تبیان، دستیار زندگی
در این یکی مهمانی کسی را نمی شناختم . همه غریبه بودند . حتی اسمشان را هم نشنیده بودم . تعجبم از این بود که عمه جان برای چه من را دعوت کرده است ، میان این همه آدمی که هیچ کدام را تا به حال ندیده ام .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سایه ی مهمانی


در این یکی مهمانی کسی را نمی شناختم . همه غریبه بودند . حتی اسمشان را هم نشنیده بودم . تعجبم از این بود که عمه جان برای چه من را دعوت کرده است ، میان این همه آدمی که هیچ کدام را تا به حال ندیده ام .

سایه ی مهمانی

عمه جان آن بالا نشسته بود و با لبخند ملیحی که حس واقعی اش را مشخص نمی کرد ، به مهمان ها خوش آمد، درآمد می گفت .

برای مهمانی شعبده باز دعوت کرده بود و بیست و هفت نفر از دوستانش را . دوستانی که من هیچ کدام را ندیده بودم و اسمشان را نشنیده بودم و همه یشان از من بزرگ تر بودند و تقریبا هم سن و سال عمه خانم .

پیش از آن که شعبده باز ، برنامه اش را اجرا کند یکی از پیرمردهای مجلس ، رفت کنار مبل عمه جان و با ادب یک موسپید کرده ، خم شد و لبخند مختصری به صورت نشاند و چند کلمه گفت و عمه جان هم با همان وقار مصنوعی اش گوش می داد و سرش را به نشانه ی تایید دو سه بار بالا و پایین کرد و بعد هم همان آقا ، به فاصله دو سه قدمی مبل عمه جان ایستاد ، سینه اش را صاف کرد و خطاب به مهمان ها گفت :

خوش آمد بنده به عنوان یکی از مهمانان این جمع خیر ، صورت خوشی ندارد که با رسم معاشرت هم خوان نیست . میزبان ، شخص دیگری است و شما به دعوت ایشان تشریف فرما شده اید و خود این بنده ی کمترین البته مستثنا از تشریف فرماییم و در واقع بنده شرف حضور یافته ام به خدمت میزبان و شما گرامیان . از این گذشته چه نیاز و انتظاری به خوش آمد بنده است ؟ خوش امد چون منی از سر وجدی است که از هم بودی با شما نصیبم شده است .

القصه ... این تعداد بیست و چند نفره ، سرکار خانم گل افشان را دیری است که می شناسیم و از الطافشان به جامعه ی بزرگ خیرین کشور با خبر و حتی شگفت زده ایم . اما آن طور که بنده می دانم این گردهمایی به قصد معمول جمع هایمان برقرار نشده است .

سرکار خانم گل افشان با هدفی متفاوت از همیشه ما را دور هم جمع کرده اند که با ...

به این جا که رسید ، دست توی جیب کتش برد و دستمال سفید و مرتبی در آورد و جلوی چشم هایش گرفت . چند ثانیه ای گذشت و عمه جان هم جنس لبخندش را عوض کرد و سرش را پایین انداخت و دوباره سرش را بالا گرفت و نگاه مهرآمیزی به ناطق مجلس کرد . پیرمرد ادامه داد : دور هم جمع شده ایم که واقعیتم را ببینیم . ترس من از این است که حاصل تمام این سال ها ، این مثلا کارهای خیر ، هیچ باشد . این کارهای خیر حتی یک ذره اش مورد قبول نبوده باشد .

عمه جان از جا بلند شد و با نگاه و لبخند آمرانه اش از پیرمرد تشکر کرد . پیرمرد و رفت و نشست . عمه جان ایستاده بود و لبخند می زد و سرش را با عدالتی مثال زدنی روی همه ی مدعوین می ریخت :

چند وقت پیش با دوست عزیزی آشنا شدم که واقعیتم را به من نشان داد . ایشان را در یک روز بارانی ملاقات کردم . روزی که از خانه ی بی بضاعتان حاشیه ی جنوبی شهر باز می گشتم . آن روز وقتی باران گرفت ، وقتی هنوز پیش مردم بی نوای آن بیغوله ها بودم ، حتی بارانیم را به زن بیماری دادم که تازه زایمان کرده بود و از شدت ضعف و گرسنگی حتی شیر نداشت که به بجه اش بدهد . در راه بازگشت مجبور بودم پیاده مسیری را طی کنم تا به خیابان اصلی برسم . باران تمام وجودم را خیس کرده بود . می دانید که رسم ندارم مواقعی که برای سرکشی به سراغ فقیرهایم می روم با خودروی شخصی آفتابی بشوم . حتی برای این که فقیرها احساس نزدیکی بیشتری داشته باشم ، رانندگان تاکسی و وانتی که کمک ها را می آورند ، می فرستم چند دقیقه ای با بچه ها و مادرانشان می گذرانم و بعد پیاده راه می افتم . راه می افتم ، وقتی خوب دور شدم تاکسی صدا می زنم .

در آن باران عصرگاهی پاییزی فقط باران بی پروا بود و من خیس و خودرویی که در فاصله سه متری پشت سرم منتظر بود . ترسیده بودم . از چه ؟ نمی دانم . چه چیزی برای ازدست دادن داشتم ؟

آن روز وقتی به خیابان اصلی رسیدم این آقا با خودرو اش جلوی پای من ترمز کرد. بی توجهی کردم . به روی خودم نیاوردم . خیال کردم مزاحم است . اما ظاهر من زیر باران به بیچاره ها بیشتر می مانست تا به پولدارها . آن قدری هم پیر شده ام که تصور نکنم قصد سویی در ترمز بی موقع خودرویی نهفته باشد .

با این حال احتیاط کردم . با همان بی اعتنایی چند قدمی هم به جلو برداشتم . خودم را از خودری این آقا که امروز خود را مدیونش می دانم دورتر کردم . اثری از انسان یا ماشینی نبود . در آن باران عصرگاهی پاییزی فقط باران بی پروا بود و من خیس و خودرویی که در فاصله سه متری پشت سرم منتظر بود . ترسیده بودم . از چه ؟ نمی دانم . چه چیزی برای ازدست دادن داشتم ؟ باز هم پاسخ منفی بود .

این آقا که امروز مهمان من است و من زندگیم را مدیون او هستم ، از ماشین پیاده شد . به طرفم آمد . گفت باران سنگینی است . شما خیس خیس هستید . من فلانی هستم . شما شاید به من اعتماد نداشته باشید . شادی بترسید . اما من خیلی چیزها را در مورد شما می دانم سرکار خانم گل افشان ! شما زن خیری هستید که ازدواج نکرده اید . ارثیه پدر مرحومتان را در راه کمک به بیچارگان صرف می کنید ، اما غافلید که سهم الارث فرزند برادرتان را هنوز نداده اید . شما و دوستانتان چند موسسه ی خیریه را اداره می کنید اما هنوز در این شهر بیچارگان زیادی وجود دارند . هنوز یک نفر را به خودکفایی نرسانده اید . حالا دیگر خود این آقا هم خیس خیس شده بود . هاج وواج بودم که این همه چیز را از کجا می داند .

پدر مرحومم از برادرم دل خوشی نداشت . از ارث محرومش کرد . چون خیال می کرد هیچ کدام از حرف هایش را قبول ندارد . برادرم دو سال بعد از مرگ پدر از دنیا رفت . امروز پسرش این جاست . آمده است که به جای تبریک سال نو به مناسبت دیگری هم خانه ی عمه اش را ببیند. آمده است که همه ی دارایی من را یک جا بگیرد اما شرط دارد .

این شرط را من تعیین نمی کنم . این آقای بزرگ شرط گذاشته است . این آقا این جاست که واقعیت شما خیرین را هم بگوید .

عمه جان نشست . و آن آقا که این همه در موردش صحبت شد ، بلند شد . چشمانش را بی فروغ نشان می داد . سرش را کج کرده بود . به جای خاصی نگاه نمی کرد ، اما انگار که کسی از تیررس چشم هایش در امان نبود . گفت : شما ها خیال کرده اید که خیرید

خیال کرده اید ، که آدم های خوبی هستید . شما ها دنبال لذت بردن از نیازمند بودن آدم ها هستید . الان از این کلاه که کلاه شعبده بازهاست ، واقعیتتان را در می آورم و به دیگران نشان می دهم . خانم گل افشان تمام اموالش را می بخشد به برادر زاده اش که خودش هم بی پول نیست.

رو به من کرد و گفت بی پولی؟

جواب ندادم .خندیدم . دوباره پرسید: وضع مالیت چطوره؟ از کجا به این همه پول رسیده ای ؟

دوباره خندیدم . عصبانی شد . گفت: می گما ! بگم بگم ؟

گفتم برو رد کارت مرد ناحسابی . دوره ی این چیزها تموم شده . رمالی ؟ جادوگری ؟ هر چی می خوای باش . من از تو نمی ترسم . می خوای الان فالم رو بگیری . من که ادعایی ندارم به اموال عمه م.این بندگان خدام اگه حالا تو این کمک کردن هاشون لذتی می برن و دچار غرور می شن خودشون می دونن و خدای خودشون . مث این که تازه واردی ؟ دوره تهدید به دونستن اسرار تموم شده دیگه خریدار نداره .

مجتبی شاعری  

بخش ادبیات تبیان


مطالب مرتبط:

همین طور است آقای رئیس

سر افتادن سیب

عادت دوست داشتن تو