تبیان، دستیار زندگی
«تو رو به هر چی می پرستین، نگذارید من رو ببرن. قول می دم. به خدا قول می دم. به هر چی که می پرستین قول می دم. قول می دم دیگه سراغ کیفتون نرم. قول می دم به دخل دست نزم. گذشت کنید. آخه اگه من برم اون تو، یه عوضی دیگه می شم. بدتر از اینی که هستم»
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آسان سرمایه گذاری کنید


«تو رو به هر چی می پرستین، نگذارید من رو ببرن. قول می دم. به خدا قول می دم. به هر چی که می پرستین قول می دم. قول می دم دیگه سراغ کیفتون نرم. قول می دم به دخل دست نزم. گذشت کنید. آخه اگه من برم اون تو، یه عوضی دیگه می شم. بدتر از اینی که هستم.»

آسان سرمایه‌گذاری کنید

خانم کیا دلش به رحم اومد به افسر کلانتری گفت که از شکایتم صرف نظر کردم. ولش کنید. این رو هم گفت که باشه، نمی گذارم ببرنت، اما اخراجی. برو وسایلت رو جمع کن. حقوق این چند روز که از ماه گذشته رو هم می دم. خانم کیا به احسان صندوق دار گفت که حساب کنه چقدر طلب داره. افسر چند تا برگه رو گذاشت جلوی خانم کیا. یه چیزی مثل رضایت. دختر همون طور وایساده بود. دیگه اشک نمی ریخت  پاهاش رو جفت کرده بود و با سراشیبی نگاهش خانم کیا و احسان رو می پایید.

خانم کیا سرش رو بلند کرد و زل زد به چشمهای دختر: « چیه؟ مگه نگفتم وسایلت رو جمع کن. هنوز برگه رو امضا نکردما!»

دختر جوابی نداد. نگاهش رو از روی خانم کیا برداشت و روی احسان آوار کرد.

احسان سرش توی صندوق بود. داشت پول می شمرد. وقتی دید هیچ کس حرف نمی زند سرش را بلند کرد دید که دختر با اعتماد به نفس نگاهش می کند. توی دلش خالی شد، خشکش زد اما چیزی نگفت.

خانم کیا برگه رو امضا کرد و مأموران کلانتری رو تا دم در همراهی کرد. وقتی برگشت دختر همون جا وایساده بود.

«خانم کیا من رو اخراج نکنید. خواهش می کنم. من به این کار احتیاج دارم. خانم کیا دارم مۆدبانه خواهش می کنم. بگذارید همین طور مۆدب بمونم. خانم کیا! با شما هستم ... با شمام. ببخشیدا شما با این کارتون آدم ها رو سر لج می ندازین. با خودتون نمی گید اگه من هر کی می آد برام کار کنه رو فرتی اخراج کنم یه دشمن برای خودم ساختم. نمی گید طرف می ره بیرون با بعضیا ساخت و پاخت می کنه، کاسبیتون رو به هم می زنه. نمی گید ...» خانم کیا سمیرا رو از توی آشپزخانه صدا کرد و فنجون قهوه رو داد دستش که ببره برای میز پنج. سولماز سفارش میز سه و میز دوازده رو آورد و به رف پیشخوان چسبوند.

«خانم کیا شما با کارگرهاتون خوب رفتار می کنید. حقوقشون رو سر ماه می دید. اما دلیل نمی شه چون هنوز مچشون رو نگرفتید از من بهتر باشن. پاک باشن. دست کج نباشن.»

احسان دسته های پول رو برداشت و به خانم کیا گفت که باید بره بانک. گفت که یادشون رفته که امروز خانم کیا باید چک شیرینی فروشی رو پاس کنه. خانم کیا با سر اشاره کرد که بره.

«دیدید خانم کیا! دیدید تا دید هوا پسه پیچوند رفت. من یادمه. تاریخ چکتون مال پس فرداس. باور نمی کنید، دسته چکتون رو در بیارید و ته چک رو ببینید.»

خانم کیا بی توجه داشت قهوه ی موکا می زد. سولماز پول صورتحساب میز نوزده رو آورد و گذاشت روی رف. خانم کیا با دستمال دور فنجون موکا رو تمیز کرد. پول صورتحساب میز نوزده رو برداشت و گذاشت توی صندوق.

