تبیان، دستیار زندگی
داستانی کوتاه به قلم طاهره ایبد، نویسنده کودک و نوجوان
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دستگاه به موقع بیدارکن

داستانی کوتاه به قلم طاهره ایبد، نویسنده کودک و نوجوان

بخش ادبیات تبیان

دستگاه به موقع بیدارکن

این داستان از داستان های  طنز «خانواده ی آقای چرخشی» است که کانون پرورش فکری آن را چاپ کرده. البته این داستان در کتاب چاپ نشده و جدید است. فقط حال و هوا و شخصیت ها همان ها هستند

صبح ها من و بابام راحت از خواب بیدار نمی شدیم. مامان چرخشی هر روز یک ساعت زودتر بلند می شد، صبحانه آماده می کرد و ما را صدا می زد. اما ما بلند بشو نبود. مامان هر کاری می کرد تا ما را بیدار کند؛ ساعت کوک می کرد، صدایمان می زد، تکانمان می داد، غر می زد، داد می زد. آخر کار هم که می دید هیچ کدام از راهکارهایش جواب نداده، آب می ریخت رویمان. این یکی البته جواب می داد. اما بعدش جنگ و مرافعه بود. تا دعوای من و بابا با مامان و چرخان (چون چرخان هم طرف مامان را می گرفت و می گفت: «شما پا نمی شوید، مامان هی سر و صدا می کنه و منم بدخواب می شم.») تمام شود، حسابی دیرمان می شد.
یک روز که مامان حسابی کفری شده بود، گفت: «دیگه من کسی رو از خواب بیدار نمی کنم. خودتون می دونید و خودتون!»
من و بابا هم بشکن زدیم و گفتیم: «چه بهتر! مگه خودمون چلاقیم که ساعت کوک کنیم!»
شب که خواستیم بخوابیم، بابام ساعت را کوک کرد و گذاشت بالای سرش. من هم یک ساعت دیگر کوک کردم و گذاشتم بغل دستم.
صبح با صدای داد و فریاد بابام از خواب پریدم: «چرخون بدو، بدو که بدبخت شدیم. خیلی دیر شده!»
مثل برق از جا پریدم. نیم ساعت بود که زنگ مدرسه خورده بود. شلوارم را پایم کشیدم. کیفم را برداشتم. بابام هم دم در داشت کمربندش را می بست. با بند کفش باز راه افتادیم. هر دوتایمان حسابی دیر رسیدیم و حسابی حالمان گرفته شد.
شب، بابام به کلاغ که روی درخت حیاطمان لانه داشت، سپرد که بیاید پشت پنجره و بیدارش کند. من هم به گربه که فضول محله بود و همه جا سرک می کشید، گفتم. ساعت ها را هم کوک کردیم. صبح روز بعد دوباره با داد بابام بیدار شدم. باز دیر شده بود. گربه طاق باز افتاده بود کف اتاق و از حال رفته بود. سرش داد زدم: «مگه من به تو نگفتم بیدارم کن؟!»
که چرخان گفت: «به اون بدبخت چی کار داری؟ از کله سحر هی داره میومیو می کنه، هی دمش رو می کنه تو دماغت، هی چنگول روت می کشه. تو بیدار نمی شی که نمی شی!»
بابام هم داشت با کلاغی دعوا می کرد. کلاغی پشت سر مامان قایم شده بود. وقت دعوا نبود. حسابی دیرم شده بود. باز صبحانه نخورده زدم بیرون. دیرتر از دیروز رسیدم مدرسه. از نمره ی انضباطم کم  شد، تنبیه هم شدم. بابا هم از حقوقش کم شد.

دستگاه به موقع بیدارکن


عصر که برگشتم خانه. بابام هی داشت راه می رفت و سرش را می خاراند. بعد از خانه زد بیرون. با دو تا قیف و بطری آب و یک موتور الکتریکی کوچک و دو تا پایه و صفحه ی فلزی، اندازه ی بالش و چند متر شلنگ و دو تا کیسه بوکس و تسمه و سیم و خرت و پرت های دیگر برگشت. به من هم گفت: «برو بالشت رو بردار بیار.»
بابام پایه ی فلزی را سوار دنده کرد و دنده را با تسمه به موتور وصل کرد و موتور را هم به صفحه ی فلزی. کیسه ی بوکس و بطری آب را هم چسباند به شاخه های پایه و ساعت را هم وصل کرد به موتور. ساعت را کوک کرد. من و مامان و چرخان هم زل زده بودیم به بابام. گربه و کلاغ هم از پشت پنجره نگاه می کردند. مامان گفت: «چی کار می کنی چرخشی؟»
بابام گفت: «دیگه نمی خوام منت کسی رو بکشم که منو بیدار کنه.»
یک هو ساعت زنگ زد. گربه پرید بالا. کلاغ گوشش را گرفت. بابام گفت: «تا این جاش درسته.»
مامان پشت چشم نازک کرد و گفت: «شاهکار کردی؟! ساعته که درست بود.»
بابام هیچی نگفت. باز منتظر شد. یک هو موتور حرکت کرد. شاخه ای را که کیسه بوکس رویش بود، خم کرد. کیسه بوکس بالا و پایین رفت و سه چهار تا مشت جانانه کوبید پایین. بابام زد زیر خنده: «خوبه، خیلی خوبه!»
مامان گفت: «این دیگه چیه؟!»
چرخان گفت: «می خوای کتک کاری کنی؟»
یک دفعه بطری خم شد و شری آب ریخت پایین. بابام و چرخان با هم دست زدند. چرخان گفت: «چه بامزه!»
بابام گفت: «عالیه! دیگه صبحا من و چرخون به موقع بیدار می شیم.»
راستش دلم هری ریخت. گفتم: «دستت درد نکنه بابا چرخشی. من نمی خوام. خودم پا می شم.»
مامان گفت: «اتفاقاً، اتفاقاً به درد تو یکی، خیلی می خوره.»
هر چی به بابام گفتم نمی خواهم، گوش نداد که نداد. کار خودش را کرد و یک «دستگاه به موقع بیدار کن» هم برای من درست کرد.
شب، موقع خواب بالش را روی صفحه فلزی گذاشتیم. ساعت را کوک کردیم و خوابیدیم.
صبح تا به خودم بجنبم تا از توی رختخواب بلند شوم، چند تا مشت آمد توی صورتم، یک شیشه آب هم خالی شد رویم. خواب حسابی از کله ام پرید. زیر چشمم از مشتی که خورده بودم، سیاه شد. آمدم توی هال. وضع بابام بهتر از من نبود؛ دماغش باد کرده بود و دو برابر شده بود.
داغون بودیم؛ اما عوضش سر فرصت صبحانه خوردیم و به موقع رفتیم بیرون.
شب، موقع خواب ترس ریخت توی جانم. از ترس مشت و بطری آب خوابم نمی برد. هی خوابیدم، هی پریدم. هی خوابیدم، هی پریدم.  صبح تا ساعت زنگ زد، پریدم بالا. دیگر مشت نخوردم. اما گیج خواب بودم. خواب آلود خواب آلود راه افتادم. وضع بابام هم بهتر از من نبود. هی توی راه چرت می زد.
همسایه ها هم که از اختراع جدید بابام باخبر شدند، آمدند و سفارش دادند. خلاصه اگر روزی به شهری آمدید که مردمش حسابی سحرخیز بودند اما در طول روز یا چرت می زدند یا یک جایی توی صورتشان کبود بود، بدانید همان شهر ماست که همه از «دستگاه به موقع بیدارکن» استفاده می کنند.


منبع: ادب فارسی