تبیان، دستیار زندگی
خرازی ته کوچه بیشتر در آمد داشت
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آگهی روی جلد

خرازی ته کوچه بیشتر در آمد داشت.

مجتبی شاعری -بخش ادبیات تبیان
کوچه

توی کوچه ی هفتم چهارتا مغازه بود . کتابفروشی ما ، خرازی خانم مسعودی ، خشکشویی ارغوان و قنادی لیانا .

غیر از مغازه ی ما هر سه تا سرشون شلوغ بود . قنادی از ساعت ده صبح باز می کرد و تو هر ساعت دو جور شیرینی جدید می پخت و به نیم ساعت نکشیده شیرینی هاش تموم می شد . مثلا اگه ده و نیم می اومدی ، باید صبر می کردی ساعت یازده بشه که شیرینی جدید بخری والا شیرینی های ساعت ده تموم شده بود . لیانا برای خانم سالک بود . روزی که اومد تو این محله ، بیست سالش بود و من شاگرد کلاس پنج ابتدایی . اومد پشت دخل نشست . صاحب قنادی ، آقای سالک مرحوم رو می گم ، بعد از سه سال با هاش ازدواج کرد . بچه دار نشدن و آقای سالک همین دو سال پیش مرد و تمام قنادی و خونه ی پشتش رسید به سایه .

خشکشویی ارغوان برای سرهنگ ثمینی بود . سرهنگ ثمینی سال پنجاه و شش بازنشسته شده بود . معاون شهربانی یه شهری توی خراسان بود .

همون سال که داشته بازنشسته می شده از توی دهات اطراف محل کارش یه دختر جوون می گیره و دختره هم زودی حامله می شه و از شانس بدش سر زا می ره . بچه ش می مونه . بچه ش همین ارغوانه که حالا خشک شویی رو می چرخونه . سرهنگ ثمینی بعد انقلاب میاد اینجا و این مغازه رو می خره و دیگه هم زن نمی گیره و اسم خشک شویی را میذاره به اسم تنها دخترش .

خانم مسعودی دختر خاله ی مامانم می شه . اون اوایل که ما اومده بودیم این جا . اون وقت که من اصلا نبودم . اون وقت که مامان و بابام تازه عروسی کرده بودن . اون وقت که مامانم هنوز دانشگاه می رفت . اون وقت که تازه ساسان و سالومه رو حامله بود ، شهلا خونه شون زیاد می اومد . شهلا که حالا خانم مسعودی شده و خرازی بهش رسیده .

خشکشویی ارغوان برای سرهنگ ثمینی بود . سرهنگ ثمینی سال پنجاه و شش بازنشسته شده بود . معاون شهربانی یه شهری توی خراسان بود . همون سال که داشته بازنشسته می شده از توی دهات اطراف محل کارش یه دختر جوون می گیره و دختره هم زودی حامله می شه و از شانس بدش سرزا می ره . بچه ش می مونه . بچه ش همین ارغوانه که حالا خشک شویی رو می چرخونه

شهلا عاشق گلدوزی و خیاطی بود.هر وقت می اومده خونه ی ما می رفته تو خرازی که اون وقت یه عاقله مرد پنجاه و سه چهار ساله اداره ش می کرده . مغازه مال مسعودی نبود . مغازه برای عمه ی مسعودی بوده و مسعودی از عمه ش نگهداری می کرد و بعد از مرگ عمه که دو سال بعد از عروسی شهلا با مسعودی بود مغازه رسید به مسعودی . عمر مسعودی شوربخت هم خیلی کفاف نداد و سه سال بعدش مرد و همه چی رسید به شهلا .

وقتی بابا ی من تو این کوچه، کتابفروشی به این بزرگی راه انداخت ، این سه تا مغازه رو اصلا کسی به حساب نمی آورد . مغازه ی ما.

دوبلکس بود و همه ی قفسه ها چوب راش و ملچ بود و به غیر کتاب کلی مجسمه و نقاشی توش بود و پاتوق نویسنده ها . ارغوان دختر سرهنگ و سایه زن سالک مغازه ی ما زیاد می اومدن . خیلی دوست داشتن من رو ببرن پیش خودشون . نمی دونم جای برادر کوچه ی نداشته ی ارغوان بودم یا جای بچه ی نداشته ی سایه . اما شهلا هیچ وقت نمی اومد مثلا بگه حمیده جون ! (حمیده اسم مامانمه ) سهراب رو بده ببرم خونه ی ما . خدا رفتگانتون رو بیامرزه بعد مادر من هر وقت می خواست جایی بره که من نبیاد می رفتم به جای این که من رو ببره پیش ارغوان یا سایه بذاره می برد خونه ی شهلا.

سال پیش مامانم عمرش رو داد به شما و به بقیه ی اهل محل . از وقتی مامانم مرد مغازه کتابفروشی از قبل هم کمتر می فروشه . خیلی کم . بابام می گه باید مغازه رو تغییر کاربری بدیم . مثلا تبدیلش کنیم به رستوران . اون وقت یه زن خوب هم می شه برای تو بگیریم . و پشت بندش هم سرهنگ رو مثال می زد که با وجود سن بالا مادر ارغوان رو گرفته بود و سایه رو مثال می زد که به عنوان صندوق دار اومده بود قنادی لیانا و زن و سالک شده بود و شهلا که زن مسعودی شده بود .

بابام بیشتر فکر خودش بود . من جوون بودم . نیازی نداشتم که با پول بابام یه دختر خوب پیدا کنم . بابام می گفت زودتر دست بجنبون . یه وقت دیدی رفتم این جا رو کردم رستوران و آخر عمری مثل سالک و مسعودی و سرهنگ رفتم زن جوون گرفتم و خر شدم و همه ی مالم رو زدم به نام زن جوونه و تو هم سرت بی کلا می مونه .

این حرفا رو زد و بعدش هم همین طور شد . یکی از آشپزهای رستوران رو گرفت و همه مال رو به نامش زد . ارغوان و سایه هم شوهر کردن و محل سگ به من نذاشتن . خانم مسعودی پیشنهاد داده با هم ازدواج کنیم .

فقط بیست و چهار سال از من بزرگ تره . مهم اینه که من هم بعد از چند وقت صاحب یه مغازه می شم .


قرعه کشی های بزرگ

صبحانه در نمک آبرود

آرام تر از همیشه