تبیان، دستیار زندگی
هر بار که چکش رو می کوبید روی آهن، من چشامو می بستم و بعد باز می کردم؛ هی چشامو بستم و باز کردم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نوشتن با چشمانی خون گرفته(داستان کوتاه)

هر بار که چکش رو می کوبید روی آهن، من چشامو می بستم و بعد باز می کردم؛ هی چشامو بستم و باز کردم.

زهرا کرمی- بخش ادبیات تبیان
نوشتن با چشمانی خون گرفته


کتری سیاه و غر شده را آب می کند و روی گاز پیک نیکی می گذارد.فندک را می چکاند وصدای گروگر گاز بلند می شود.چشمان سرخ و خسته اش را  می مالد. وقت جوشکاری عینکش را نزده. چشمانش سرخ شده و آب چکان که به سختی می تواند بازشان کند. دمپایی های لنگه به لنگه را می پوشد و پایش را روی موتور برق می گذارد ، کمی لق می خورد اما تعادلش را حفظ می کند و دست می اندازد و از قفسه می گیرد.دفتر و قلمش را از لای الکترود های بالای قفسه  بیرون می کشد و می نشیند روی تکه موکت وسط اتاق. موکت کثیف است و چرب، چند جایش هم گله گله سوخته و مثل چوب خشک شده. قوز می کند روی دفتر و می نویسد،بیشتر خاطره هایش را.صدای سوت کتری بلند می شود،زیر چشمی نگاهی بهش می اندازد. اعتنایی نمی کند. چشمانش را می مالد، بدجوری چشمانش می سوزد. وقت نوشتن اشک راه نوشتن را می بنند و قطرات درشت اشک نوشتن را سخت می کند. از سوزش جوشکاری است یا خاطرات که این طور اشکش را در آورده است. سوزش چشمانش شدید تر شده است اما باز باید بنویسد. بچگی هایش را به یاد می آورد که چطور برای همه داستان سرایی می کرد و می کشاندشان به هر کجا که دلش می خواست،اما هیچ وقت انتهای داستانهایش معلوم نمی شد.
کلاس سوم بود و موقع امتحانات ثلث آخر، داشت از امتحان بر می گشت که دوتا از دوستانش دوان دوان بهش رسیدند و دوره اش کردند. مجتبی محکم کوبید روی شانه ی اسماعیل و گفت: داشتیم نامرد ؟! زودتر از ما بیرون میای؟

یونس داشت خودکارش را هوا می انداخت و می گرفت که یهویی گفت : اسی یکی از اون داستانای آبدارتو برامون تعریف کن ، یکی از اون خفناشو. اسماعیل خندید و گفت: مگه داستانو تعریف می کنن.

- حالا هر چی .. بخون.
اسماعیل ایستاد و سرش را بالا گرفت، چشمانش را بست و بعد از مکثی گفت: باشه بیاین تا براتون بگم. قنبر سیبیلو یادتونه ؟ سر کوچه پایینی ، آهنگری داشت.
مجتبی گفت: آره بابا همون که پارسال از اونجا رفت .                                                                 
- آفرین .. خودشه ، یه روز رفتم دم مغازش وایسادم ؛داشت با چکشش محکم می کوبید رو یه تیکه آهن. نمی دونم چی بود ولی خداییش محکم می کوبید .      
بچه ها با هم گفتند : خب .                                                               
- هر بار که چکشو می کوبید رو آهنه من چشامو می بستم و بعد باز می کردم هی چشامو بستم و باز کردم. بستم و باز کردم که یه دفه صدای قنبر سیبیل عین یه نارنجک دستی ترکید و منو سه متر پرت کرد اونور.             
- اسماعیل... دیونه شدی الان من ده دیقه س چکش نمی زنم اونوخت تو چرا چشاتو واز و بسته میکنی .. منو مسخره کردی جوونور . بعد چکششو ورداشت و ...
- خب .
- هیچی دیگه پرتش کرد تو صورتم .
یونس ابرویی بالا انداخت و گفت : په چرا هیچیت نشده ؟                                          
 - خب من جا خالی دادم چکشه م رفت ،خورد به شیشه ی مغازه روبرویی.        
یونس با خونسردی گفت : چاخان می گه بابا . مجتبی سرش را بالا پایین برد ، بقیه شو بگو.                                                                            
- قنبر سیبیلو رو می گی شده بود عین یه گاو خونی . قرمز... موهاشم اینجوری ، بعد یکی از اون شمشیرایی که خودش درس می کرد ...  برداشت و دنبالم کرد. من می دویدم و قنبر می دوید.
اشک در چشمانش جمع می شود و خنده اش می گیرد.در اتاق باز می شود و نور شدید چشمانش را می زند، دستش را سایه بان می کند تا شبهی میان چهار چوب در را ببیند کم کم تصویر واضح می شود، فرد سیاه است و درشت. پشت به نور ایستاده و چشمان برق گرفته ی اسماعیل نمی تواند نور را تحمل کند. سرش را می چرخاند و چندباری پلک می زند. شبح سیگار می کشد و میان چار چوب ایستاده. اسماعیل دوباره سرش را به طرف شبح می گرداند،چشمانش می سوزد و باز  دستش را سایه بان چشمان آب چکانش می کند، اما جز سیاهی چیز دیگری نمی بیند. صدای بم آقا رضا بلند می شود.                                    
- اسی موتور برق کوچیکه رو بذار تو وانت، باز یادت نره الکترود نیاری و ما رو انتر منتر خودت بکنی ها.                                                                           
 اسماعیل نفسش را با صدا بیرون می دهد و چشمی می گوید.کتری از صدا می افتد و بخار غلیظی از لوله اش بیرون می زند. قلم و کاغذ را سر جایش می گذارد و چای را دم می کند. آقا رضا دیگر توی چهارچوب نیست صدایش از بیرون می آید. لوازمی را که اوستا گفته بود جمع می کند و دم در می گذارد ، در را باز می کند تا لوازم جمع شده را بیرون بگذارد، روشنایی هجوم  می آورد به داخل اتاق و یکباره چشمانش را می بندد، ساعد دستش روی را روی چشمانش می گذارد و کمی عقب می نشیند که آقا رضا جلویش سبز می شود.                                                                                  
- چیه اسی نکنه چشاتو برق زده.                                                           
- آره اوستا                                                                                             
- ای بابا هر چی می گم وقت جوشکاری این عینک بی صاحابو بزن مگه گوش می کنی. همه تون یه پا اوستایید دیگه برای خودتون.                                                                                      
 آقا رضا، احمد را صدا می زند. صدایش مثل ریختن تیر آهن روی زمین در فضا می پیچد. اسماعیل به  اتاق بر می گردد و چند استکان چای می ریزد ، بوی چای تازه دم اتاق را پر میکند. پنجره ی روبه روی در را باز می کند و صدایش که تازه دور رگه شده از ته گلو در می آید .                                                      
- اوستا چای ریختم ،بیارم یا شما می آیین تو.                                        
حسن زیر پنجره ی اتاق مشغول جمع کردن سیم موتور برق است . تند تند آن را دسته می کند و روی کتفش می اندازد . دانه های درشت عرق از سرش و گردنش می سرد پایین. صدای اسماعیل را که می شنود با تمام قدرت، آقا رضا را صدا می زند.
(( اوسا چایی .))                                                             
اسماعیل پنجره را به سختی می بندد و با صدای قیژ بلندی ،  بسته می شود.گویی یک سالی است که روغن نخورده . اسماعیل روی موتور برق می نشیند و چشمان متورمش را می مالد. آقا رضا و احمد وارد اتاق می شوند و بوی گوگرد و گازوییل همراه خود می آورند. احمد می نشیند روی موتور برق کنار اسماعیل.  سیاه چرده است و استخوانی ، اخمو و نچسب . بوی عرق و گوگردش با هم قاطی شده . آقا رضا می نشیند روی صندلی زهوار در  رفته ی گوشه ی اتاق ، به محض نشستن صدای جیر جیرش بلند می شود . اسماعیل سر بلند می کند و خیره می شود به صندلی و می بیند که پایه هایش از هم گسسته می شود و آقا رضا ولو می شود کف اتاق . استکان چایش چپه می شود وچای می ریزد روی سر و سینه اش ، هاج و واج بچه ها را نگاه  می کند. بچه ها سرشان را پایین می اندازند و ریز می خندند. وقتی خودش را جمع و جور می کند، می بیند شلوارش پاره شده . صدای حسن اسماعیل را به خود می آورد.
- اینا چیه وسط اتاق ،معلوم هس چه غلطی می کنی تو این دخمه . با  توام.                        
 صدای آقا رضا حسن را سر جایش میخکوب می کند .
- هووی چته... چیه باز؟
گویی پایش لغزیده روی الکترودهای وسط اتاق و سکندری خورده . خوب توانسته هیکل درشت اش را جمع کند و پخش زمین نشود به قول آقا رضا مثل لودر می ماند و موقع راه رفتن جلو پایش را نگاه نمی کند . چایش را بر می دارد و چپ چپی به اسماعیل می اندازد و لم می دهد روی بالشت های تلنبار شده ی کنار سماور. اخم کرده و چای را با سر و صدا می خورد هورت می کشد. اسماعیل چای دیگری می ریزد وچشمش می افتد به سوختگی های دست حسن ،خنده ای  گوشه ی لبش می نشیند و یاد حرف آقا رضا می افتد. آقا رضا چایش را با دو نفس سر می کشد و سیگاری می گیراند. هیکل درشت و صدای زمختی دارد . وقتی آرام حرف می زند صدایش مثل صدای کامیون روشنی است که درجا کار می کند و دل آدم را می لرزاند. کام محکمی از سیگارش می گیرد و ته آن را توی استکان خالی چای می اندازد . چشمان درشت و پر غیظش را می چرخاند روی اسماعیل و می گوید: اسی پنجره رو وا کن گرمه بعدم تو نمی خواد بیای همین جا بمون و سر و سامونی به این خراب شده بده ، شده عین بازار مسگرا.
اسماعیل خوشحال می شود. سرش را پایین می اندازد ، نمی خواهد با حسن و احمد چشم تو چشم شود. آقا رضا بلند می شود کش و قوسی به خود می دهد و از اتاق بیرون می رود. بچه ها هم یکی یکی به دنبالش می روند و وسایلی که اسماعیل دم در گذاشته را با خود می برند. صدای بسته شدن در که می آید اسماعیل بلند می شود، استکان ها را جمع می کند و می شوید ،الکترودهای ولو شده کف اتاق را  دسته می کند و می ریزد روی بقیه ی الکترودها. موتور برقی که رویش نشسته بود را می کشد کنار دیوار . وسط اتاق می ایستد و نگاهی سر سری  به دور و برش می اندازد ، مرتب شد . تند می رود سراغ قلم و دفترش و باز قوز می کند روی دفتر و شروع می کند به نوشتن ، یک دستش به چشمش است و دست دیگرش به قلم. باز باید برود سراغ خاطرات خاک گرفته گوشه ذهنش.