تبیان، دستیار زندگی
حسین با یک دست سرش را می شست که راننده برای شوخی آب را گرفت داخل یقه حسین و او را خیس کرد. - وقتی حسین رفت راننده هنوز نمی دانست چه کسی را خیس کرده است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جز لبخند چیزی نگفت ...

• خیلی وحشتناک بود. هواپیماهای دشمن قایقهای آبراه هور را بمباران کردند. بوی دود آتش و انفجار همه جا را گرفته بود. ما کف قایق دراز کشیده و هر لحظه منتظر بودیم قایق با یک راکت منهدم شود. حاج حسین اما، روی لبه ی قایق نشسته بود و تکان نمی خورد و با دقت حرکت هواپیماها و هلی کوپترها را زیر نظر داشت.

شهید حسین خرازی

• این خط باید به حول و قوه ی خداوند گرفته شود. این خط باید بشکند. اینجا مرز بین اسلام و کفر است. ما همه می رویم آن طرف آب . خودم هم می روم آن طرف اگر چه قاعده ی لطف خدا این طور نیست ، اما ما نباشیم ببینیم به حال جنگ و انقلاب و امام ، خدای نکرده چه می آید. نصر، وعده ی حتمی خداست. خیلی محکم دندانها را روی هم بفشارید.

• گردان آماده ی عبور از اروند رود بود.  فرمان رسید که سوار قایق ها شویم . ناگهان از میان نخل ها سروکله ی فرمانده ی لشگر آشکار شد. حسین آمد، با شکوه و وقار. یک یک نیروها را برانداز کرد. صلابت حسین دیدنی بود. ما هم دوست داشتیم فرمانده ای که می خواهد ما را به مقابله ی دشمن بفرستد خودش چون حمزه ی سیدالشهدا باشد.

***

حسین ، کلاهخود را از سر برداشت. با همان کلاه پشمی راه افتاد میان گردان و شروع کرد به صدقه جمع کردن. بچه ها اگر پولی در جیب داشتند، برای سلامتی امام زمان(عج) صدقه می دادند.

دسته اول به طرف قایق عاشورا حرکت کرد...

• در سنگر جلسه داشت. ما هم این طرف نشسته بودیم و صحبت به شوخی و خنده کشیده شد. بلند بلند می خندیدیم، ولی او یک کلمه اعتراض نکرد. اصلاً سرش را بلند نکرد.

در سنگر جلسه داشت. ما هم این طرف نشسته بودیم و صحبت به شوخی و خنده کشیده شد. بلند بلند می خندیدیم، ولی او یک کلمه اعتراض نکرد. اصلاً سرش را بلند نکرد.

• غواص ها داخل آب شدند. باید یک ساعتی صبر می کردیم تا آن ها با دشمن در آن طرف اروند رود درگیری شوند. حالا فرصت مناسبی بود تا دقا یقی آرام بگیرد. از نهر برگشتیم طرف سنگر کوچکی که یعنی سنگر فرماندهی بود! باران هم شروع به باریدن کرده بود، این از همان امدادهای غیبی بود که شنیده اید. حاجی رفت طرف پل هایی که باید آنها را می آوردیم کنار آب تا اسکله زده شود. ده پانزده نفری می شدیم، فهمیدیم تکلیف جا به جا کردن پل است. در وجود او نشستن و خستگی گرفتن معنی نداشت.

شهید حسین خرازی

• آتش توپخانه و خمپاره بیداد می کرد. همانجا کنار خاکریز ایستاده بود و ما را برای ادامه عملیات توجیه می کرد.

- حالا بیایید داخل سنگر نقشه را توجیه کنید.

- ما باید طرح های عملیات را در مقدم ترین و خطرناک ترین نقطه ی جنگ پی ریزی کنیم تا اثر آن کامل و خوب باشد.

• در عمق ارتفاعت رملی چزابه ، آنجا که پنج گردان را در پشت نیروهای عراق وارد عمل کرد ، وقتی کار مشکل شد طبق معمول شروع به استغاثه کرد:

- خدایا استغفرالله، دست ما را بگیر، در این تاریکی شب چه کنیم.

بعد رو به  بچه های اطراف خود کرد و گفت:

- یعنی امشب نوبت به ما نمی رسه؟ اگه در چزابه شهید نشیم معلوم نیست دیگه لیاقت پیدا کنیم.

• الو سلام.

- سلام علیکم، بفرمایید

- من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال 65 با جهاد اعزام شده بودم فاو . خاطره ای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خواندم.

- بله، هجده سال از آن زمان گذشته.

من آن راننده ی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگویم : جز لبخند چیزی نگفت. من منتظر واکنش بودم ولی او فقط خندید.

- شما نوشته بودید حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و می خواست به قرارگاه برود. از یک راننده ی تانکر آب خواست که شلنگ را روی سر او بگیرد تا شسته شود. حسین با یک دست سرش را می شست که راننده برای شوخی آب را گرفت داخل یقه حسین و او را خیس کرد.

- وقتی حسین رفت راننده هنوز نمی دانست چه کسی را خیس کرده است.

- من آن راننده ی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگویم :

جز لبخند چیزی نگفت. من منتظر واکنش بودم ولی او فقط خندید.

- حالا چکار می کنید؟

- من کشاورز و جانباز هستم. روی زمین پدرم کار می کنم.

مطالب مرتبط :

تصاویر منتشر نشده ای از شهید خرازی

فقط طلائیه رفته ها بخوانند

اول داد و قال ، بعد گریه و زاری

تشییع جنازه 600 شهید از یک شهر

نحوه شهادت شهید خرازی

شهید خرازی در کلام شهید آوینی ( تصویری )


راوی :

سید علی بنی لوحی

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی