تبیان، دستیار زندگی
بر خلاف عادت همیشگی وظیفه شناسی اش گل کرد ، آمپول مناسب با درد برایم نوشت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من را آمپول زدند،حالا شما هم خوب شو !

آمپول

ظاهرا هفده یا هجده بهار بیشتر از عمرش نمی گذشت ولی شرایط سخت اسارت کمر درد شدیدی رابر او عارض نموده بود به طوری که پیوسته در درد و رنج بود. یک روز که بیماری اش شدت یافته بود و از درد و رنج به خود می پیچید. پیش من آمد و گفت: محمد کمر درد کلافه ام کرده است دعا کن شاید خداوند شفا عنایت کند و من از این درد خلاص شوم. از اون پرسیدم چرا بهداری نمی ری؟ در حالیکه از ته دل آهی مایوسانه کشید جواد داد: تو اسم این اتاقک را بهداری گذاشته ای؟ معلوم نیست این آقا که می آید پزشک است یا بهدار و بعد کمی مکث کرد و گفت: راستش را بخواهی می ترسم پیش دکتر اردوگاه بروم، چون اغلب داروهای تجویز شده یا مسکن اند یا چرک خشک کن. حالا اگر یک دارو بدهد که حال مرا بدتر کند چه کنم ؟ حق با او بود چرا که در مدت اسارتمان به ندرت پیش می آمد کسی برای مداوا به طبیب اردوگاه مراجعه کند  و داروی مناسب با بیماری اش را دریافت نماید. گاهی اوقات هم که دکتر یا نگهبان دل و دماغ خوبی نداشتند به جای مداوا و رسیدگی به بیماران آنان را می زدند. خلاصه وقتی دیدم دوستم حاظر نیست برای مداوا اقدام کند به او گفتم که من جای شما دکتر می روم  و می گویم کمرم درد می کند. اگر کتک خوردن بود مال من ولی آگر قرص و داروی مناسب مریضی شما را دادند، ان شاء الله دوای دردتان است.

آن گاه نزد مسئول آسایشگاه رفتم تا اسمم را جزء سهمیه آسایشگاه بنویسد.

همین که به بهداری رفتم و از کمر دردم و نوع درد آن برای پزشک توضیح دادم، بر خلاف عادت همیشگی وظیفه شناسی اش گل کرد ، آمپول مناسب با درد برایم نوشت و به مسئول تزریقات دستور داد که آمپول برای من تزریق کند. بنده  که اصلا انتظار چنین پیشامدی را نداشتم به تزریقات چی گفتم : می شود این آمپول برای فردا بماند ولی ایشان جواب دادند آمپول آماده تزریق است و اگر برای فردا بماند خراب میشود.

چاره ای نداشتم جز اینکه  بخوابم تا آمپول را برای من تزریق کند چون اگر واقعیت را به آنها می گفتم ، مکافات و دردسر ها شروع میشد و این دردسر نه تنها برای من بلکه برای دوستم هم به وجود می آمد

چاره ای نداشتم جز اینکه  بخوابم تا آمپول را برای من تزریق کند چون اگر واقعیت را به آنها می گفتم ، مکافات و دردسر ها شروع میشد و این دردسر نه تنها برای من بلکه برای دوستم هم به وجود می آمد.

بعد از مراجعت از بهداری نزد دوستم رفتم و پس از اینکه ماجرا را برایش شرح دادم ، گفتم : آمپولی را که باید به شما تزریق می کردند، به من زدند ، حالا شما هم خوب شو!

برگرفته از شکوفه های صبر

تنظیم شده توسط موسوی

هنر مردان خدا