تبیان، دستیار زندگی
من که رسیدم، خانم باجی اشک می ریخت. اشک می ریخت و اشک ها را با گوشه ی چادرش پاک می کرد. پرسید مادرت نیومد. گفتم چرا تو راهه. من تندتر اومدم، گفتم خدا صبرت بده خانم باجی! نمی گم خوددار باش. گریه کن. خودت رو خالی کن تا، کسی نیومده....
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به قدر شب تنهایی هرکس


من که رسیدم، خانم باجی اشک می ریخت. اشک می ریخت و اشک ها را با گوشه ی چادرش پاک می کرد. پرسید مادرت نیومد. گفتم چرا تو راهه. من تندتر اومدم، گفتم خدا صبرت بده خانم باجی! نمی گم خوددار باش. گریه کن. خودت رو خالی کن تا، کسی نیومده حسابی گریه کن چون وقتی جماعت بیان باید آبروداری کنی.

به قدر شب تنهایی هرکس

من که رسیدم، خانم باجی اشک می ریخت. اشک می ریخت و اشک ها را با گوشه ی چادرش پاک می کرد. پرسید مادرت نیومد. گفتم چرا تو راهه. من تندتر اومدم، گفتم خدا صبرت بده خانم باجی! نمی گم خوددار باش. گریه کن. خودت رو خالی کن تا، کسی نیومده حسابی گریه کن چون وقتی جماعت بیان باید آبروداری کنی.

رفتم تو اتاق حاج بابا. اهل محل حاج اسمعیل رشوندی رو حاج بابا صدا می زدن. اسم عطاریش همین بود. عطاری حاج بابا. حاج بابا طبابت نمی کرد، راهنمایی هاش دم دستی بود. ترنجبین رو فقط برای بچه ای که گرمیش کرده بود تجویز می کرد و شکر قغار و به دونه به کسانی می داد که گلو درد بودن. با این حال حاج بابا که هرگز بچه ای نداشت برای اهل محل طبیب بود.

دوایی که از دست حاج بابا می گرفتن به اسم برکت خوب بودن حاج بابا، وسیله ی شفا بود. حاج بابا وصیت کرده بود که من جمع و جورش کنم.

رفتم تو اتاق حاج بابا. روبه قبله خوابیده بود. هنوز تنش سرد سرد نشده بود. چونش رو بستم و انگشتر عقیقش رو درآوردم و دنبال خلعتی و کفنی که قبلاً سپرده بود کجاست گشتم. صدای شیون خانم باجی بلند شد. فهمیدم که مادرجانم رسیدن. زبونم گرفت و مادر جان هم دلی به دلش دادن. رفتم و ترمه ای که مادرجان آورده بودن رو گرفتم و آوردم مرتب کشیدم روی حاجی بابا.

مادرجان برای خانم باجی آب قند درست می کردن. گفتم مادرجان به کم نمک بریز. هول کرده، موقع جون دادن تنها بوده بنده ی خدا.

جماعت که از راه برسن می گن آخه چرا این پیرزن این قدر گریه می کنه، مگه چند سالش بوده. عمرش رو کرده، یه مغازه و یه خونه هم که براش گذاشته. اما جماعت که نمیدونن این حاج بابا، همه کس این باجی خانم بوده. نمی دونن که حاجی بابا چقدر خاطرخواه خانم باجی بوده. منی که تازه عقد کرده بودم می دونم که همسرت وقتی یارت باشه، چقدر خاطرخواش می شی.

بعد از افطاری و نماز، شیخ برای مردم حرف زد. گفت که دعاهایمان شده سلامتی مریض ها و وسعت رزق و روزی و ازدواج جوون ها و... یادمان رفته که مرگ فقط برای همسایه نیست

برگشتم توی اتاق. قرآن رو باز کردم، بسم الله الرحمن الرحیم

والصافات صفاً. فالزاجرات زجراً. فالتالیات ذکراً. ان الهکم واحد. آقاجانم و مردهای دیگر محل هم آمدند، یکی با خودش پخش صوت و نوارکاستی آورده بود یکی هم سماور مسجد را آورده بود با کلی استکان نعلبکی.

شیخ مسجد هم آمده بود. شیخ پرسید که جواز دفن گرفته ایم یا نه. گفتم که یادم رفته. یکی زنگ زد به دکتری که می شناخت. شیخ رفت و دست نماز گرفت و آمد توی همان اتاق. قرآن را که دست من دید قرآن جیبی اش را درآورد و گفت بنشین ادامه بده. به رفیقی که پخش صوت و نوارقرآن آورده بود گفت که دستگاه را خاموش کند.

دکتر آمد و جواز دفن را صادر کرد. اهل محل جمع شده بودند. حاج بابا را روی دست گرفتند و صوت توحید گفتند و سوارنعش کش کردند.

کارهای حاج بابا تمام شد. رسید به خانه ی آخر. جماعت با همان اتوبوس هایی که آمده بودند برگشتند به محله ای که انگار هیچ وقت حاج بابا آن جا زندگی نمی کرد. جماعت رفتند و موقع اذان مغرب برگشتند که افطارشان را در خانه ی حاج بابا باز کنند.

بعد از افطاری و نماز، شیخ برای مردم حرف زد. گفت که دعاهایمان شده سلامتی مریض ها و وسعت رزق و روزی و ازدواج جوون ها و... یادمان رفته که مرگ فقط برای همسایه نیست.

شیخ گفت که حاج بابا اگر راحت رفت. اگر آرام مرد، برای این بود که کار زمین مانده نداشت. باید تنمان بلرزد از کارهای زمین مانده ای که داریم. قول هایی که دادیم و یادمان رفته. شیخ گفت که شب احیای این ماه رمضان از خدا بخواهیم که به یاد مرگمان هم باشیم. به فکر بعد مرگمان هم بیافتیم. بخواهیم که کار زمین مانده نداشته باشیم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان