تبیان، دستیار زندگی
قاضی صامت چهل و پنج سال بود که قضاوت می کرد . می توانست پانزده سال پیش بازنشسته بشود و برود دنبال پرورش گل و گیاه که همیشه دوست داشت . می توانست پانزده سال پیش بازنشسته بشود و برود یک دفتر وکالت بزند و پول بهتری دربیاورد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گزارش یک قتل

قاضی صامت چهل و پنج سال بود که قضاوت می کرد . می توانست پانزده سال پیش بازنشسته بشود و برود دنبال پرورش گل و گیاه که همیشه دوست داشت . می توانست پانزده سال پیش بازنشسته بشود و برود یک دفتر وکالت بزند و پول بهتری دربیاورد.

مجتبی شاعری -بخش ادبیات تبیان

قاضی صامت چهل و پنج سال بود که قضاوت می کرد . می توانست پانزده سال پیش بازنشسته بشود و برود دنبال پرورش گل و گیاه که همیشه دوست داشت . می توانست پانزده سال پیش بازنشسته بشود و برود یک دفتر وکالت بزند و پول بهتری دربیاورد. حالا که در مرز هفتادسالگی بود ، دیگر نه برای پول در آوردن و نه برای پرورش گل و گیاه و نه برای هیچ تفریح دیگری نمی خواست که دادگاه نرود و سرکار نرود و دنبال پرونده های جور واجور نباشد . می خواست برود سفر و این طرف و آن طرف بگردد و از خودش و این کار سخت خالی بشود .

دو ماه می شد که درخواست بازنشستگی داده بود و این دو ماه هم پرونده ی قابل توجهی نگرفته بود . فی الواقع پیگیری احکام پرونده های گذشته را انجام می داد و سرش به گریبان خودش بود.

صبح یک خرداد گرم شبیه تابستان وقتی به دفترش  توی دادگستری رسید ، نامه ی موافقت با بازنشستگی را دید و آن را باز کرد و خواند که یک ماه بعد باید تسویه کند و برود سنواتش را بگیرد .

از قضا آن شب قاضی کشیک بود . قبل تر هم گفته بود که دیگر برای شیفت کشیک نگذارند و توان شب بیداری ندارد و سر صحنه ی جرم رفتن هم دلش را به هم می ریزد . اصلا انگار کسی نشنیده بود .

ساعت دو و بیست و پنج دقیقه ی بامداد تلفن اتاقش زنگ خورد . خبر دادند که باید برود حوالی شمال تهران . سر صحنه ی جنایت.

بدون این که به چیزی فکر کند ، همراه راننده ی دادگستری سوار شدند و رفتند به یک برج مسکونی مجلل و سی و پنج طبقه . پلیس ها توی خیابان ایستاده بودند و گفتند که افسر پرونده و دکتر کشیک توی طبقه سی و یکمند و منتظر قاضی صامت .

دم در آسانسور هم یک پلیس جوان با درجه ی گروهبان دومی ایستاده بود و کارت قاضی صامت را نگاه کرد . سوار آسانسور شد و رفت به همان طبقه ی سی و یکم . چهر واحد توی آن طبقه بود و از سه واحد دیگر صدای پچ پچ می آمد . لابد همسایه ها بودند که کنجکاوی می کردند و لابد پلیس همشان را هدایت کرده بود توی خانه هایشان و لابد دلشان می خواست سر در بیاورند که چه بلایی سر همسایه شان افتاده است .

قاضی صامت وارد آپارتمان شد . افسر کشیک را خوب می شناخت . سرهنگ دوم آگاهی که پرونده های مشترک زیادی با صامت داشت . سرهنگ گفت که مقتول وکیل دادگستری بوده و قاتل یک نامه گذاشته که دلیل اقدامش را نوشته .

توی نامه ی قاتل نوشته بود که دو سال پیش همسرش را کشته بودند و چند نفر مظنون بودند و همین وکیل مقتول وکالت مظنون و متهم و مجرم را برعهده گرفته و کاری کرده که مجرم تبرئه بشود

صامت مشخصات وکیل مقتول را نگاه کرد هم دانشگاهی اش بود . پنجاه و دو سال قبل با هم توی دانشگاه تهران درس خوانده بودند و بعدها هم کلی پرونده داشتند که توی برخی رفیق قدیمی توانسته بود متهم را که همان موکلش می شد تبرئه کند .

توی نامه ی قاتل نوشته بود که دو سال پیش همسرش را کشته بودند و چند نفر مظنون بودند و همین وکیل مقتول وکالت مظنون و متهم و مجرم را برعهده گرفته و کاری کرده که مجرم تبرئه بشود . حالا که شما ها پلیس و دادگاه و پزشکی قانونی این نامه را می خوانید من که حالا قاتلم توی ایران نیستم و هم قاتل همسرم و هم این وکیل را به جزای ساده ی این دنیایی شان می رسانم و شما هرگز دستتان به من نخواهد رسید .

سرهنگ می گفت که از طریق پلیس بین الملل باید پیگیری کنند و بلافاصله هم اسم مسافران آن شب تمام پروازها را جست و جو کرده اند و فهمیده اند که طرف رفته جایی توی آمریکای جنوبی .

صامت همه را شنید و آن چه باید توی گزارش پرونده می نوشت را نوشت و دوباره برگشت و توی کریدور همان صدای پچ پچ ها می آمد .

وقتی برگشت اداره داشت صبح می شد و ساعت کشیکش هم تمام بود . یک مرخصی یک ماهه درخواست کرد و رفت خانه اش تا موعد بازنشستگی از راه برسد .