تبیان، دستیار زندگی
عراقی ها که محل تجمّع لشکر ما را شناسایی کرده بودند، پادگان و شهر مریوان را مرتّب هدف بمباران های هوایی خود قرار می دادند. در اوّلین روزی که هواپیماهای عراقی آمدند، پادگان و چند نقطه ی شهر را زدند که حدود سی نفر از نیروهای نظامی و چهل نفر از مردم شهر شهید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیده بان نفوذی


عراقی ها که محل تجمّع لشکر ما را شناسایی کرده بودند، پادگان و شهر مریوان را مرتّب هدف بمباران های هوایی خود قرار می دادند. در اوّلین روزی که هواپیماهای عراقی آمدند، پادگان و چند نقطه ی شهر را زدند که حدود سی نفر از نیروهای نظامی و چهل نفر از مردم شهر شهید شدند.


آنچه می خوانید برگرفته از کتاب سفر نوشته شهید شیمیایی حسین کهتری است که خاطرات خود را از زمانی که در جبهه مریوان مشغول فعالیت بوده به ثبت رسانده .

روحش شاد و یادش گرامی

دیده بان نفوذی

ده روز از عملیّات موفق والفجر 2 در منطقه ی پیرانشهر گذشته بود که عملیّات والفجر 3 در منطقه مهران شروع شد. نیروهای خودی در شب اوّل عملیّات، دشت مهران را تصرّف کرده و خاکریز زده بودند؛ امّا تعدادی از نیروهای عراقی که روی ارتفاعات مهم قلاویزان مستقر بودند، شدیداً مقاومت می کردند که توسط بچّه ها محاصره شدند و بعد از 4 تا 5 روز، آن ارتفاعات هم به تصرّف رزمندگان اسلام درآمد.

شب عملیّات چند سرهنگ عراقی برای بازدید وارد منطقه شده بودند که روی ارتفاعات قلاویزان به محاصره ی نیروهای ما درآمدند.

بچّه ها با مقاومت خود، پاتک های دشمن را یکی پس از دیگری دفع کردند و تلفات زیادی از نیروهای دشمن گرفتند. به هر صورت، به خواست خدا و با پایمردی رزمندگان اسلام، دو عملیّات والفجر 2 و والفجر 3 با موفّقیت کامل انجام گرفت و مایه ی دلگرمی رزمندگان اسلام و امت شهید پرور گردید.

بعد از اتمام عملیّات والفجر 2 و 3، نیروهای لشکر ما - لشکر امام حسین(ع) - به مریوان برگشتند. از بچّه های دیده بانی هم 15 نفر شهید شده بودند.

حدود 45 روز از استقرار ما در پادگان ارتش که در دو کیلومتری بیرون شهر مریوان بود، می گذشت. عراقی ها که محل تجمّع لشکر ما را شناسایی کرده بودند، پادگان و شهر مریوان را مرتّب هدف بمباران های هوایی خود قرار می دادند. در اوّلین روزی که هواپیماهای عراقی آمدند، پادگان و چند نقطه ی شهر را زدند حدود سی نفر از نیروهای نظامی و چهل نفر از مردم شهر شهید شدند. از همان روز، مردم شهر گروه گروه شهر را ترک کردند. هواپیماهای عراقی، هر روز برای بمباران پادگان و شهر مریوان می آمدند. وضع ظاهری شهر به طور کلّی دگرگون شده بود. شهر مریوان که مملو از جمعیت و نیروهای نظامی بود و اجناس لوکس و قاچاق در مغازه ها به وفور یافت می شد، حالا کاملاً سوت و کور بود. تعداد قابل توجّهی از منازل ویران شده بود، کرکره ی مغازه ها عموماً کنده شده بود و ...

گاهی اوقات، طی یک روز، چند بار هواپیماهای دشمن می آمدند و پادگان را بمباران می کردند؛ امّا به لطف خدا، در مدّت یک ماهی که پادگان را می زدند، فقط سه – چهار بار بمب ها و راکت هایشان داخل پادگان افتاد.

از روی این ارتفاع، شهرهای «سیّد صادق» و «شاندری خوارو» که کمتر از پانزده کیلومتر با ما فاصله داشتند، به خوبی پیدا بودند. زندگی مردم این دو شهر عراق، با این که در تیررس آتشبارهای ما بود، کاملاً عادّی بود؛ چرا که مطمئن بودند ایران با مردم بی دفاع شهرها، سرجنگ و ستیز ندارد

بعد از بیست – بیست  پنج روز، هواپیماهای خودی آمدند و هواپیمای عراقی را سرنگون کردند. بعد از آن، از پروازهای دشمن تا حدودی کاسته شد. نیروهای پیاده و گردانهای سازماندهی شده لشکر در سنندج بودند و فقط حدود سیصد نفر از نیروهای واحدها داخل پادگان مریوان مستقر بودند. به همین جهت، در جریان بمبارانهای هوایی دشمن، تلفات زیادی ندادیم.

در طول مدّتی که در آن منطقه بودیم، از چند سنگر دیده بانی – که روی ارتفاعات منطقه قرار داشت – فعالیِّتها و تحرّکات نیروهای دشمن را زیر نظر داشتیم. یکی از دیدگاههای ما روی بلندترین ارتفاع منطقه که «چاله سبز» نامیده می شد، قرار داشت. از روی این ارتفاع، شهرهای «سیّد صادق» و «شاندری خوارو» که کمتر از پانزده کیلومتر با ما فاصله داشتند، به خوبی پیدا بودند. زندگی مردم این دو شهر عراق، با این که در تیررس آتشبارهای ما بود، کاملاً عادّی بود؛ چرا که مطمئن بودند ایران با مردم بی دفاع شهرها، سرجنگ و ستیز ندارد.

ارتفاعات چاله سبز، سنگی بود و کشیدن جادّه روی آن بسیار مشکل و در بعضی جاها غیر ممکن بود؛ لذا با قاطر برایمان آذوقه و مهمات می آوردند. در آنجا از غذای گرم خبری نبود؛ فقط به ما جیره ی خشک – برنج، سیب زمینی، پیاز و... – می دادند و باید خودمان آشپزی می کردیم؛ آن هم روی آتشی که به وسیله سوزاندن تیغها و خارهای اطراف تأمین می شد.

در پشت چاله سبز – در منطقه دشمن – چشمه ای بود که به اندازه ی شیر سماور از آن آب می آمد. حدود دو ساعت طول می کشید تا با قاطر از آنجا آب بیاوریم. راه چشمه به قدری تند و تیز و خراب بود که گاهی اوقات قاطرها هم قادر به حرکت نبودند. برای شستن لباس و استحمام، به پای چشمه می رفتیم. در مصرف مقدار آبی هم که به سنگر می بردیم، نهایت صرفه جویی را می کردیم؛ طوری که با یک لیوان آب وضو می گرفتیم. از طرفی، غاری در بیست کیلومتری ما بود که برف از زمستان در آن مانده بود. هر چند روز یک بار با قاطر به آنجا می رفتیم و چند ظرف حلبی را پر از برف کرده، به سنگرهایمان می آوردیم و با اضافه کردن مقداری آب، شکر و آبلیمو، برای خودمان «یخ در بهشت» درست می کردیم که آن بالا خیلی می چسبید.

دیده بان نفوذی

در روی چاله سبز فقط سه سنگر بود که بچّه های قدیمی خط در آنها مستقر بودند ما هم برای خودمان چادر زده بودیم. وضعیت منطقه نیز طوری بود که عراقیها ما را با توپ و خمپاره نمی زدند؛ اگر هم می زدند، گلوله هایشان یا جلو ارتفاع می خورد، یا از بالای سر ما رد می شد. تنها یک روز، در حالی که توی چادر نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم، گلوله ی توپی در چند متری چادر منفجر شد. چون همه بچّه ها نشسته بودند، به کسی آسیبی نرسید؛ امّا چادرمان سوراخ سوراخ شد. در جریان همین انفجار، از چند قاطری که روی تپّه داشتیم، یکی کشته و دو تا هم زخمی شدند که سریع زخم آنها را بستیم. قاطری را هم که کشته شده بود، با کمک بچّه ها، به وسیله ی طنابی که به آن بسته بودیم، حدود 200 متر از چادرهایمان دور کردیم تا بوی تعفنش اذیتمان نکند.

در مدّت 45 روزی که در دیدگاه چاله سبز بودیم، از نظر تدارکات و امکانات اوّلیه ی زندگی شدیداً مشکل داشتیم؛ به طوری که وقتی یکی از بچّه ها ساعت 7 بعدازظهر مجروح شد، با کمک هشت نفر و با استفاده از برانکارد، چهار تا پنج ساعت طول کشید تا او را از کوه پایین ببریم و به اورژانس برسانیم؛ امّا از نظر نظامی کاملاً بر عراقیها مسلط بودیم. رفت و آمد و تردّد آنها را به راحتی می دیدیم و ثبت می کردیم و به آسانی با گلوله های توپ و خمپاره، مواضع آنها را در هم می کوبیدیم و با دوربین می دیدیم که تا چه حد آتش ما مؤثّر بوده است.

در سمت چپ ما، منطقه ی دزلی قرار داشت که معمولاً مردم عراق که می خواستند به ایران پناهنده شوند، از همین محور وارد خاک ایران می شدند.

