تبیان، دستیار زندگی
قطار ساعت هشت، از راه نرسیده بود . هنوز پنج دقیقه به هشت مانده بود . اهالی این شهر می گفتند قطارهای این جا هرگز تاخیر نمی کنند حتی اگر از مبدا دیرتر راه افتاده باشند . روی صندلی های سکو نشسته بودم . دخترم جلوی چشمم مثلا بازی می کرد . عروسک شکم گنده اش
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قطارهای ژنو


قطار ساعت هشت،  از راه نرسیده بود  . هنوز پنج دقیقه به هشت مانده بود . اهالی این شهر می گفتند قطارهای این جا هرگز تاخیر نمی کنند حتی اگر از مبدا دیرتر راه افتاده باشند .  روی صندلی های سکو نشسته بودم . دخترم جلوی چشمم مثلا بازی می کرد . عروسک شکم گنده اش از دستش افتاد . خم شد و عروسک را برداشت . عابری که عجله داشت با شدت به دخترم خورد و عروسک روی ریل افتاد . دخترم پیش از این که بلند شوم و بروم رفته بود روی ریل و صدای سوت قطار هم شنیده  می شد .

قطارهای ژنو

باید فقط به دخترم فکر می کردم . به این که بروم و نجاتش بدهم یا این که دست کم باید دعایی می خواندم . اما ذهنم درگیر زودتر رسیدن قطار بود . شنیده بودم که قطارهای ژنو مثل ساعت های شان دقیق دقیق است . راس ساعت مقرر می رسند و سر زمان تعیین شده راه می افتند . اما حالا سه دقیقه مانده هشت قطار داشت می رسید . صدای سوت قطار می آمد و یک آدم بی ملاحظه عروسک دخترم را پرت کرده بود روی ریل و دخترم هم برای نجات یا آوردن عروسکش رفته بود روی ریل . من و بقیه ی مردم روی سکو ایستاده بودیم و کاری نمی توانستیم بکنیم . بی خود و بی جهت خیال می کردم که مرگ برای همسایه است و از این بلاها سر من نمی آید . بیش تر از آن که حواسم به دختر باشد به آن آدم بی ملاحظه بود که حقش را کف دستش بگذارم و حواسم به قطاری بود که سه دقیقه زودتر می رسید به ایستگاهی که اهالی کشورش به دقت در زمان مشهور بودند .

از دو ماه پیش به این طرف آمده بودم ژنو . همراه با تیم مذاکره کننده برای راه اندازی یک کارخانه ی جدید در کشور متبوعم . همسر و دخترم هم همراه من بودند . از آن جایی که همسرم در فرانسه درس خوانده بود و دوستان زیادی در فرانسه پیدا کرده بود ، پدرش هم یک آپارتمان در جای خوب استراسبورگ خریده بود و از زمان دانشجویی همسرم تمام تفریحش آمدن به خانه ی استراسبورگ بود . این بار که به فرانسه آمده بود –پدر زنم را می گویم –مصادف شد با آمدن من به ژنو . ده روز از رسیدنمان نگذشته بود که پدر همسر بیمار شد و فراموشی گرفت و همه ی بدنش کهیر زد . پدر زنم از من بدش می آید . اوائل ازدواجمان شیفته ی من بود . در همه چیز با من مشورت می کرد . اما کم کم  که دید من خیلی حرفی برای گفتن ندارم. گفت که این داماد من آدم مرموزی است و اصلا معلوم نیست چه کاره است . معلوم نیست نویسنده است ؟ مستند ساز است ؟ معلم است ؟ یا یک دیپلمات ؟؟؟

همین شد که دیگر من را به حضور نمی پذیرفت . برای خودمم هم جای سوال بود که چرا با این شرایط همسرم هیچ تلاشی برای بهبود روابط من و پدرش نمی کند .

مذاکرات خوب جلو می رفت . شرایط تغییر کرده بود . من عضو ارشد نبودم ، چون حرف زدنم خیلی خوب نبود . در واقع حرف زدنم برای روزنامه ها و رادیوها و تلویزیون ها با سیاست نبود . نمی شد تصویرم را میان مردم در بیاورند . یک تیک خفیف توی ابروی راستم داشتم که چشمانم را هم در گیر می کرد . وقتی انگلیسی حرف می زدم این تیک قوی تر می شد . اما وقتی فرانسه یا آلمانی حرف می زدم اصلا تیک نداشتم با این حال تصمیم گرفته بودند که من ساکت باشم ، گوش کنم ، یادداشت بردارم و به اعضای ارشد مشورت بدهم

خلاصه سه چهار سالی این روابط تیره برقرار بود تا این که پدر زن گرامی بیمار شد و فراموشی گرفت و همه ی بدنش کهیر زد .

ده روز از رسیدنمان به ژنو گذشته بود و همسرم رفت استراسبورگ دخترمان را نبرد چون پرستار پدر گفته بود که کهیرها چهره چندش آوری به پدر داده و برای بچه هم صحنه ی ناخوش آیندی خواهد بود . این شدکه همسرم به تنها رفتن رضایت داد .

از فرصت استفاده کردم و یک معلم دو رگه ی سوئیسی ایرانی پیدا کردم که به دخترم هم آلمانی یاد بدهد هم فرانسوی . معلم دو رگه پدری ایرانی داشت که تقریبا سی سال پیش به علت نامعلومی به سوئیس آمده بود و مانده بود تا هفت سال که مرده بود . اما دخترش همان معلم دو رگه فارسی را از پدر یاد گرفته بود و بعد هم ادامه داده بود چون پدرش هم شغل مرموزی داشت و روزی دلش می خواسته از نامه های پدرش سر در بیاورد .

معلم دو رگه به دخترم در آن دو ماه طوری درس داد که باور کردنی نبود . حالا هم خوب پیانو می زد ، هم آلماتنی و هم فرانسوی صحبت می کرد .

مذاکرات  خوب جلو می رفت . شرایط تغییر کرده بود . من عضو ارشد نبودم ، چون حرف زدنم خیلی خوب نبود . در واقع حرف زدنم برای روزنامه ها و رادیوها و تلویزیون ها با سیاست نبود . نمی شد تصویرم را میان مردم در بیاورند . یک تیک خفیف توی ابروی راستم داشتم که چشمانم را هم در گیر می کرد . وقتی انگلیسی حرف می زدم این تیک قوی تر می شد . اما وقتی فرانسه یا آلمانی حرف می زدم اصلا تیک نداشتم با این حال تصمیم گرفته بودند که من ساکت باشم ، گوش کنم ، یادداشت بردارم و به اعضای ارشد مشورت بدهم . تیم های روبه رو نمی دانستند که با چه آدم باهوشی طرفند . نمی دانستند وگرنه هر حرفی را جلوی من نمی زدند . برگ برنده هایی دست من می دادند که وقتی دست اعضای ارشدمان می افتاد شرایط را تغییر می داد .

همسرم از استراسبورگ همان جا که درس خوانده بود و توی مرکز مطالعاتش یک کتاب جمع و جور کرده بود و پدرش یک خانه خریده بود و حالا عادتش شده بود که چندماه از سال را در آن جا  بگذراند و ده روز بعد از آمدن ما به ژنو حالش بد شده بود و مدام کهیر می زد و فراموشی گرفته بود خبر می داد . خبرهایی که خوشآیند نبود . اما من از ناخوشآیندیش چیزی دستگیرم نمی شد . در گیر مذاکرات بودم به هدف بزرگ فکر می کردم و به این که دخترم داشت زبان یاد می گرفت .

همسرم خبر داد که دیگر امیدی به پدرش نیست و دوستان پدر ترتیبی داده اند که تحت مراقبت های ویژه به ایران منتقل شود که حداقل در خال میهن جان به جان آفرین تقدیم کند . همسرم خبر داد که دوستان پدرش آمده اند استراسبورگ و کارها انجام می دهند و او هم به ژنو می آید که دخترمان را با خودش ببرد . قطار استراسبورگ به ژنو ساعت هشت می رسید . همسرم داخل همان قطار بود و من روی صندلی سکو نشسته بودم . دختر با آن عروسک شکم گنده اش بازی می کرد . می خواستم از همسرم استقبال کنم و بچه را به او بسپارم و برای ادامه ی مذاکرات بروم .

روز قبل همه چیز داشت به نفع ما تمام می شد . که یکهو دبه کردند و گفتند نتیجه بماند برای امروز.

پنج دقیقه به هشت آن آدم بی ملاحظه خورد به دخترم و عرسکش پرت شد روی ریل . دخترم رفت روی ریل که عروسک را بیاورد یا چه می دانم نجات بدهد . سه دقیقه مانده بود به هشت . صدای سوت قطار آمد . سه دقیقه زودتر . عجیب ترین اتفاقی که می شد صورت بگیرد . در فکر این تعجیل بی سابقه بودم و یافتن آن آدم بی ملاحظه . همین طور که صدای سوت قطار می آمد به سمت ریل دویدم . آدم بی ملاحظه هم ایستاده بود و نگاه می کردم . شناختمش . از همان کارمندهای رده ی سه و چهار تیم مذاکره کننده ی مقابل بود . می خواستند کاری کنند که ما عصبانی بشویم . قطار ساعت هشت را زودتر به ایستگاه می رساندند . به معلم دو رگه ی دخرم گفته بودند که روز قبل یک عروسک شکم گنده هدیه بدهد . می خواستند مرا عصبانی کنند که با آن آدم بی ملاحظه در گیر شوم . خیالم راحت بود که وجود این را ندارند که قطار را به دخترم بزنند . ایستادم کنار آدم بی ملاحظه . دست هایم را کردم توی جیبم . لبخند زدم . همه ی آدم های توی ایستگاه شوکه بودند ، حتی آن آدم بی ملاحظه ی مزدور . فقط من آرام بودم . لبخند زدم و ترمز کردن قطار را نگاه کردم . در گوش آدم مزدور گفتم دیدید نتوانستید مرا عصبانی کنید . حالا می بینی که چقدر قشنگ ناچارید قطار را نگه دارید. قطار ترمز کرد ، پیش از آن که به دخترم برخورد کند.

همسرم از قطار پیاده شد و فقط یک روز ماند و سوار هواپیما شد و برگشت ایران . پدرش به ایران که رسید کهیرزدنش قطع شد. حافظه اش درست شد و سراغ من را گرفت. اما گفت که نمی خواهد ریخت مرا ببیند . من هم چیزی به روی معلم دو رگه نیاوردم .

کاری کردم که خیال کند هیچ چیز نفهمیده ام . برنده تیم ما بود . از ژنو خاطره خوشی ماند . اما آن ها شهر مذاکره را عوض کردند.

گفتند دور های بعدی باشد وین . از وین با هر نتیجه ای که برگردم پدرزنم با من آبش به یک جوی نمی رود. می خواهد دخترم را به روش خودش بزرگ کند . کینه ی من و پدرزنم به این سادگی ها تمام نمی شود .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان