روزنه ای که پس از مرگ بسته شد
سه داستان مینی مال از نویسنده کشورمان، راضیه تجار با عناوین «مرگ»، «روزنه» و «بعد از باران» و یک داستان از سپیده رضوی
راضیه تجار:
مرگ
ایستاده بود پشت در.
با شولایی سیاه و کلاهی خاکستری.
دستانش به رنگ شکلات شیری.
چشمانش دو تکه زغال سوزان.
دو ضربه دیگر زد.
صدا گفت:
سرآوردی ؟
دستش را از تنه در به داخل برد و چفت را باز کرد. حالا که او نمی خواست تکان بخورد خودش حرکت می کرد.
وای تو دیگه کی هستی ؟
دهان گشادش را باز کرد بی لبخندی. دست به سوی او دراز کرد و گفت:
مرگ !
روزنه
هرچه داد زد انگار نه انگار.
باباجان پولهایم، سکه هایم، اِ اِ سند خانه زعفرانیه. باغ لواسان. چرا گوش نمی کنید. چرا دستهایم را بستید ؟
خانم اقلا تو یک چیزی بگو. بچه ها که با دمشان گردو می شکنند.ایوای...
دستی شانه اش را گرفت و تکان داد.
- بابا این چه کاریه ؟ شوخی تان گرفته ؟ یکی نیست به دادم برسد ؟
خشتها را کمی بالاتر از صورتش به درازای قامتش گذاشته آه سنگینی کشید. صدای ریزش خاک را که شنید لرزید.
تو را به خدا. تو را به جان هرکه دوست دارید اقلا روی این یک دانه سوراخ، خاک نریزید. همین که اندازه یک نخود است.
اما صدای ریزش خاک بود و آخرین روزنه ای که بسته شد.
بعد از باران
باران می بارید. یکریز و یکنواخت.
مرد به قهر رفته بود و زن روی بخار شیشه، عکس خورشید می کشید.
خورشید ُشره می کرد و کژ و مژ می شد.
زن دوباره و دوباره با سر انگشت، طرح خورشید را کشید. خورشید شعله کشید و خاموش شد.
غروب بود که تلفن زنگ خورد. مرد بود با صدای آرام.
می آیم دنبالت. شام بیرون.
باران بند آمد. آخرین خورشید روی شیشه باقی ماند.
*
دیوار- سپیده رضوی
عكس دیوار برلین را بزرگ زده بودند تنگِ دیوار كافه، یكی پایش را گذاشته بود روی شانه یك نفر دیگر كه برود آنور دیوار؛ مهد آزادی، برلین غربی.
به عكس كه نگاه میكردم فكرم میرفت دورتر از دیوار پاتوق. به صدای خاطراتِ پدر نزدیك میشدم كه میگفت: «مردم تا رسیدن به دیوار، از دست ماموران میدویدند و فرار میكردند. از دیوار بالا میرفتند ولی اغلب تیر میخوردند...» فكرم رفت پیش جنازهها كه اگر میافتاد سمت دیوار غربی میشد قهرمان و اگر میافتاد پای همان دیوار شرقی میشد یك فراریِ خائن.
فكر كردم كه اگر دست بر قضا من و تو هم آن موقع آنجا بودیم چه میشد؟... روی میزِ قدیمی كافه خم شده بودم و عمیق تصور میكردم كه خب خیلی هم برای من مهم نبود پشت كدام دیوار باشم، آنجا هم كه بودیم مرز بین آزادی و اسارت فرقی نمیكرد؛ تو بودی!
پدر میگفت: «فرض كن كه در یك خیابان، اولش خانه ما بود، آخرش خانه مادربزرگ. بعد برداشتند جدایی را كشیدند وسط خیابان و مادربزرگ ماند پشت دیوار... پس هر كسی كه میخواست برود آنطرف، حق داشت.»
عكس دیوار توی پاتوق برایم شده بود یك نوستالژی. آشنا بود، آنقدر كه انگار بین من و تو هم از همین دیوارها كشیدهاند و من تا سعی میكنم آن را بالا بروم، كسی تیر خلاص را میزند و من باز میافتم پشت همان دیوارِ تنهاییِ خودم.
منابع: حوزه هنری، همشهری داستان