«خانم کیا من الان سه ماهه که پیش شما کار می کنم. از این که شما تا پارسال چه عطری می زدید که خبر ندارم. آره من رفتم سر کیف شما ، تو این سه ماه که وضع کافه تون بهتر شده عطر شنل می زنید. جاسوئیچی ماشینتون برج ایفل بهش آویزونه. اما پارسال که فقط اسپری آکات تو کیفتون پیدا می شده رو از کجا می دونستم. این که جاسوئیچی تون، از این جاسوئیچی های تبلیغاتی بانک خوشنام بوده رو از کجا می دونستم.»

خانم کیا اومده بود سر وقت کیفش. داشت ته چک شیرینی فروشی رو می دید.

«خانم کیا! نمی خوام تأیید کنید که در مورد ته چک و تاریخش درست گفتم. همون نگاهتون کفایت می کنه. اگه پارسال نتونستین کسی رو گیر بندازین برای این بود که وقتی این جا رو با شوهرتون شریک بودین خودتون دست می کردین و یه چنگه پول از تو دخل برمی داشتین. برای همین بود که وقتی احسان و بقیه ی بچه ها می رفتن سر وقت کیفتون خیالشون راحت بود که اگر حساب پولا رو داشته باشین حساب پولای کیف کوچیکه رو دارین. نه اون چنگه ی قلمبه ای که هر روز برمی دارین.»

یک نفری هست که قانوناً نصف اموال شوهرش موقع طلاق به اسمش شده. نصفش رو هم که قبلاً به نام زده بوده. اون یک چهارم باقی مونده رو هم از دخل کافه توی دو سال کار فراهم کرده. می خوام کمکش کنم. بنده ی خدا یه چیزایی بلده.

خانم کیا دیگه پشت پیشخوان مغازه نبود. آمده بود روی صندلی میز یک  به فاصله دو قدمی دختر نشسته بود. دستش هم به معنی آروم تر ، آروم تر، پایین، بالا می شد. دختر حواسش بود، هر وقت سولماز و سمیرا می اومدن سفارش بذارن یا این که صبحونه یا نوشیدنی ببرن ساکت می شد. همون طور با پای جفت کرده .

«خانم کیا پارسال شما چند ساعت در روز سر کار بودین؟ یه پاتون دفتر وکیل بود یه پاتون دادگاه. اسم وکیل ها رو بگم؟ اونی که دفترش میرداماد بود ، بعد یک و چهار صد گرفت  کاری نکرد بعد رفتید اون وکیلی که تو کریم خان بود. خوب وکیلی بود. اصلاً تفریح بچه هاست کیف شما. اینا رو که دیگه ندارید تو کیفتون . کارت وکلای پارسال . چکایی که برای این و اون می کشیدین . اینا رو از کجا می دونم ؟ بازم می خواید چیزی بگید. باشه. من می رم. اخراج»

دختر رفت و وسایلش رو جمع کرد وقتی برگشت خانم کیا ایستاده بود. بعد از کلی وقت حرف زد: «نمی خواد بری.»

دختر حالا لبخند می زد: «نه! خانم کیا! عزیزم! این همه اطلاعات برای حقوق چندرغاز نمی ارزه. امروز می خوام برم استراحت ، فردا صبح می آم. می خوام پیشنهاد شراکت به یکی بدم. یک نفری هست که قانوناً نصف اموال شوهرش موقع طلاق به اسمش شده. نصفش رو هم که قبلاً به نام زده بوده. اون یک چهارم باقی مونده رو هم از دخل کافه توی دو سال کار فراهم کرده. می خوام کمکش کنم. بنده ی خدا یه چیزایی بلده.

اما ناشیه. کیفش دم دست همه س. همه از جیک و بوکش خبر دارن. به کاهدون می زنه. ولی زرنگه. می شه باهاش کار کرد. می خوام باهاش شریک بشم. بعد بفرستمش یه مدت مرخصی. بعد دونه دونه این کارگرهای فضول رو براش اخراج کنم. می دونم جرئت نمی کنه بیرونشون کنه. بعد که از مرخصی برگرده دو تایی، با زرنگی کار می کنیم. زندگیمون رو نمی گذاریم توی کیفمون. سر میز هر مشتری هم نمی ریم نیم ساعت بشنیم و باهاش گپ بزنیم.

خانم کیا! من دقیقاً حواسم بود که چیکار می کنم. مخصوصاً وقتی دیدم حواست هست رفتم سر کیفت. از این هیجان بیشتر خوشم می آد. این جوری به این معامله راضی تری.  درست نمی گم؟ فعلاً به امید دیدار سودابه جون! حیف دو تا شریک با هم رفیق نباشن. می خوام به اسم کوچیک صدات بزنم. ولی تو می تونی بهم مثل سابق بگی دخترجون!

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان