تبیان، دستیار زندگی
گنج عنوان ویژه برنامه ای است که این روزها از شبکه افق ساعت 22 شب به روی آنتن می رود. این برنامه که به مناسبت هفته دفاع مقدس تهیه شده است به بازگو کردن خاطرات رزمندگان هشت سال دفاع مقدس می پردازد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گنجور کیست؟

«گنج» عنوان ویژه برنامه ای است که این روزها از شبکه افق ساعت 22 شب به روی آنتن می رود. این برنامه که به مناسبت هفته دفاع مقدس تهیه شده است به بازگو کردن خاطرات رزمندگان هشت سال دفاع مقدس می پردازد. قطع و یقین یادآوری هشت سال رشادت و جان فشانی دلاورمردان عرصه نبرد و پیکار می تواند الگوی مناسبی برای نسل امروز باشد و پی بردن به اهداف ارزشمند آنان قطعاً راهگشاست.

صادق جعفری - بخش فرهنگ پایداری تبیان
عسلی

وقتی «هاتف» خوش درخشید

در دوران جنگ مردم از گروه ها و اصناف مختلفی به جبهه می رفتند؛ یک عده دانشجو بودند و یک عده دانش آموز، یکی کارمند بود و یکی کشاورز. اما در این میان هنرمندانی هم بودند که به جبهه می رفتند و برای تقویت روحیه رزمندگان به اجرای کارهای هنری می پرداختند. یکی از گروه های هنری، گروه هنری هاتف بود که در زمان جنگ به سرپرستی آقای کرامت در شهر سبزوار فعالیت خود را آغاز کرد. شاکله اصلی این گروه بچه های 15 تا 20 سال و از جشنواره تئاتر کودک و نوجوان مهاباد تشکیل می شد. علاوه بر فعالیت های فرهنگی و هنری پرداختن به مسائل مربوط به شهدا و برگزاری مراسم تشییع پیکر آنان جزء دغدغه های اصلی گروه محسوب می شد.
قاسم عسلی، یکی از اعضاء گروه هنری هاتف می گوید: ازجمله ویژگی های بارز گروه هنری هاتف این بود که بچه ها نسبت به مسئله جنگ بی تفاوت نبودند. آن ها از طریق گردان های مختلف به جبهه اعزام می شدند تا از فرصت پیش آمده استفاده کرده و برای رزمنده ها فعالیت های هنری خود را اجرا کنند.

تمام بچه محله های من به جبهه رفته بودند و 4 ،5 تا از بچه محله ها بیشتر نبود دلم خیلی گرفت دیگر به آن تعداد باقی مانده ها فرم ندادم گفتم لااقل آن ها بمانند برای احوال پرسی که حوصله ام سر نرود. یک روز برادرها به من گفتند که حسین آقا چرا پشت میز نشستی و ریاست می کنی چرا خودت به جبهه نمی روی که تصمیم گرفتم من هم به جبهه بروم. عملیات رمضان بود که وارد جبهه شدم.

عسلی در ادامه بخش دیگری از فعالیت های گروه هاتف را برگزاری مراسم تشییع پیکر پاک شهدا عنوان می کند و می گوید: زمانی که پیکر پاک شهیدی به سبزوار می آمد همه بچه های گروه فعال بودند از کشیدن تصویر شهید بر روی دیوارهای شهر تا پخش تراکت، پلاکارد نویسی و اطلاع رسانی. جالب است در مورد اطلاع رسانی بدانید ما یک ماشین مزدا داشتیم که مرحوم اصغر بروجردی با آن به خیابان های شهر می رفت و با بلندگو خبر شهید شدن رزمندگان را به مردم اعلام می کرد.
عسلی عنوان می کند: یکی از زیباترین خاطراتی که با این گروه هنری داشتم و هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود این است که؛ عید بود و ساعت 8 صبح سال تحویل می شد،با بچه های گروه قرار گذاشتیم تا قبل از اینکه خانواده های شهیدان سر مزار عزیزانشان بیایند در آنجا باشیم و مزار شهدا را غبارروبی کنیم. بنابراین هماهنگ کردیم و شب سر مزار آماده شدیم. پرچم ها را عوض کردیم. سرمزار هر شهید سبزه گذاشتیم خلاصه فضای معنوی خاصی را ایجاد کرده بودیم. صبح که شد خانواده های شهدا آمدند که با دیدن این صحنه بسیار به شعف آمده بودند و از ما کلی تشکر کردند.
عسلی یکی از بهترین و جذاب ترین اتفاقات آن روزهای گروه هنری را ورود مقام معظم رهبری به سبزوار که در آن سال سمت ریاست جمهوری را به عهده داشتند عنوان می کند و می گوید: مردم همه آمده بودند. اجتماع بزرگی شکل گرفته بود. ورود آقا جرقه ای بود که مردم قدری دل هایشان آرام گیرد. گروه هنری هاتف به مناسبت ورود آقا سرودی اجرا کرد که سرود بسیار جذاب و شنیدنی بود.
«خامنه ای  خامنه ای  تو نور چشم مایی                به بستان این انقلاب تو قامت رعنایی»
که مردم با شنیدن آن به اوج احساسات خود رسیدند.

عسلی یک از پرکارترین روزهای گروه هنری هاتف را روزی می داند که پیکر 44 شهید عملیات کربلای 5 را یکجا به سبزوار آوردند که در آن روز حمیت مردم مثال زدنی بود. در آن سال ها عشق به ارزش ها و نظام بود که انگیزه آدمی را مضاعف و توان او را دو برابر می کرد.

طنازی ملات


اسم من حسین پاینده ملقب به ملات است. در سال 1334 در شهر مذهبی قم و در خانه خشت و گلی به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود. زندگی ساده ای داشتیم. در سن هفت سالگی بودم که قیام 15 خرداد شروع شد. فهمیدم شخصی به نام خمینی هست با شاه مبارزه می کند.
بنابراین من هم می خواستم در قم مطرح شوم و عشق معروفیت در وجودم ریشه کرد. من رفقا و دوستان پولداری داشتم. آن ها همیشه زیر گذر می رفتند نوشابه می خوردند.  من هم به تبعیت از آن ها پول جیبی خودم را که در آن زمان یک قران بود  برمی داشتم و می رفتم نوشابه کولا می خریدم و می خوردم تا رهگذرها من را ببینند. اگر محوطه شلوغ بود نیم ساعت طول می کشید تا نوشابه را بخورم ولی اگر خلوت بود یک ساعت روی تخت می نشستم تا هر کس که رد می شود من را ببیند. نگاه کردن رهگذرها به من، لذتش بیشتر از آن نوشابه ای بود که می خوردم.
ترسو ترین بچه محل بودم. همیشه در تظاهرات آخر جمعیت بودم تا تیراندازی نیروهای نظامی به من اصابت نکند. عصرها به بازارچه کویتی های قم می رفتم و روزنامه ها را نگاه می کردم. فقط ژس های روزنامه ها رو نگاه می کردم و دوست داشتم من هم در تظاهرات ژسم توی روزنامه افتاده باشد. خیلی دوست داشتم و همیشه از این بابت حسرت می خوردم. اگر ژسم بود حتماً آن را قاب می کردم و تو اتاقم یادگاری نگه می داشتم. کم کم وارد جنگ شدیم که گفتم من هم سهمی در جنگ داشته باشم. روزها بنایی و کارگری می کردم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء به پایگاه بسیج محله می رفتم. از یک گربه می ترسیدم اما  به عشق انقلاب و خمینی کلاشینکف دست می گرفتم در محل گشت می زدم.
تا اینکه بعد از مدتی به برادران بسیج گفتم که به من پست سنگین تر و سخت تری بدهند. بنابراین برادرهایی که می خواستند به جبهه اعزام شوند باید فرم پر می کردند که آن فرم ها را به من دادند. پشت میز می نشستم یک پرچم و کره ای جلوی من بود درست مثل دفتر کارشناس ساختمان که من لذت می بردم وقتی پشت میز می نشستم به حدی که خستگی بنایی و کارگری از وجودم می رفت. برادرها و خانواده ها به من مراجعه می کردند و می گفتند حسین آقا به ما هم فرم بدهید که به جبهه برویم دوست داشتم طول صف مراجعه کنندگان دو کیلومتر بود و همه به من التماس کنند که به آن ها فرم بدهم.
تمام بچه محله های من به جبهه رفته بودند و 4 ،5 تا از بچه محله ها بیشتر نبود دلم خیلی گرفت دیگر به آن تعداد باقی مانده ها فرم ندادم گفتم لااقل آن ها بمانند برای احوال پرسی که حوصله ام سر نرود. یک روز برادرها به من گفتند که حسین آقا چرا پشت میز نشستی و ریاست می کنی چرا خودت به جبهه نمی روی که تصمیم گرفتم من هم به جبهه بروم. عملیات رمضان بود که وارد جبهه شدم.


 اولین شهید ملارد در جنگ تحمیلی


آقای حاج علی شفیعی کشاورز 77 ساله که 35 سال پیش فرزند خود علی اصغر را روانه عرصه میدان جنگ و جهاد کرد و به حق او هم در این میدان خوش درخشید. شهید علی اصغر شفیعی که در دبیرستان دهخدا کرج مشغول به تحصیل بوده روزی به پدر می گوید که دیگر طاقت ندارم و باید بروم. بنابراین دوره آموزشی خود را در همان شهر کرج سپری کرده و سپس عازم کردستان می شود. پدر این شهید بزرگوار می گوید:ماه رمضان بود سر سفره افطار بودم  که یکی از رفقای علی اصغر خبر شهادتش را به من داد. روزهای سختی بود اما خدا را شکر با روحیه بالایی که در من و همسرم وجود داشت توانستیم غم از دست دادن پسرمان را تحمل کنیم. اگر پدر شهیدی صدای من را می شنود می گویم؛ خوشحال باشد و افتخار کنید که فرزندتان درراه اسلام و دین و کشورش شهید شده است.

یادآوری می شود؛ کتاب حرفه ای به قلم مرتضی قاضی که روایتگر سال ها رشادت و فداکاری محمدجواد شریفی راد سرتیم و خنثی سازی ارتش جمهوری اسلامی است. وی بعد از جنگ وارد فضای جلوه های ویژه می شود که سرانجام در سال 92 در گروه هنری معراجی ها براثر انفجار و مهمات از دنیا می رود. روحش شاد و یادش گرامی باد.