تبیان، دستیار زندگی
وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و ا
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : عاطفه مژده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سه خاطره از سه شهید


وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و...


سه خاطره از سه شهید

نمـــــاز بر روى بــــرانكار...!

ایام عملیات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (سلام الله علیها) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. تصمیم بر این شد که عملش کنند . وقتی ایشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند.مسئول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابیده بود.همگى فكر كردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنیم .ناگهان دیدیم كه چشمانش را باز كرد و با یک متانت خاص گفت :

برادر! ببخشید كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بكشد و نمازم قضـــــا مى شود.

آن موقع كه شما سوال كردید مشغول خواندن نماز بودم ...

(نقل: عبدالله رضایى فرد)

سه خاطره از سه شهید

تیراندازی با انگشت قطع شده

بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ3 از کار افتاد! گفتم: چی شد؟ گفت: شلیـــک نمی کنه. نمی دونم چـــرا؟! وارسی کردیم، تیربار سالم بود.

دیدیم انگشت سبابه پسره، قطع شده؛ بنده ی خدا از بس داغ بود ، تیرخورده بود و نفهمیده بود!

با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن. بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

( نقل ازاحمد متوسلیان)

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛ بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رونداره! گفت : انگشت کیلو چنده بابا ؟ عزا گرفتم که دیگه نـــمی تونم درست تیــرانــدازی کنــــم!

سه خاطره از سه شهید

نماز شب رزمنده 14 ساله

یک شب در جبهه صحنه بسیار روحانى دیدم.

نیمه هاى شب بود كه براى رفتم به دستشویى از خواب بیدار شدم. شنیدم كه صداى ناله اى مى آید. فكر كردم مجروحى باشد. دنبال صدا رفتم و دیدم نوجوانى ضعیف الجثه كه حدود سیزده چهارده سال بیشتر نداشت، صورتش را روى خاک گذاشته بود و با سوز دل صدا مى زد : الهى العفو و همزمان گاهى در حال زمزمه زیارت عاشورا هم بود.

آن شب چیزى به او نگفتم.

ولى فردا كه او را دیدم از او پرسیدم: چند ساله هستى؟

گفت: چهارده ساله .

از او پرسیدم: دیشب چه زیارتى مى خواندى ؟

او با همان حالت تقریبا بچه گانه اش گفت كه شب ها نماز شب مى خوانم ، سرانجام این نوجوان با صفا در عملیات محرم به شهادت رسید.

(نقل: مصطفى صابریان)

عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان