تبیان، دستیار زندگی
در سال 73 تعدادی از شهدای گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب یکی از کارکنان در خواب می بیند که فردی به او می گوید: من یکی از شهدای گمنامی هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبری از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات تفحص(2)

تفحص

کارت شهید و پیام آن

در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائیه پیکر شهیدی کشف شد که سر نداشت و پیکرش دو نیم شده بود. داخل جیب های لباس تعدادی کارت و یک قرآن کوچک و یک خودکار بود. روی یکی از کارتها با خطی بسیار زیبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا می دهد که شهدا به بهشت در آیند.» از پیکر شهید و کارت او یک عکس گرفتم. وقتی خواستم دوباره کارت را ببینم در کمال تعجب دیدم محو شده است. پیش خود گفتم حتما نور خورشید و یا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصی جریان را برای یکی از علما تعریف کردم، ایشان گفتند بروید عکس را چاپ کنید، اگر چاپ شد، جریان خاصی نبوده، اما اگر چاپ نشد برای ما پیام داشته است. تمام عکسها بسیار شفاف چاپ شد به جز آن عکسی که از کارت گرفته بودم، حالتی نور خورده و مات داشت.

***

پلاکی از جنس پوتین

گفتم دقت کنید، مثل اینکه امروز قراره خبری بشه. یکی از بچه ها به شوخی گفت: «لشکر ما هم می خواد شهید بده و...». وسط میدان مین بودیم ناگهان یکی فریاد زد «شهید» همه غمگین و ناراحت شدند. هیچ مدرکی نبود و یک پای شهید هم نبود. گفتم: بچه ها نذری بکنیم. هر کجا پلاک پیدا شد یک زیارت عاشورا بخوانیم. یکی از بچه ها گفت: «یکی هم برای پایش» یکی از بچه ها به شوخی گفت: شانس آوردیم فقط یک پا و یک پلاکش نیست و گرنه دو سه روز باید اینجا ... پا و پوتین که از مچ قطع شده بود پیدا شد. زیارت را خوانیدم. غروب برگشتیم مقر، اما پلاک پیدا نشد. همان کسی که شوخی می کرد آمد و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبونه پوتین نوشته شده. من هم خواندم «السلام علیک یا اباعبدالله و.. .»

ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یك شهید

به یاد شهدای گمنام

در طلائیه کار می کردیم. برای مأموریتی به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم دیدم بچه ها خیلی شادند. اونها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکی از آنها گمنام بود. بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یکبار هم من بگردم. اون شهید لباس فرم سپاه به تن داشت، چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رویش نوشته شده بود: «به یاد شهدای گمنام» دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. می دانستیم این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته!

***

شهید گمنام

در سال 73 تعدادی از شهدای گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب یکی از کارکنان در خواب می بیند که فردی به او می گوید: من یکی از شهدای گمنامی هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبری از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعی من است و در داخل کیسه ای گلی به همراه پیکرم می باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از این که این برادر خوابش را بازگو می کند، کسی باور نمی کند. اما با دیدن مجدد این خواب و با اصرار او، پیکرهای شهدا بررسی می شوند و در کنار یکی از اجساد، کیسه ای پیدا می گردد که چیزهایی که شهید گفته بود درون آن بود. بعد از شناسایی جسد معلوم شد که ایشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم یکی از چشم هایش را از دست داده بود.

سیزده موذن ناآشنا

فرمانده عراقی و سربند یا زهرا(س)

همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. همکلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت. روزی همین افسر به من التماس می کرد که تو را به خدا این سربندرو امانت به من بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم. روی سربند نوشته شده بود «یا فاطمه الزهرا(س)» داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشماش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشید و تحویلمون داد. از آن به بعد سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد. سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند:

«اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

تفحص

حسین پرزه ای، اعزامی از اصفهان

روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهید گمنام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودند. هیچ مدرکی بدست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا یکی از آنها را که سر به بدن نداشت به نیابت از ارباب بی سر، آقا اباعبدالله الحسین(ع) تشییع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن می شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. حال عجیبی در بین بچه ها حاکم بود. خدا این شهید کیست که توفیق چنین فیضی را یافته تا به نیابت از ارباب در این تشییع شود؟! ناگهان تکه پارچه ای از جیب لباس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته ای بود که به سختی خوانده می شد «حسن پرزه ای، اعزامی از اصفهان»