حدود 45 روز از آمدن ما به دیدگاه چاله سبز می گذشت که از قرارگاه حمزه به لشکر ما گفته شد که دو نفر از دیده بانهای خود را برای مأموریت دیده بانی نفوذی در عمق خاک عراق آماده کنید. توسّط مسئول واحد، من و مهدی کشاورز- که بعدها در عملیّات خیبر به شهادت رسید – برای این مأموریت انتخاب شدیم. صبح روز بعد اسلحه، بی سیم، نقشه و قطب نما و سایر وسایل مورد نیازمان را برداشته، به محور دزلی رفتیم. چند نفر از برادران کُرد مبارز عراقی را جهت انجام این مأموریت، به ما معرّفی کردند. مأموریت ما، انهدام پادگان نظامی دشمن، واقع در اطراف شهر سیّد صادق عراق بود. یکی از کُردهایی که قرار بود ما را تا رسیدن به هدف همراهی کند، گفت: «ما یکی از شما را می بریم بالای سر پادگان عراق. کسی که همراه ما می آید، باید از همین حالا لال شود و اصلاً حرف نزند؛ چرا که اگر مردم و کردهای عراقی بفهمند شما در منطقه هستید، ممکن است به نیروهای بعثی خبر بدهند.»

قرار شد مهدی کشاورز همراه آنها برود و من هم در آخرین پایگاه، کُردهای عراقی بمانم و به وسیله ی بی سیم، پیامهای مهدی را به توپخانه رله کنم.

در حال صحبت با مهدی بودم که یکدفعه صدای مهدی قطع شد. هر چه مهدی را پیچ کردم، جواب نداد. معلوم نبود چه بلایی سر آنها آمده بود؛ یا بی سیم شان خراب شده بود و یا گیر عراقیها افتاده بودند. بعد از نیم ساعت...

ساعت 30/12 ظهر بود که از محور دزلی، به سمت شهر سیّد صادق عراق حرکت کردیم. منطقه ای که در پیش رو داشتیم، یک منطقه کوهستانی سخت بود. بعد از عبور از ارتفاعات ناهموار و مرتفع منطقه، به دشت خرمال و حلبچه می رسیدیم که بسیار سرسبز و با صفا بود. ارتفاعات این منطقه عموماً دست کُردهای عراق بود بعد از دو ساعت پیاده روی، به اوّلین پایگاه کُردها رسیدیم.

بعد از اقامه ی نماز و صرف ناهار، مجدداً حرکت کردیم. در بین راه تعداد زیادی پایگاه بود که در دست کُردهای عراقی بود. تا غروب، یکسره راه رفتیم تا به دشت خرمال رسیدیم. آنجا از مهدی جدا شدم. مهدی و چند کُرد عراقی، به سمت شهر سیّد صادق رفتند و من هم به همراه دو نفر دیگر به سمت راست رفتیم که منتهی می شد به آخرین پایگاه برادران کُرد عراقی.

در کنار ما درّه ای بود که گروهی از کُردها در آن مستقر بودند. به آن درّه که رسیدیم، جلال – یکی از مسئولان عملیّات محور دزلی – گفت: «این جا درّه کمونیست هاست. اینها هم ادّعای مبارزه با رژیم عراق را دارند؛ امّا تا حالا ما هیچ عملیّاتی از اینها ندیده ایم؛ در حالی که کُردهای مسلمان و مبارز عراق همیشه حمله های چریکی انجام می دهند. جادّه ها را مین گذاری می کنند و... این کُردها که از طرف شوروی تأمین می شوند، نه تنها علیه رژیم عراق کاری نمی کند، که اخبار و اطلاعات کُردهای مسلمان را به رژیم عراق می فروشند و...»

دیده بان نفوذی

بعد از این که از گروه مهدی کشاورز جدا شدیم، شب را در یکی از پایگاهها به صبح رساندیم و با روشن شدن هوا دوباره حرکت کردیم. حوالی ظهر بود که به آخرین پایگاه کُردها که «چناره» نام داشت، رسیدیم و همان جا مستقر شدیم. پایگاه چناره، در عمق هشت کیلومتری خاک عراق قرار داشت و تعدادی از نیروهای سپاه و بسیج نیز در آن مستقر بودند. برای نیروهای اینجا فقط جیره ی خشک می فرستادند و بچّه ها خودشان نان می پختند و غذا درست می کردند. تدارکات اینجا به وسیله ی قاطر انجام می شد و راه قاطر رو هم خیلی سخت بود و شیبهای تند و سربالاییهای تیزی داشت. کار رساندن تدارکات به بچّه ها این پایگاه به وسیله ی قاطر هم فقط از عهده ی کُردهای بومی منطقه بر می آمد. کُردهای بومی منطقه برای رساندن بار هر قاطر، هفتصد تومان از سپاه می گرفتند.

ساعت چهار بعدازظهر روز بعد بود که مهدی کشاورز با بیسیم تماس گرفت و گفت: «ما رسیدیم پشت هدف، توپخانه را آماده کن برای شلیک.»

از این که مهدی و همراهانش، صحیح و سالم رسیده بودند، خیلی خوشحال شدم. مختصّات پادگان عراقی را جهت اجرای تیر، به مرکز توپخانه دادم تا آتشبارها را آماده ی شلیک کنند. در حال صحبت با مهدی بودم که یکدفعه صدای مهدی قطع شد. هر چه مهدی را پیچ کردم، جواب نداد. معلوم نبود چه بلایی سر آنها آمده بود؛ یا بی سیم شان خراب شده بود و یا گیر عراقیها افتاده بودند. بعد از نیم ساعت، مهدی مجدداً به گوش شد و علّت قطع ارتباط را تمام شدن باتری بی سیم عنوان کرد. نفس راحتی کشیدیم و صحبت هایمان را ادامه دادیم. مهدی در چهار کیلومتری شهر سیّد صادق عراق بود و از آنجا پادگان مهم منطقه را که در سمت راست شهر واقع شده بود، زیر نظر داشت. عراقیها در این پادگان، امکانات و تجهیزات زیادی  داشتند و به تازگی تعداد زیادی نیرو آورده بودند تا حمله ی احتمالی ایران را در محور پنجوین دفع کنند. قرارمان این بود که اوّل با توپخانه و سپس با کاتیوشا، پادگان را زیر آتش بگیریم؛ امّا به جهت کمبود وقت و تاریک شدن هوا، فقط با کاتیوشا روی پادگان کار کردیم. با چند تصحیحاتی که مهدی به ما داد و ما هم به آتشبار کاتیوشا گفتیم، به خواست خدا، موشکهای کاتیوشا در وسط پادگان ثبت تیر شد و بقیه ی موشکهای کاتیوشا را هم روی همان مختصّات، دستور آتش دادیم. آتشبار کاتیوشا که برای شلّیک تا خط مقدّم جلو آمده بود، بعد از شلّیک 40 موشک اطلاع داد که به علّت تمام شدن مهمّات، به عقب بر می گردد. از این که فقط 40 موشک کاتیوشان روی پادگان به آن بزرگی شلّیک شده بود، دلخور بودم. مهدی و همراهانش نیز صلاح نبود در منطقه بمانند. به این ترتیب، مأموریت ما تمام شد و عصر روز بعد، به سمت مقر واحد دیده بانی لشکر حرکت کردیم.

به خواست خدا و با پایمردی رزمندگان اسلام، دو عملیّات والفجر 2 و والفجر 3 با موفّقیت کامل انجام گرفت و مایه ی دلگرمی رزمندگان اسلام و امت شهید پرور گردید.بعد از اتمام عملیّات والفجر 2 و 3، نیروهای لشکر ما - لشکر امام حسین(ع) - به مریوان برگشتند. از بچّه های دیده بانی هم 15 نفر شهید شده بودند.

دو سه روز از مأموریت نفوذی ما گذشته بود که خبر دادند عراق آن پادگان را خالی کرده و نیروهایش را از آنجا برده است. یکی از موشکهای کاتیوشا، در جمع افسران عراقی منفجر شده و سی نفر از افسران ارتش عراق را کشته و گروهی را نیز مجروح کرده بود. یکی از موشکها هم روی اتاق فرمانده ی لشکر اصابت کرده و معاون لشکر و یکی از سرهنگهای عراقی را به درک واصل کرده بود. به همین جهت، از طرف قرارگاه حمزه ی سیدالشهداء، از لشکر امام حسین(ع) و دیده بانی لشکر برای اجرای این مأموریت تشکّر و قدردانی به عمل آمد.

ما این موفّقیت را به لطف خدا می دانستیم؛ چرا که تعداد معدودی گلوله توسط خداوند بر روی افسران و فرماندهان عراقی هدایت شده بود که باعث تخلیه ی نیروها و امکانات موجود به خارج پادگان گردید. این را هم از لطف خدا می دانستیم که وقتی پادگان ما در مریوان، هدف بمبارانهای مکرّر هواپیماها قرا می گرفت، به جز چند مورد، همیشه بمبها و راکتهای دشمن در اطراف پادگان می افتاد و منفجر می شد.

به درستی که «وَ ما رَمیت اذا رَمیتَ و لکن الله رَمی.» یعنی: «و هنگامی که تیر انداختی، تو نینداختی؛ که خدا انداخت.»

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : کتاب سفر – خاطرات شهید حسین کهتری