تبیان، دستیار زندگی
دختر بچه ی هم سایه از مهتابی طبقه ی چهارم افتاد و نمرد . هفته ی قبلش هم یه اتوبوس توی جاده ی اسالم به خلخال زد به عمو مصطفام . هر کی ماشین رو می دید می گفت بیچاره مسافراش . عمو مصطفا مسافری نداشت ، اما خودش هم چیزیش نشده بود .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سر افتادن سیب


دختر بچه ی هم سایه از مهتابی طبقه ی چهارم افتاد و نمرد . هفته ی قبلش هم  یه اتوبوس توی جاده ی اسالم به خلخال زد به عمو مصطفام . هر کی ماشین رو می دید می گفت بیچاره مسافراش . عمو مصطفا مسافری نداشت ، اما خودش هم چیزیش نشده بود.

سر افتادن سیب

این اتفاق برای من و مامان فقط جالب بود و بیشتر شبیه معجزه . ولی برای بابا که در میانسالی به فکر ادامه ی تحصیل بود ، داستان دیگری داشت .

بابا همین یک بچه را داشت . همین یک بچه که دارد برای شما قصه ی پدرش را تعریف می کند . بابا وقتی دیپلم گرفته بود فیزیک دانشگاه تربیت معلم قبول شد . بعد از چهارسال درس خواندن لیسانس گرفت و رفت سربازی . بعد از سربازی زن گرفت . همین خانمی که حالا مامان من است . همان خانمی که مثل من از افتادن دختر بچه ی هم سایه فقط تعجب کرد . بعد من به دنیا آمدم . یک سال بعد از ازدواجشان .

کار بابا به دبیرستان رفتن بود و فیزیک درس دادن. کم کم درس های دانشگاه یادش رفت به جز همان هایی که به بچه های دبیرستان درس می داد. شانزده ،هفده سالی از معلمی اش می گذشت و یک روز ابلاغیه ی اداره آموزش و پرورش به دستش رسید که در صورت تکمیل تحصیلات چند مبلغ ردیف شغلی اش ارتقا پیدا می کند . این شد که آن سال ، شاگرد خصوصی نگرفت و آموزشگاه نرفت و با حقوق موظفی چهار روز کار در مدرسه سر کرد . مامان هم که چند سالی بود سر کار نمی رفت ، برگشت همان مهدکودکی که عروسک سازی یاد می داد.

بابا سخت درس خواند تا دوباره دانشگاه قبول شود . می خواست فوق لیسانس مهندسی چیزی بخواند . اما نمره اش به مهندسی نرسید و فیزیک کوانتوم قبول شد. در آن دو سال و اندی که بابا فیزیک کوانتوم می خواند ، هر وقت پرسیدم که فیزیک کوانتوم چیست ، جواب می داد هنوز خودم نفهمیدم . خیال می کردم که نتیجه ی درس خواندن در سنین میانسالی است . اما بعدتر ، چند سال بعد که به دانشگاه رفتم ، همان وقتی که دیگر بابا با ما زندگی نمی کرد ، فهمیدم که هر کس می گوید کوانتوم را فهمیده ، معنی اش این است که از کوانتوم هیچ چیز نمی داند .

بابا از فیزیک کوانتومی که می خواند در همان دو سال و اندی حرفی نزد تا دختر بچه ی هم سایه از طبقه ی چهارم افتاد و نمرد و تازه آسیبی هم ندید . حرفی نزد تا عمو مصطفی توی جاده ی اسالم به خلخال تصادف کرد . آن وقت بود که بابا هر چه آزمایش بلد بود برایم انجام داد. باور کردنی نبود آن چه در خود کوانتوم فقط فرضیه و نظریه بود ، در این آزمایش ها می دیدیم . آزمایش گربه را چهار بار تکرار کرد . نتیجه هم کاملا کوانتومی شد . دو بار گربه مرده بود و دوبار گربه زنده ماند .

گربه ی بیچاره را داخل کارتن می گذاشت و شیشه ی سم را هم همان جا.  بیست و چهار ساعت بعد می آمدیم می دیدیم گربه مرده است. این طبیعی بود. همان فیزیک نیوتن خودمان بود. گاز سمی متصاعد شده بود و گربه مرده بود.

اما آن مرتبه ای که گربه زنده می ماند جای تعجب داشت. البته شاید شما بگویید که بدن جانور مقاومت نشان داده و باید یک زیست شناس بیاید و جواب بدهد. آن وقت من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. یعنی با شمایی که  فیزیک نیوتن و انیشتین  را چسبیده اید ، بحث نمی کنم.

فیزیک کوانتوم برای حالت های نور فهمیدنی تر است اما برای آزمایش گربه و یا افتادن یک نفر از طبقه ی چهارم یک ساختمان فهمیدنی نیست.

البته شاید شما بگویید که بدن جانور مقاومت نشان داده و باید یک زیست شناس بیاید و جواب بدهد. آن وقت من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. یعنی با شمایی که فیزیک نیوتن و انیشتین را چسبیده اید ، بحث نمی کنم

پنج ماه از تصادف عمومصطفی گذشت. بابا ما را سوار ماشینش کرد و برد سفر. رفتیم همان جاده ی اسالم به خلخال. یک جایی ایستادیم که ناهار بخوریم. پر از درخت سیب. انگار قبل تر کسی نبود سیب ها را بچیند. سیب ها سنگین شده بودند. می افتادند و همان طور بین زمین و هوا معلق می ماندند. سیب ها سر افتادن نداشتند. روح نیوتن آزرده بود. ولی بابا می گفت این همان حکایت کوانتوم است. برای من هم تعجبی نداشت. بابا به مامان سپرد که وقتی برگشتیم تا آخر عمر این داستان را برای کسی تعریف نکند. مردم ظرفیت ندارند. همین داستان مصطفای خودمان و دختربچه ی هم سایه هم چند سال بعد عادی می شود. مردم برای هم تعریف می کنند اما کوانتوم را نخواهند فهمید. همین خود من هم شاید اگر دوباره درس نخوانده بودم راحت تر بودم. حالا فقط حیرت می کنم از چیزی که قاعده و فرمول برایش یاد گرفته ام.

وقتی برگشتیم بابا رفت و خودش را گم و گور کرد. دیوانه شده بود بنده ی خدا. برایمان نامه می نوشت. می گفت که طبق کوانتوم من همین حالا پیش شما هستم و نیستم. می نوشت که نگران بود و نبودش نباشیم. می گفت اصلاً شاید من در این دنیا نباشم و طبق کوانتوم می توانم از یک جهان دیگر برای شما نامه بنویسم. اما خیالات بود، کوانتوم بود. بابا رفته بود به همان باغ بی صاحب جاده ی اسالم به خلخال روی هوا پرورش سیب می داد و روح نیوتن و انیشتین را می آزرد.

اما برای من همه چیز معلوم بود و هست فقط .نمی دانم این قصه را چه زمانی تعریف می کنم ؟ نمی دانم همان موقعی است که بابا گذاشت و رفت  و من هفده ساله ام ؛یا درس دانشگاه را تمام کرده ام و فیزیک کوانتوم درس می دهم؟

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان