تبیان، دستیار زندگی
هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد. نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده افتاد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجراهای داماد فرمانده

هاشم در بدمخمصه‏اى افتاده بود. تکلیفش را نمى‏دانست. هر چى فکر مى‏کرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمى‏کرد. نوید گفت: حالا مى‏خواهى چه کار کنى، هاشم؟

هاشم گفت: واللّه نمى‏دانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مى‏دانى، او خیلى وقت‏ها تا یک هفته نمى‏خوابه.

نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه مى‏شود؟ آقا محسن هم براى جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلى بد مى‏شود.

هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طورى به جلسه مى‏بریمش.

نوید با حیرت گفت: یعنى خوابیده؟

ماجراهای داماد فرمانده

ـ نه، حالا برویم، تا آن‌جا برسیم یک فکرى براى بیدار شدنش مى‏کنیم. بسم‏اللّه، یک پتو بردار تا برویم.

فرمانده انگار که بى‏هوش شده باشد، تکان نمى‏خورد. فقط سینه‏اش بالا و پایین مى‏شد. هاشم و نوید او را لاى پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگى کند و نوید مراقب آقامهدى باشد و شانه‏هایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.

هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع مى‏شد و آنها باید به موقع مى‏رسیدند. هاشم پایش را از روى پدال گاز برنمى‏داشت. ماشین با سرعت از روى چاله چوله‏هاى انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، مى‏گذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستى میله کنارى را گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد.

نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده افتاد.

هاشم ترمز کرد و پایین پرید. نوید از بس به بدنه و کف فولادى ماشین خورده بود، لمس و بى‏حال شده بود. هاشم به طرف فرمانده دوید. هنوز خواب بود. هاشم نمى‏دانست بخندد یا گریه کند. به نوید گفت:

ـ چرا دست دست مى‏کنى؟ بیا کمک کن سوارش کنیم.

نوید پرسید: هنوز بیدار نشده؟

ـ مى‏بینى که، هنوز خواب هفت پادشاه را مى‏بیند. عجله کن که خیلى دیر شده.

نوید به سختى پیاده شد. دو طرف پتو را گرفتند و فرمانده را دوباره پشت وانت گذاشتند. نوید گفت: تو دارى ماشین مى‏برى یا هواپیما؟ اصلاً خودم رانندگى مى‏کنم تو پیش فرمانده باش.

رفت پشت فرمان. نیم ساعت بعد به قرارگاه کربلا که محل جلسه بود، رسیدند. بین راه هاشم هر چه سعى و تقلا کرد نتوانست آقامهدى را بیدار کند. او هنوز با آرامش خواب بود. چشم هاشم به حوضچه‏اى در گوشه محوطه قرارگاه افتاد. فکرى به سرش زد و به نوید گفت: کمک کنیم فرمانده را ببریم. بیندازیم تو حوضچه، شاید معجزه بشود.

نوید خنده‏اى کرد که ترجمه نوعى از گریه بود و گفت: عجب مکافاتى شده.

فرمانده را بردند و آرام در آب یخ حوضچه گذاشتند. نوید گفت: فقط خدا کند در این هواى سرد سینه‏پهلو نکند.

ـ چاره چیه، شاید بیدار بشود.

فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامى چشمانش را باز کرد. هنوز خواب‏آلود بود. با لحنى کشدار پرسید: من... اینجا... چکار... مى‏کنم؟

و بلند شد. سر تا پایش خیس بود. هاشم و نوید او را بیرون آوردند. هاشم پتو را روى دوش فرمانده انداخت و گفت: شرمنده‏ام حاجى، چاره‏اى نداشتیم. یک جلسه مهم برگزار شده. شما حتماً باید باشید.

فرمانده را پیچیده در پتو به جلسه بردند و بعد با خیال راحت بیرون آمدند.

****

فرمانده خندید و گفت: فکر بدى نبود. نمى‏دانم چرا به فکر خانم خودم نرسیده. آخه مى‏دانى هاشم، هر وقت مرخصى مى‏روم، بس که خسته‌ام دو روز اول خواب هستم. نمى‏دانى همسرم چه قدر دلواپس و نگران مى‏شود. راستى هاشم، تو ازدواج کردى؟

هاشم سرخ شد و گفت: هنوز نه.

ـ چرا؟

هاشم ماشین را از روى یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد. نوید باوحشت روى سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه‏دار، نگه‏دار، فرمانده افتاد

ـ حقیقتش، آخه کى مى‏آید دخترش را به یک پاسدار بدهد که همیشه خدا در جبهه‏است و معلوم نیست شهید مى‏شود یا زنده مى‏ماند.

ـ پس ما چطورى ازدواج کردیم؟

ـ خُب همسر شما استثناست.

ـ حرف دلت را بزن.

ـ خُب، مى‏دانى آقامهدى، هنوز همسرى که مى‏خواهم را پیدا نکردم. هر وقت مرخصى مى‏روم، مادر و خواهرانم اصرار مى‏کنند که خواستگارى برویم، اما من دست و دلم مى‏لرزد. مى‏ترسم.

ـ اگر یک دختر مؤمن و خانواده‏دار پیدا بشود، چطور؟

ـ هاشم با خجالت خندید و گفت: هر چى خدا بخواهد.

فرمانده خندید و گفت: من باید یک طور محبت امروزت را جبران کنم. روى حرف من حساب کن!

یک ماه بعد، پس از عملیات که با پیروزى رزمندگان همراه بود، فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت:

اگر هنوز به فکر ازدواج هستى، من یک دختر خوب برایت پیدا کرده‏ام!

پرسید: کى هست؟

فرمانده مستقیم به چشمان هاشم نگاه کرد و گفت: خواهر کوچک خودم!

نفس هاشم بند آمد. خون به صورتش دوید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت. باورش نمى‏شد. حاجى گفت: با خانواده صحبت کرده‏ام، مى‏روى مرخصى و بعد به خواستگارى مى‏روى. خودم برایت مرخصى مى‏گیرم.

هاشم با خجالت و شرمندگى گفت: آخه حاج آقا...

ـ آخه چى؟ نکند خانواده ما را قابل نمى‏دانى؟

ـ نه حاج آقا، من غلط بکنم همچین خیالاتى بکنم. براى من افتخاره با شما فامیل بشوم. باور کنید.

ـ پس برو ببینم چه‌کار مى‏کنى!

روز بعد، هاشم به مرخصى رفت. قند تو دلش آب شده بود. از خوشحالى نمى‏دانست چه‌کار کند. مى‏شد داماد فرمانده لشکر؛ واى، چه افتخارى!

وقتى به مادرش گفت که مى‏خواهد به خواستگارى خواهر فرمانده لشکر بروند، مادرش خیلى خوشحال شد. سریع مقدمات خواستگارى را جور کرد. هاشم لباس مرتبى پوشید و دسته گل و شیرینى خرید و به همراه خانواده به خانه فرمانده رفتند.

خانواده فرمانده استقبال گرمى از آنها کردند. هاشم از خجالت و شرم و حیا خیس عرق شده بود. قلبش تند تند مى‏زد. نمى‏دانست چطورى با خواهر فرمانده روبه‌رو شود، اما نمى‏دانست چرا مادر و زنانى که در آن‌جا هستند آن طور با تعجب و حیرت نگاهش مى‏کنند و با هم پچ پچ مى‏کنند.

مادر هاشم آهسته گفت: هاشم جان، تو مطمئنى که درست آمده‏ایم؟

هاشم هم آهسته گفت: بله مادر، حاجى گفت که با خانواده صحبت کرده. همه ساکت بودند. سرانجام مادر هاشم گفت: واللّه غرض از مزاحمت، آشنایى با شما و یک امر خیره.

مادر فرمانده گفت: حقیقتش ما هنوز نمى‏دانیم باید چه‌کار کنیم، اما چون خود حاجى فرموده، ما هم گوش مى‏دهیم.

بعد بلند شد. به اتاق دیگر رفت و لحظه‏اى بعد به همراه یک نوزاد قنداق پیچ شده برگشت. آمد و نوزاد را در آغوش هاشم گذاشت. هاشم مثل مجسمه شده بود. مادر فرمانده که خنده‏اش گرفته بود، گفت: حاجى تلفن زدند و گفتند قراره یکى از دوستانش به همراه خانواده به خانه ما بیایند و بعد به من گفت که خواهر تازه به دنیا آمده‏اش را به دوستش بسپریم.

هاشم یخ کرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه کردند. یکهو همه زدند زیر خنده. همه از ته دل مى‏خندیدند، اما هاشم دوست داشت از خجالت گریه کند. یاد حرف فرمانده افتاد: «من باید محبتى که امروز به من کردى را جبران کنم.»

مطالب مرتبط :

نظررهبر درمورد کتاب"خداحافظ کرخه"

فرزندان ایرانیم

زدید به خاک ریز !

آهای، کفشای منو کجا می بری ؟

چاخان چی های محله

صد قدم  به راست، پنجاه تا به چپ‏

پفك‌خوری عراقی‌ها

ایرانی گیلانی

آمیرزا عبدالطمع

داوود امیریان

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان