تبیان، دستیار زندگی
صدای مادر راحله مثل هر صبح می آمد .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بیرون آفتاب می درخشد

صدای مادر راحله مثل هر صبح می آمد .

مجتبی شاعری - بخش ادبیات تبیان

رازو نیاز

برنامه ت رو برداشتی ؟ چیزی جا نذاشتی ؟ ساندویچت ! ساندویچت رو بخوریا . از بوفه ی مدرسه چیزی نخری . بعد هم صداش رو آروم می کرد و حواسش نبود که همون صدای به خیالش آروم توی راه پله می پیچه . می گفت :دستشویی . دستشویی رفتی ؟ راست بگیا . اون وقت بود که راحله از کوره در می رفت و می گفت : مامان ! رفتم. رفتم . رفتم . مگه ندیدی ؟ تو رو خدا . بعد هم صدای آیفونشون می اومد و معلوم بود که راننده ی سرویس مدرسه س .

من هم از طبقه ی بالا همه ی این ها رو می شنیدم و ناخواسته می شنیدم و اصلا همه ی ساختمون شش واحدی می شنیدن و می زدم بیرون که برم مدرسه و دوست داشتم که توی راه پله ها هم سایه ها رو ببینیم . اون وقتا این جوری بودم و الان این جوری نیستم . معمولا من که می رسیدم پایین وقتی بود که راحله در ماشین رو بسته بود و داشت در ساختمون رو نگاه می کرد . راحله سوم ابتدایی بود و من اول راهنمایی بودم و زمان بمباران بود و آخرهای جنگ . مامان من و مامان راحله با هم خوب بودن . اون اولاش که اومده بودیم توی این ساختمون و راحله اینا هم همون موقع اومده بودن و اصلا شش واحد همه با هم اومده بودن . چون آپارتمان نو ساز بود .

عید شد و هنوز موشک بارون بود و هر کی تونسته بود رفته بود خارج تهران و فقط ما بودیم که مونده بودیم و راحله اینا . از دید و بازدید خبری نبود و از آشتی مامان ها هم همین طور

چند وقت که گذشت شکراب شد میون مامان من و مامان راحله . از اون جایی شکراب شد که یه روز مامانا با هم می رن خرید و مامان من پول کم میاره و مامان راحله به اصرار چنگه ی اسکناس می کنه تو مشت مامانم که عیب نداره، ای بابا ! مگه فرار می کنیم . می گیرم ازت .

مامانم اون شب پسر دایی غفورم رو پاگشا کرده بود و نمی دونم چی می خواست که پول کم آورده بود . نمی دونم چرا مامانم بنده خدام یادش رفت و یکی دوماه گذشت و مامان راحله هم به جای این که بیاد به خود مامانم بگه رفته بود و واسطه تراشیده بود که ببخشید اون پولی که روز خرید پاگشای پسربرادرتون گرفته بودین رو بدید . لطفا !

مامانم ناراحت شد ، چرا نیومده به خودش بگه . چرا گفته پول قرضی .

مامانم گفته بود قرض چیه و دستی بوده و جنگ مغلوبه شده بود که حالا طرفین دعوا در مورد تفاوت پول دستی و قرضی حرف بزنن .

سکه ی یه پول شد مادر بیچاره م که پول دستی یا چه می دونم اصلا قرضی گرفته .

مامان من و مامان راحله با هم قهر کردن و دیگه مامان صبح ها حواسش بود که زودتر راه بیافتم برم مدرسه . خیلی زودتر . مامانم نمی خواست حتی من ، مامان راحله یا هر کسی که مربوط به خونه ی اونا بود رو نبینم .

چند ماهی گذشت ، تا این که بمبارون تهران شروع شد . بمبارون که نه موشک بارون . این بار آخر ، این سال آخر جنگ دیگه خبری از هواپیما و بمب نبود . فقط موشک . یکی در میون هم آژیر داشت یا نداشت .

هم سایه ها جمع می شدن توی پاگرد پایین یا توی پارکینگ . به خیال این که امن تره . دو نفر نمی اومدن . مامان من و مامان راحله .

مامانم می گفت اگه نمیام برای این نیست که فلانی را نبینم . برای اینه که مرگ حقه . اگه قرار باشه چیزی بشه می شه . دخلی به این کارا نداره بابام می گفت این طوری نیست و اگه این طوری بود توی جبهه کسی از خودش مراقبت نمی کرد . سنگر نمی ساخت پناهگاه نمی ساخت یا

کلاه خود سرش نمی کرد . مامانم غصه دار داییم بود که رفته بود جبهه و مامان بزرگم دلواپسش بود .

عید شد و هنوز موشک بارون بود و هر کی تونسته بود رفته بود خارج تهران و فقط ما بودیم که مونده بودیم و راحله اینا . از دید و بازدید خبری نبود و از آشتی مامان ها هم همین طور.

آخرها ی عید خبر شهادت دایی اومد و خونه مون کربلایی شد و صدای شیون مادرم بلند شد . دایی کوچیکه رو خیلی دوست داشت و دایی کوچیکه با پسر دایی غفور که دایی بزرگ بزرگه بود فقط سه سال فرق داشت . مامانم علی رو اون قدر دوست داشت که اسم بچه ی تو راهیش رو گذاشت علی . بچه ای که پنج ماه بعد به دنیا اومد .

خبر شهادت دایی علی که به دیگران رسید مامان بابای راحله اومدن برای سرسلامتی گفتن . مامانم تحویلشون نگرفت . هر کی می اومد مامانم زبون می گرفت براش . خودش رو می نداخت توی بغلش . اما برای مامان راحله این کار رو نکرد . بی ادبی هم نکرد فقط خودش رو لوس نکرد .

شهادت دایی علی هم نشد بانی آشتی مامان من و مامان راحله .

ماه رمضون شد . یکی دوماه به پایان جنگ مونده بود و مامانم که حامله بود نمی تونست روزه بگیره .

به بابام می گفت غصه می خورم که روزه نیستم و بابام هم می گفت که به جاش یه کار دیگه بکن . مامانم می گفت چه کاری . می گفت نمی دونم .

احیای اول رسید و همه خواب موندیم و بابام بی سحری روزه گرفت و من هم که اون وقت یکی در میون روزه می گرفتم . احیای دوم شد و دست من توی فوتبال شکست و تا نصف شب توی بمارستان بودیم و برگشتن مامانم خوابش برد و از احیای دوم هم افتاد . دمغ دمغ شد و می گفت تازه فهمیدم که ماه رمضون به روزه گرفتن خالی نیست .

شب قبل از احیای سوم رفت بهشت زهرا سر خاک علی و برگشت . موقع سحر پا شد که برای بابا و من غذا گرم کنه . غذا رو گرم کرد و کشید توی ظرف و گذاشت روی میزآشپزخونه و خودش اومد روی کاناپه دراز کشید و رادیو گوش کرد . اذان رو گفتن و بابام اومد که بیدارش کنه نمازش رو بخونه و بره سرجاش بخوابه .

بیدار شد . گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت دم پنجره . پرده پش زد و از توی نورگیر پاسیو پنجره ی آشپزخونه ی راحله اینا رو ورانداز کرد . گفت جوا د الان بیدارن ؟ بده الان برم در خونه شون ؟ بابام گفت نمی دونم . بذار صبح . همون وقت پنجره ی آشپزخونه شون باز شد . راحله بود که می خواست سفره بتکونه . نگاهش افتاد به طبقه ی ما مثل همیشه . تندی سلام کرد و جواب شنید و مامانم پرسید راحله جون مامانت بیداره ؟

راحله جواب داد و رفت که مامانش رو خبر کنه بیاد دم در توی راه پله ها . مامانم چادرش رو کشید سرش و رفت طبقه ی پایین .

آشتی کردن و سه سال بعد از اون آپارتمان رفتن .

ماه رمضون پارسال شب قدر مامانم می خواست با علی آشتیم بده . داستان اون وقت رو تعریف . داستان دو شب خواب موندنش تو شب های احیا . داستان خوابی که شب بیست ودوم دیده بود . علی اومده بود به خوابش که خدا همه رو تو این سه شب بخشیده . تو نمی بخشی . اصلا از کجا می دونی . شاید توبه کرده . شادی اصلا یه آدم دیگه شده . علی گفته بود که مومن هر وقت شب احیا شد و باید فرض بگیره همه بلند شدن توبه کردن و فردا صبحش مثل یک کودک معصومن . پاک پاک . دست کم فردای شب احیا نباید خیال کنیم آدم بدی وجود داره .


آگهی روی جلد

کوه‌ها چطور به سوییس آمدند؟