روایت خواهر شهید:

قسمت نشد آن کفش ها را بپوشد

عید بود. دست اکبر را گرفتم و بردم شهر زیبا و یک کفش خوب برای اکبر گرفتم. اکبر بعد از تحویل سال رفته بود بیرون، یکی از بچه های محل پرسیده بود: اکبر برای عید چی خریده ای؟ اکبر هم کفش هایش را نشان داده بود و گفته بود اینها را خریده ام. اکبر بچه تیزی بود. متوجه شده بود که دوستش با حسرت به کفش هایش نگاه می کند. برای همین اکبر گفته بود: «هروقت این کفش ها را خواستی بیا زنگ خانه مان را بزن، کفش هایم را می دهم می پوشی». قسمت نشد که اکبر آن کفش ها را بپوشد. بعد از عید رفت جبهه و شهید شد. یادم هست مامان یک پیراهن چینی برای اکبر خریده بود. خیلی بهش می آمد. یک روز دیدم توی چله زمستان با زیرپوش آمد خانه. مامانم وقتی پرسید اکبر پس پیراهنت کو؟ اکبر با خنده گفت: «دوستم از پیراهنم خوشش آمد. دادم بپوشد.»


منبع: دفاع پرس